Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

پیش رَوی - قسمت سوم

پیش رَوی - قسمت سوم

نویسنده: ای.ال.داکترو
ترجمه ی: امیر احمدی آریان

آن پسر، ویل، اول چیزی نمی‌خورد. وقتی او را آوردند به لاغریِ ریل قطار بود، بر صورت استخوانی‌اش ذره‌ای گوشت نبود، وقتی دست به میله‌ها می‌گرفت و آن‌سوی راهرو نگاه می‌کرد، دو جفت چشم بود روی یک تکه چوب. آرلی زندانیِ سلول روبه‌رو، گفت، پسر، تو باید یه چیزی بخوری. درسته که می‌خوان بکشنت، ولی دلیلی نداره تو وظیفه‌شون رو سبک کنی.

آرلی با لحنی متقاعد‌کننده به حرف‌زدن ادامه داد. فرض کن فرصتی برای فرار پیش اومد. وقتی نتونی با پای خودت از این در بیرون بری، همچین فرصتی به چه دردت می‌خوره. همیشه تو راهرو از گروهبان بوم گارتنر بابت خدمات عالی‌شون تشکر می‌کنم، هرچند که گوشش همون قدر می‌شنوه که این میله‌ها. اتهامت چیه جوون؟ به من بگو.

پسرنجوا کرد، فرار از خدمت. فقط می‌خواستم برم خونه.

عجب، نمی‌دونستم واسه این هم اعدام می‌کنن. خیلی از جوونا تو این جنگ از خدمت فرار کردن. اصلاً مؤسسه‌ی دفاع از خردسالان رو برای همین راه انداختن. من رو که می‌بینی، سر نگهبانی خوابم برد. ولی اوضاع می‌تونست از این بدتر باشه. ریپر جان یادته، اون که تا همین هفته‌ی پیش این‌جا بود؟ دارش زدن چون جرمش شکستن قانون مدنی بود. من و تو، که یه جورایی فقط قوانین نظامی رو شکستیم، آخرش سروکارمون با جوخه‌ی آتش می‌افته که خیلی بهتره.

پسر لبخند نزد، به سمت تختش رفت و به پشت دراز کشید و دست‌ها را پشت سرگذاشت.

آرلی ادامه داد، نگران نباش، چون ژنرال هود دوست داره همیشه یه گروه جلوش باشن و یه گروه پشت سرش، دوست داره همه یونیفرم تن‌شون باشه و پرچم هوا کنن و طبل بکوبن، و همه‌ی اونایی که قراره کشته بشن لبه‌ی تابوت‌شون بایستن تا به محض این که جوخه‌ی آتش شلیک کرد توی تابوت بیفتن. اما چون همه‌ی بچه‌ها رو به آتلانتا فرستادن، برای برگزاری مراسم اعدام تو میلج‌ویل به اندازه‌ی کافی سرباز نیست. یه سری کارآموز نظامی تو مؤسسه‌ی نظامی بالای خیابونن، اما کسایی که عقل تو کله شونه، حتماً فکر کردن که همچین کاری خیلی واسه بچه‌های کوچیک مناسب نیست. تو دین و ایمان داری ویل؟

هیچ وقت بهش فکر نکردم.

خب، این جوری توجیه می‌کنم. دست خدا رو سر ماست و می‌خواد یه فرصت دیگه به‌مون بده. شاید واسه‌مون نقشه‌ای کشیده. حالا که این فرصت پیش اومده باید سعی کنیم بفهمیم که چه باید کرد. چون خدا بی‌دلیل به کسی فرصت نمی‌ده.

گرمای اول نوامبر ناگهان فروکش کرد، دو مرد مجبور شدند شبانه‌روز دور خودشان پتو بپیچند. پنجره‌های سلول حفاظ نداشت. باران که می‌آمد دیوار خیس می‌شد و باران که بند می‌آمد و هوا سردتر می‌شد، لایه‌ی یخ روی سنگ می‌نشست. میله‌ها آن قدر سرد بودند که نمی‌شد به‌شان دست بزنی. بازداشتگاه میلج‌ویل عین یک سرداب سرد و پوسیده بود.

آرلی داد زد، جناب سروان بوم گارتنر، شما تو اون سطل کوچک جلو پاتون آتش درست کردین. چرا با خودتون نمی‌آریدش بالا تا ما قبل از اعدام یخ نزنیم؟

نگهبان زندان جواب نداد. مرد چاقی بود که خس‌خس هر نفسش به گوش می‌رسید.

آرلی داد زد، جناب سروان بوم گارتنر، به من وحی شده روزی می‌رسه که شما این درها رو باز می‌کنین و ما رو آزاد.

بوم گارتنر آه کشید. گفت، من برای جنگیدن خیلی پیرم، تنها کاری که ازم برمی‌آد اینه که این‌جا پیش امثال تو بشینم. اگه این کار لایق مدال نیست دیگه نمی‌دونم به چی می‌شه مدال داد.

مثل همیشه قبل از سحر بیدار شدند، بالا و پایین پریدند تا خون  به جریان بیفتد، و موقع قدم‌زدن زانوها را بالا گرفتند. ویل آرلی را در حال انجام این کار دید، و این عادت خودش شد. اما آن روز صبح زیر اولین بارقه‌ی نور، چیز دیگری جز سرمای نفوذ کرده به استخوان‌ها و منظره‌ی بخار نفس‌ها توجه‌شان را جلب کرد. ویل به سوی پنجره‌ی سلول رفت و روی نوک پنجه ایستاد تا از لای میله‌ها چیزی ببیند. پنجره‌ی او مشرف به تپه بود.

آرلی گفت، چی می‌بینی؟

ویل گفت، درشکه پشت درشکه. انگار رژه‌ست. محکم به اسب‌هاشون شلاق می‌زنن.

خدایا! بالاخره اومدن!

ویل، ورای این جیغ‌و‌داد، صدایی شنید که از آسمان می‌آمد. شبیه صدای باد نبود، بیشتر به صدای فشار هوا می‌مانست، انگار که آسمان به روی خودش فشرده می‌شد. پیامد آن نجوایی بود، یا شاید بویی خاص، شبیه بویی که گاه از رعدوبرق‌های مکرر به مشام می‌رسد. ویل سنگینی توفان قریب‌الوقوعی را حس کرد، هرچند خورشید که طلوع کرد، آسمان به رنگ آبی سردی درآمد و تا جایی که او می‌دید، هیچ اثری از توفان نبود.

در بازداشتگاه غوغایی به پا بود. آن‌ها طبقه‌ی بالا بودند و صدای فریادهای طبقه‌ی پایین را می‌شنیدند. متهمان لیوان‌های فلزی‌شان را به میله‌ها می‌کوبیدند. صدای سوت و جیغ بلند بود.

لبخند پهنی صورت آرلی را پوشانده بود. بهتره وسایلت رو جمع کنی ویلِ جوون. داریم می‌ریم خونه. سروان بوم گارتنر که این غوغا برایش حکم صدای زنگ خطر را داشت، بلند شد و رو به در ساخته شده از چوب بلوط ایستاد و هفت‌تیرش را دست گرفت.

آرلی صدایش زد، خب آقای بوم گارتنر، مواظب باش با اینی که دستت گرفتی خودت رو زخمی نکنی.

مرد بیچاره، انگار که موافق باشد، دوباره نشست تا نفس بگیرد.

صدای قدم‌ها را بر زمین سنگی می‌شنیدند، جیرجیر در سلول‌ها را. یک لحظه ویل ترسید که نکند در سلول کوچک متروک‌شان فراموش شوند. اما صدای ضربه‌ای بر در بلند شد. بوم گارتنر که چرتش پاره شده بود، تمام تلاشش را می‌کرد تا کلید درست را پیدا کند.

آرلی و ویل بیرونِ سلول‌‌هاشان با هم ملاقات کردند و برای نخستین بار در طول رابطه‌ی دوستانه‌شان دست هم را فشردند. به خیل زندانیانی پیوستند که از پله‌های آهنی سرازیر می‌شدند و زیر آفتاب سرد قدم به حیاط زندان می‌گذاشتند، بین شاید صدوپنجاه نفر دیگر، که همه کفش‌های بدون بند به پا داشتند و دور خود پتو پیچیده بودند.

آن‌جا ایستاده بودند و می‌لرزیدند. آرلی که سر می‌چرخاند و چهره‌های فرسوده‌ی ریشو و شانه‌های نحیف پیچیده در پتو و نگهبانان و دیوارهای سنگی خاکستری و زمین سفت زیر پاشان را نگاه می‌کرد، گفت، تو دنیا منظره‌های قشنگ‌تر از این هم پیدا می‌شه. اما این اراده‌ی خدا بود ویل، جادوی او.

یک گروهبان و چهار افسر گارد تفنگ‌به‌دست افسر ارشدی را اسکورت می‌کردند که لباس رسمی خاکستری شکیلی به تن قدم به حیاط گذاشت. با آن نشان روی کلاه و حمایل اخرایی رنگِ دور کمر، معلوم بود آدم مهمی است. کمکش کردند روی جعبه‌ای بایستد. متهمان که چشم‌شان به سردوشی او افتاده بود، صدای زمزمه‌شان بلند شد. منتظر ماند تا ساکت شوند، بعد دستش را دور دهانش شیپور کرد. گفت، من ژنرال ارشد ناتانیل وین هستم. با موافقت کامل فرماندار براون، به شما اعلام می‌کنم که حکم همه‌تان، تک‌تک شما، سرجایش است، مگر آن‌که بپذیرید به ارتش ملحق شوید و قسم بخورید تحت فرمان من، از ایالت جورجیای عزیزمان محافظت کنید!

پشت سرش، نگهبانان میز و صندلی گذاشتند.

سه دقیقه وقت دارید. به شما سه دقیقه وقت می‌دم تا دست راست‌تون رو بلند کنید و سوگند یاد کنید و اسم بنویسید و تمام حق و حقوق و مزایای این انتخاب رو به دست بیارید. درغیر این صورت، به قفس‌تون برمی‌گردید و اون‌جا می‌مونید تا تمام وجودتون یخ بزنه.

جماعت به جنب‌و‌جوش افتادند. بعضی متهمان موافق بودند و عده‌ای دیگر که به پایان محکومیت‌شان چیزی نمانده بود، مخالف. آرلی سر تکان داد. چنان بحثی درگرفته بود انگار جلسه‌ی قانون‌گذاران باشد. مجرمی فریاد زد، ترجیح می‌دم این‌جا بپوسم ولی یه قدم کوتاه نمی‌آم!

همه باهم حرف می‌زدند. آرلی گفت، این بچه‌ها احمق نیستن. آتلانتا با خاک یکسان شده و جنگ به سمت ما می‌آد. اگر ارتش این‌قدر مفلس شده که اسلحه به دستِ جنایت‌کارهای معلوم‌الحال می‌ده، می‌دونی شانس زنده‌موندن هر کدوم از ما چه قدره؟

ویل گفت، خیلی کم.

درسته. آرلی دست راستش را بالا برد. تو رو نمی‌دونم ویلی، ولی واسه من فرق نمی‌کنه چه طور کشته بشم.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در پیش رَوی - قسمت آخر مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب پیش رَوی- انتشارات زاوش
  • تاریخ: چهارشنبه 31 شهریور 1400 - 15:25
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2294

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 1506
  • بازدید دیروز: 3056
  • بازدید کل: 23022128