Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

پیش رَوی - قسمت آخر

پیش رَوی - قسمت آخر

نویسنده: ای. ال. داکترو
ترجمه ی: امیر احمدی آریان

چند ساعت بعد، در لباس نظامی خود را در وضعیت دفاع از یک دکل چوبی در آن سوی رودخانه‌ی اُکونی، پانزده‌مایلی جنوب شهر، یافتند. در گل‌و‌لای زیر خزه‌های آویزان از سنگ‌ها، در کرانه‌ی شرقی رود چمباتمه زده بودند. هفت‌تیر و جعبه‌ی فشنگ داشتند، در جیب‌هاشان بیسکویت، کفش‌های بی‌جوراب به پا، و لباس‌های پاره با لکه‌های خون خشک‌شده را روی لباس زندان پوشیده بودند. پتوهاشان را به جای شنل روی شانه انداخته بودند. آن‌قدر سرد بود که وقتی قدم در لجن گذاشتند، با هر قدم لایه‌ی نازکی از یخ زیر پاشان می‌شکست. قطاری که آن‌ها را به آن‌جا آورد، پشت سرشان روی ریل ایستاده بود و روی یکی از واگن‌های بی‌دیواره‌اش، توپ صحرایی آماده‌ی شلیک بود. در کرانه‌ی غربی، بچه‌های مؤسسه‌ی نظامی جورجیا که افتخار مواجهه با آشوب یک حمله‌ی واقعی نصیب‌شان شده بود، در خندقی موضع گرفته بودند که در دل جنگل سر باز کرده بود.

آرلی گفت، فکر کردم قراره ما رو ببرن پشت جبهه تو شهر تا مواظب زن‌ها و بچه‌ها باشیم، اما انگار اون‌ها اهمیت نظامی ندارن. ویل را برانداز کرد. این پسر حتا موقع آدامس‌جویدن هم طوری فکش را می‌چرخاند انگار در حال سوگواری است.

تو از اون آدمایی هستی که مطلقاً هیچی براشون مهم نیست، درست می‌گم ویل؟

منظورت چیه؟

می‌گم ما از زندان اومدیم بیرون. تو به‌عنوان کسی که تازه از زندان آزاد شده نباید این‌قدر تو هم باشی، کسی که تا چند ساعت پیش خطر مرگ بیخ گوشش بوده.

این‌جا نشسته‌م زیر این درخت، آب یخ از سروگردنم می‌ریزه تو، هر لحظه منتظرم یه ارتش بهم حمله کنه. فکر نکنم خیلی بهتر از زندان باشه.

خب، لااقل در این حد می‌تونی احساس رضایت کنی که امکانش هست تو لحظه‌ی مرگ یکی دوتا یانکی دیگه رو هم با خودت به درک واصل کنی. من که خودم رو این‌جوری توجیه کردم. در ضمن توی اون کاغذی که امضا کردیم نوشته که حکم ما محفوظه. می‌دونی چه‌جوری می‌شه از زیر یه حکم محفوظ در رفت؟ یه راهش اینه که اعدام بشی و بعد از دنیای مرده‌ها برگردی.

یادم نمی‌آد کسی تا به حال همچین کاری کرده باشه.

من هم یادم نمی‌آد. راه دیگه اینه که برای زنده‌موندن از طرف خدا اجازه‌ی مخصوص داشته باشی. هیچ ژنرالی نمی‌تونه همچنین تصمیمی برات بگیره. حتا فرماندار هم همچین قدرتی نداره. فقط از خدا برمی‌آد، چون فقط اونه که قدرت مافوق‌طبیعی داره و می‌تونه مرگ رو به زندگی تبدیل کنه. موافقی؟

فکر کنم.

خب، اگه خدا تصمیم گرفته باشه که ما وسط لجن به دست تیرباری که روی یه واگن کاشته شده بمیریم، چرا باید تلاش کنه از جوخه‌ی آتش نجات‌مون بده؟ جواب اینه که همچین کاری نمی‌کنه. پس سعی کن همه چیز رو درست ببینی.

در همان لحظه اولین نشانه‌ی دشمن، توده‌ای آبی رنگ از سواره نظام، را لابه‌لای درختانِ کرانه‌ی مقابل رود دیدند، که افسار اسب‌هاشان را که بر اثر صدای شلیک گلوله رم کردند و پس رفتند، می‌کشیدند. ویل اول احساس آسودگی کرد وقتی دید آن‌ها هم یک مشت آدم هستند. اما از آن به بعد ذهنش به کل خالی شد، انگار که فکرکردن در آن شرایط از تجملات باشد. بعدها با خود فکر کرد هر چند فراری از جنگ محسوب می‌شد اما به هیچ‌وجه ترسو نبود، هر چند که در آن لحظه جز وسیله‌ای برای شلیک اسلحه‌اش نبود. زانو زد و شلیک کرد و اسلحه را پر کرد و شلیک کرد. دیگر سردش نبود. انگار که هوا بر اثر اصطکاک گلوله و باروت گرم شده بود. توپ‌های پشت سرشان صدای کرکننده‌ای داشتند. توپ که شلیک می‌کرد، گویی پرده‌ی گوشش پاره می‌شد و پس از آن تا چند لحظه هیچ نمی‌شنید. درختان آن‌سوی رود در سکوت می‌افتادند، کشتگان این‌سوی رود به سینه‌هاشان چنگ می‌زدند و می‌افتادند، در سکوت. بعد، ناگهان ورق برگشت. پشت سر او آرلی با خونسردی به دودی که از لوله‌ی تفنگش بیرون می‌آمد فوت می‌کرد. تکه‌های یخ از بالای درختان روی سرشان افتاد و شکست. گلوله‌ها سوت کشیدند. از تفنگ‌های دوباره پُرشده باز گلوله جهید، آرلی موقع بالابردن تفنگش برای شلیک فریاد زد. یکی از سواران لباس‌آبی به کرانه‌ی رود رسید، آن‌جا گلوله‌ی توپی بهش خورد، و زور گلوله به حدی بود که نصف بدنش را با خود برد، و نیمه‌ی باقی مانده به همراه اسب به رودخانه افتادند.

ویل نمی‌دانست کسی را کشته است یا نه. در چشم‌به‌هم‌زدنی آبی‌پوش‌ها عقب کشیدند و در جنگل ناپدید شدند. افسری فریاد زد، شلیک نکنید! و در آن سکوتی که گوش‌ها را به سوت‌کشیدن می‌انداخت، سربازان غریو شادی سر دادند. آرلی گفت، با حمله‌ی بعد صدای خوشحالی تو گلوشون گیر می‌کنه. ویل طوری نفس‌نفس می‌زد انگار تمام آن مدت دویده بود. دود جنگل را فرا گرفته بود.

و یانکی‌ها دوباره برگشتند، اما چیزی بیش از بار نخست در چنته نداشتند. انگار فهمیده بودند از توپ محافظت می‌شود. ویل هربار که شلیک می‌کرد بیشتر در لجن فرو می‌رفت. تفنگ‌ها لگد می‌زدند و گلوله‌ها می‌ترکیدند، و بوی تندوتیز جنگ تا اعماق بینی‌اش نفوذ می‌کرد. فریادها و گریه‌های سربازان را می‌شنید و شیهه‌ی اسب‌ها را، تا بالاخره این بار تعداد بیشتری از سربازان اتحادیه عقب‌نشینی کردند. سکوت تهدیدآمیز می‌نمود. دود لابه‌لای درخت‌ها محو می‌شد.

آرلی گفت، این ارتش نبود. این‌ها سواره‌نظام بودن، اومده بودن منطقه رو بررسی کنن ببینن چه خبره. دفعه‌ی بعد با ارتش برمی‌گردن، از رودخونه رد می‌شن و کار ما تمومه.

ویل عرق می‌ریخت، موهایش خیس شده بود. با پشت دست عرق پیشانی‌اش را خواست پاک کند که دستش خونی شد. داد زد، من تیر خوردم.

ای وای، آره خیلی تیر خوردی.

خون می‌آد.

آرلی گفت، فقط یه شکاف خیلی کوچک رو سرت هست، همین. بهت که گفتم، خدا حواسش به ما هست. ولی این دلیل نمی‌شه که یه خورده سربه‌سرمون نذاره.

از چپ‌وراست‌شان، مجرمان نظامی‌شده از مواضع‌شان بلند می‌شدند، اسلحه‌ها را می‌انداختند و برمی‌گشتند. افسری فریاد زد و تیر هوایی شلیک کرد.

آرلی گفت، این‌ها فکر درستی تو کله‌شونه ولی جهت رو اشتباه انتخاب کرده‌ن. دنبالم بیا. قبل از این که ویل متوجه شود، آرلی دیوار خاکی را کنار زد و به سمت پل دوید. برگشت و اشاره کرد.

عرض پل را دویدند، که چند نقطه‌اش آتش گرفته بود. سربازان روی شعله‌ها پتو می‌انداختند و آتش را خفه می‌کردند. آرلی و ویل پتوهاشان را دادند و دویدند. سوی دیگر رود زمین کمتر گل‌آلود بود، و در زمین‌های سبز باتلاقی جسد دانشجویان نظامی میلج‌ویل افتاده بود، زخمی‌ها در پستی‌بلندی‌های زمین رها شده بودند. آن‌ها که زخم برنداشته بودند سرگردان پرسه می‌زدند. بعضی‌شان گریه می‌کردند. افسران آموزش نیز بین‌شان بودند، که هل‌شان می‌دادند و به مواضع‌شان برمی‌گرداندند، سیلی به صورت‌شان می‌زدند تا هوش‌وحواس‌شان را برگردانند.

آرلی ویل را جلو هل می‌داد تا از خطوط‌شان گذشتند. روی ریل راه‌آهن، پای‌شان به اجساد گیر می‌کرد، و به اسب‌هایی که افتاده بودند و ناله‌هایی سر می‌دادند که به صدای انسان مانند بود، بعضی‌شان تلاش می‌کردند سر از زمین بردارند.

از جنگل روبه‌رو صداهایی شنیدند، صدای سایش برس‌ها در لوله‌ی تفنگ. آرلی گفت، زود باش. خودش مشغول درآوردن یونیفرم از تن یکی از یانکی‌ها شد.

ویل گفت، چی کار می‌کنی؟

زود یه چیزی پیدا کن که اندازه‌ت باشه پسر!

ویل اطرافش را نگاه کرد و لباس از تن جوانی درآورد که، در آن حالت که با پاهای باز افتاده بود، به نظر می‌رسید همقدش است. چشم‌هایش نیمه باز بود. ویل شلوار و پوتین‌هاش را درآورد. مقاومت جسد دلش را به هم زد. داد زد، چی کار می‌کنیم؟ و پانچوِ مچاله‌ای را که روی زمین افتاده بود بر دوش انداخت و کلاه را بر سر گذاشت، هر چند که لکه‌ی خون رویش بود. تازه متوجه شد که مردِ مرده از آن تفنگ‌های جدید دارد، تفنگ خودش را زمین انداخت، خم شد و انگشت‌های جسد را باز کرد و تفنگ را بیرون کشید. بعد جعبه‌ی فشنگ را برداشت و فنجان کوچک مخصوص قهوه را.

با تجهیزات جدید در دست، دولادولا در کنار هم تا رودخانه دویدند. اسب بی‌سواری دیدند که پوزه در علف‌ها فرو برده بود. رویش پریدند و به موازات رود تا یک مایل از منطقه دور شدند. آن‌جا ایستادند و لباس سربازان اتحادیه را به تن کردند.

ویل که یونیفرمش خیس بود، از سرما می‌لرزید. لکه‌ای از خون خودش روی صورتش بود. دور خودش می‌چرخید و سعی می‌کرد چسبندگی یونیفرم را به پشت و زیربغل‌هاش فراموش کند. سعی می‌کرد به یاد بیاورد به سربازی که جرمی بزرگ‌‌تر از ترک خدمت مرتکب شود چه می‌گویند.

آرلی چهارزانو نشسته بود و به درختی تکیه داده بود. گفت، با اسب از همین الان پول‌دار محسوب می‌شیم. جیب‌های یونیفرم را گشت و یک بغلی ویسکی پیدا کرد. در بغلی را باز کرد و جرعه‌ای نوشید. ووو! از این بزن ویل جوون. بیا. اگر ذره‌ای شک داری که خدا جون ما رو نجات داد، فقط یه قلپ از این بزن.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب پیش رَوی - انتشارات زاوش
  • تاریخ: پنجشنبه 1 مهر 1400 - 17:00
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2136

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 640
  • بازدید دیروز: 2554
  • بازدید کل: 23018206