وقتی زمان انتخاب دانشگاه شد، من و سانیتا به دانشگاههای ساحل شرقی آمریکا علاقهمند بودیم؛ او دانشگاه هاروارد را بررسی کرد، اما وقتی متصدی پذیرش او را بهخاطر دیدگاههای سیاسی پدرش مسخره کرد، دلزده شد، درحالیکه او فقط انتظار داشت او را بهخاطر خودش بپذیرند. آخر هفته را برای دیدن کرِیگ به پرینستون رفتم. کریگ بهطور مرتب بسکتبال بازی میکرد، درس میخواند و در محوطهای که برای دانشجویانِ اقلیت درنظر گرفته شده بود، پرسه میزد. این محوطه بزرگ و زیبا بود و دوستان کریگ بچههای خوبی بهنظر میرسیدند. در آنجا زیاد به این مسئله فکر نکردم. هیچیک از اعضای درجۀ اول خانوادهام تجربهای مستقیم با دانشگاه نداشتند. پس خیلی نمیشد بحث و بررسی کرد. مثل همیشه متوجه شدم هرچه کریگ دوست داشته باشد، من نیز دوست دارم؛ و اینکه هر موفقیتی که او به دست بیاورد، من نیز میتوانم به دست بیاورم؛ به اینترتیب پرینستون انتخاب اول من شد.
در اوایل دومین سال تحصیل در دبیرستان در وتنی یانگ یک جلسۀ اجباری با مشاور تحصیلی دبیرستان داشتم.
چیز زیادی نمیتوانم دربارۀ این مشاور برایتان بگویم، چون عمداً و بیدرنگ این تجربه را از ذهنم پاک کردم. سنوسال یا نژادش را بهخاطر ندارم یا اینکه چطور آن روز به من نگاه کرد وقتی از دفترش وارد شدم و سرشار از غرور بودم، چون جزو ده درصد دانشآموزان برترِ ویتنی یانگ فارغالتحصیل میشدم و اینکه بهعنوان خزانهدار کلاسی بالاتر انتخاب شده بودم، انجمن افتخار ملی را راهاندازی کرده بودم و موفق شده بودم بر تمام تردیدهایی که در کلاس نهم داشتم، غلبه کنم. یادم نمیآید قبل یا بعدازاینکه علاقهام را برای ملحقشدن به برادرم در دانشگاه پرینستون ابراز کردم، نمرات مرا بررسی کرد یا نه.
شاید در این ملاقات کوتاه، مشاور دانشگاه چیزهایی به من گفت که مثبت و مفید بوده باشد؛ اما هیچیک از آنها را بهخاطر ندارم. چون، درست یا غلط، آن زن جملهای گفت که مرا میخکوب کرد.
با لبخندی متکبرانه و سرسری گفت: «مطمئن نیستم لیاقتِ رفتن به پرینستون را داشته باشی.»
قضاوت او سریع و قاطع بود، احتمالاً بر اساس نگاه سریعی که به نمرات امتحانی من انداخت. بهنظرم از آن زنهایی بود که همین حرف را طی روز تکرار میکرد و به دانشآموزان ارشد میگفت به کدام دانشگاه باید بروند یا نروند. یقین دارم فقط میخواست واقعبین باشد. شک دارم اصلاً به گفتوگوهایمان فکر کرده باشد.
همانطور که گفتم، شکست پیش از آنکه یک نتیجۀ واقعی باشد، یک احساس است؛ و برای من این دقیقاً کاری بود که او میخواست انجام دهد- اشاره به شکست حتی پیش از آنکه سعی کنم موفق شوم. به من گفت توقعاتم را کم کنم و این دقیقاً برخلاف چیزی بود که پدرومادرم همیشه به من آموخته بودند.
اگر حرفش را باور کرده بودم، قضاوت او میتوانست تمام اعتمادبهنفس من را نابود کند و همان حس قدیمی را در من زنده کند که کافی نیست، کافی نیست.
اما سه سال با بچههای بلندپروازِ مدرسۀ ویتنی یانگ رقابت کرده بودم و یاد گرفته بودم از آنها سرتر هستم. نمیخواستم قضاوت یک شخص تمام باورهایم را زیر سؤال ببرد. در عوض، بیآنکه هدفم را عوض کنم، روشم را عوض کردم. برای تحصیل در پرینستون تقاضا دادم و بهنظر مشاورِ مدرسه توجهی نکردم. در عوض، از کسی کمک خواستم که مرا میشناخت. آقای اسمیت، معاون مدرسه و همسایهمان، نقاط قوت مرا دیده بود و بچههایش را برای تعلیم به من سپرده بود. او موافقت کرد که برایم توصیهنامهای بنویسد.
در زندگی خیلی خوشبخت بودم که توانستم با آدمهای موفق و بزرگی برخورد داشته باشم- رهبران جهان، مخترعین، موسیقیدانها، فضانوردها، ورزشکاران، استادان دانشگاه، کارآفرینان، هنرمندان و نویسندگان، محققان و پزشکانِ پیشرو. برخی از آنها (هرچند کافی نیستند) زن هستند. برخی از آنها (هرچند کافی نیستند) سیاهپوست یا از نژادهای دیگر هستند. برخی از آنها در فقر بهدنیا آمدهاند و با بدبختی زندگی کردهاند، اما طوری عمل کردهاند که انگار از تمام امتیازات دنیا برخوردار بودهاند. آنچه آموختهام این است: در زندگی تمام آنها کسانی بودند که به آنها شک داشتند. برخی از آنها هنوز به اندازۀ یک استادیوم ورزشی منتقدانی دارند که به آنها میگویند: از همان اول که اشتباه کردی من به تو تذکر دادم. این بلوا تمامی ندارد؛ اما موفقترینِ مردمی که میشناسم، یاد گرفتهاند با این رفتار مقابله کنند و به کسانی تکیه کنند که به آنها ایمان دارند و برای نیل به مقصود تمام تلاش خود را به کار ببندند.
آن روز، دفتر مشاور ویتنی یانگ را ترک کردم، درحالیکه حسابی عصبانی شده بودم و غرورم جریحهدار شده بود. در آن لحظه تنها فکرم این بود که بِهت نشون میدم.
اما بعد آرام گرفتم و دوباره به کارم پرداختم. هرگز فکر نمیکردم رفتن به دانشگاه کار سادهای است، اما یاد گرفتم حواسم را جمع کنم و به سرنوشت خودم ایمان داشته باشم. سعی کردم تمام این مسئله را در یک مقالۀ دانشگاهی بیان کنم. بهجای اینکه تظاهر کنم که بسیار هوشمند و متفکر هستم، تصمیم گرفتم خود را آماده رفتن به پرینستون کنم. دربارۀ بیماری اِماِس پدرم نوشتم و دربارۀ اینکه خانواده هیچ تجربهای در زمینۀ آموزش عالی ندارد. به این واقعیت اذعان داشتم که به هدفم میرسم. باتوجه به پیشینهام رسیدن به هدف در واقع چیزی بود که میخواستم انجام دهم.
و عاقبت فکر میکنم به آن مشاور تحصیلی نشان دادم، چون شش یا هفت ماه بعد نامهای به خانهمان در خیابان یوکلید رسید و در دانشگاه پرینستون پذیرفته شدم. من و پدرومادرم آن شب جشن گرفتیم و از رستوران ایتالیَن فیستا پیتزا سفارش دادیم. با کریگ تماس گرفتم و این خبر خوش را با صدای بلند به او گفتم. روز بعد به دفتر آقای اسمیت رفتم تا خبر پذیرشم را در پرینستون به او بدهم؛ و از او بهخاطر کمکش تشکر کنم. هرگز به آن مشاور تحصیلی سر نزدم تا به او بگویم در مورد من اشتباه کرده است و اینکه من لیاقت رفتن به پرینستون را داشتهام. این به درد هیچیک از ما نمیخورد؛ و بالاخره، نیازی نبود که چیزی را به او ثابت کنم. فقط داشتم خودم را ثابت میکردم.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در شدن - قسمت آخر مطالعه نمایید.