همین که به خودم اجازه دادم احساساتی نسبت به باراک داشته باشم، این احساسات سیلان پیدا کرد- سیلانِ اشتیاق، ارضا و شگفتی؛ و تمام نگرانیهایم در مورد زندگی، حرفه و حتی دربارۀ باراک به یکباره با اولین بوسه محو و نابود شد و نیازی نیرومند برای بهتر شناختن او و تجربهکردن همهچیز با او جایش را گرفت.
شاید به این دلیل که او قرار بود یک ماه دیگر به هاروارد برگردد، از هر فرصتی استفاده میکردیم. هنوز آماده نبودم تا با دوستپسرم، زیر همان سقف، همراه پدرومادرم زندگی کنم؛ بنابراین شبها را در آپارتمان باراک میماندم، آپارتمانی خفه در طبقۀ دوم روی یک انبار در خیابان شلوغ پنجاهوسوم. جوانی که بهطور معمول در آنجا زندگی میکرد (باراک با یک دانشجوی دیگر همخانه بود) دانشجوی حقوقِ دانشگاه شیکاگو بود و مثل هر دانشجوی مرتبی آن را با مبلمانِ دستدوم تجهیز کرده بود. یک میز کوچک، چند صندلی فکسنی و یک تشک بزرگ که روی زمین افتاده بود، در آپارتمان دیده میشد. تمام کف زمین پر بود از کتابها و روزنامههای باراک. کتش را پشت صندلی آشپزخانه آویزان کرده بود و خوردوخوراکِ زیادی در یخچال نداشت. خانۀ خیلی راحتی نبود؛ اما حالا که همهچیز را از دریچۀ عشق سریع خودمان میبینم، احساس میکردم در خانۀ خودم هستم.
باراک مرا به هیجان میآورد. به هیچیک از کسانی که قبلاً با آنها دوست بودم شباهت نداشت، بخصوص بهاینخاطر که در کنار او خیلی احساس امنیت میکردم. بامحبت بود و محبتش را نشان میداد. به من میگفت زیبا هستم. احساس خوبی به من دست میداد. باراک، برای من، مثل یک اسبِ تکشاخِ افسانهای بود و آنقدر عجیب بهنظر میرسید که باور نمیکردم حقیقی باشد. هیچوقت دربارۀ مسائل مادی مثل خریدن خانه یا اتومبیل یا حتی کفش نو صحبت نمیکرد. پولش را عمدتاً برای کتاب خرج میکرد که برای او مثل اشیایی مقدس بودند و به ذهن او نیرو میبخشید. تا دیروقت کتاب میخواند و اغلب تا مدتی پس از اینکه من خوابم برده بود، مشغولِ خواندن بود و تاریخ و زندگینامه و رمانهای تونی موریسون را میخواند. هرروز چند روزنامه را صفحهبهصفحه مطالعه میکرد. نقدهایی که دربارۀ کتابهای جدید نوشته میشد را میخواند و حواسش به بازیهای تیمهای آمریکایی بود و همینطور به اینکه بخشداریِ قسمت جنوبیِ شیکاگو چهکار میکند. با همان اشتیاقی که دربارۀ انتخابات لهستان صحبت میکرد، دربارۀ نقدهایی که راجِر ایبِرت دربارۀ فیلم مینوشت نیز حرف میزد.
کولر نداشتیم و مجبور بودیم هنگام خواب پنجره را باز نگه داریم و سعی میکردیم این آپارتمان بسیار گرم را خنک کنیم. آنچه در آرامش بهدست میآوردیم، در سکوت فدا میکردیم. در آن روزها، خیابان پنجاهوسوم پاتوقی بود برای فعالیتهای نیمهشب، محلی برای موتورسواران که اگزوز موتورهایشان صداهای وحشتناکی داشت. تقریباً هر یک ساعت، آژیر پلیس از بیرون شنیده میشد یا کسی فریاد میکشید و فحش و فضیحتی را نثار دیگران میکرد و من وحشتزده از خواب بیدار میشدم. این برایم ناراحتکننده بود، اما برای باراک اینطور نبود. فهمیدم بیش از من به آشوب این جهان عادت دارد و بهراحتی آن را تحمل میکند. یکشب از خواب بیدار شدم و دیدم به سقف خیره شده و نور چراغهای خیابان نیمرخ او را روشن کرده. مضطرب بهنظر میرسید، گویی ذهنش درگیرِ مسئلهای عمیقاً شخصی بود. آیا به رابطۀ ما فکر میکرد؟ به از دستدادن پدرش؟
به نجوا گفتم: «هی، به چی داری فکر میکنی؟»
نگاهش را بهسوی من چرخاند و لبخندی زد و گفت: «اوه، داشتم به نابرابری درآمدها فکر میکردم.»
حالا کمکم میفهمیدم ذهن باراک چگونه کار میکرد. به مسائل بزرگ و انتزاعی فکر میکرد و حسی دیوانهوار او را پیش میراند که شاید بتواند کاری در این رابطه انجام دهد. باید بگویم این برایم تازگی داشت. تابهحال با آدمهای خوبی معاشرت کرده بودم که به مسائل مهم اهمیت میدادند، اما آنها تنها به موفقیت خود و تأمین خانوادۀ خود فکر میکردند. باراک فرق داشت. او به تمام نیازهای روزمرۀ زندگیاش فکر میکرد و در عینحال، مخصوصاً هنگام شب، افکارش به موضوعات بزرگتری کشیده میشد.
البته بیشتر وقت ما همچنان در محیط کار میگذشت، در سکوت و آرامش مجللِ شرکت سیدلیاَندآوستین که هر روز صبح هرگونه رؤیابینی را کنار میگذاشتم و دوباره خودم را برمیگرداندم به وجودِ دستیارم در شرکت، و به اسناد و درخواستهای مشتریانی رسیدگی میکردم که هرگز آنها را نمیدیدم. باراک به پروندههای خود در یک اتاق اشتراکی در پایین راهرو رسیدگی میکرد و همکارانی که پیشرفت او را میدیدند، بیش از پیش از او تعریف میکردند.
من هنوز نگران مسائل اخلاقی بودم و اصرار داشتم رابطهمان را دور از چشم همکاران نگه داریم، هرچند بهسختی میشد چنین کاری کرد. لورِین، دستیارم، هروقت که باراک وارد دفترم میشد، لبخندِ معنیداری میزد. اولین شبی که باهم آشکارا بهصورت یک زوج بیرون رفتیم تا فیلمِ "کار درست را انجام بده" اثر اسپایکلی را در واتِرتاوِر پلِیس تماشا کنیم، همانجا وقتی در صف خریدن پاپکورن بودیم، با یکی از همکاران ارشدِ شرکت به نام نیوت مینو و همسرش جوزفنی برخورد کردیم. با ما سلام و احوالپرسی گرمی کردند، و حتی با حالتی تأییدگونه، ولی دراینباره که باهم بودیم، هیچ اظهارنظری نکردند؛ اما بههرحال ما در آنجا باهم بودیم.
کار، در این دوره، مثل چیزی بود که حواسمان را پرت میکرد- چیزی بود که باید انجام میدادیم و بعد دوباره در کنار یکدیگر قرار میگرفتیم. خارج از دفتر، من و باراک بیوقفه حرف میزدیم و در هایدپارک گردش میکردیم، درحالیکه شلوارک و تیشرت میپوشیدیم و غذا میخوردیم. هرچند زمان خیلی برایمان کوتاه بود، اما در حقیقت ساعتها باهم بودیم. در مورد ویژگیهای تمام آلبومهای استیویواندِر و ماروینگِی صحبت میکردیم. به وجد میآمیدم. وقتی داستان بامزهای تعریف میکردم، نوازش صدا و مهربانی چشمهایش را دوست داشتم. کمکم از این عادت او خوشم آمده بود که آرام قدم میزند و هرگز نگران وقت نیست.
هرروز برایمان کشفهای بیشتری بههمراه داشت: من طرفدار تیم کابز بودم درحالیکه او طرفدار تیم وایتساکس بود. من چیزبرگر دوست داشتم و او اصلاً از چیزبرگر خوشش نمیآمد. او به فیلمهای داستانی و تلخ علاقهمند بود، درحالیکه من عاشق فیلمهای خندهدار و عاشقانه بودم. او چپدست بود و خطی زیبا داشت؛ من راستدست بودم و خطم افتضاح بود. یک ماه قبل از اینکه به کمبریج برود، تمام افکار و خاطراتمان را باهم مرور کردیم، از حماقتهای کودکانه، اشتباهات دوران نوجوانی و عشقهای ناکامی که سرانجام ما را به یکدیگر رسانده بود، صحبت کردیم. باراک تحتتأثیر تربیت من قرار گرفته بود- همان زندگی در سالهای مختلف در خیابان یوکلید، من و کریگ و پدرومادرم که در یک چهاردیواریِ محقر زندگی کرده بودیم. باراک وقتی برنامهریز در کلیسا بود، وقت زیادی را در کلیساها گذرانده بود و برای همین به مراسم دینی اهمیت زیادی میداد، اما سنتی نبود. اوایل به من گفت ازدواج برایش یک مسئله غیرضروری و اغراقآمیز است.
به یاد ندارم تابستان همان سال باراک را به خانوادهام معرفی کردم یا نه؛ اما کریگ میگوید همان تابستان بود. میگوید هردوی ما یکشب باهم به خانۀ خیابان یوکلید رفتیم. کریگ برای دیدن پدرومادرم آمده بود و همراه پدرومادرم در ایوان نشسته بود. کریگ میگوید باراک صمیمی بود و اعتمادبهنفس داشت و قبل از اینکه وارد آپارتمان شوم و چیزی را بردارم، چند دقیقهای باهم گپ دوستانه زدند.
پدرم بیمعطلی از باراک خوشش آمد، اما هنوز به شانس و اقبال او باوری نداشت. بههرحال دیده بود که من دیوید دوستپسرِ دبیرستانیام را جلوی درِ دانشگاه پرینستون رها کردم. دیده بود که کِوین فوتبالیستِ دورۀ دانشگاه را بهراحتی کنار گذاشته بودم. پدرومادرم صلاح میدیدند که خیلی وابسته به او نشوند. طوری مرا بزرگ کرده بودند که بتوانم زندگیام را اداره کنم و این دقیقاً کاری بود که میکردم. خیلی سرم شلوغ بود و روی کارم تمرکز داشتم. چندبار به پدرومادرم گفته بودم که وقت این را ندارم که برای مردی صرف کنم.
به گفتۀ کریگ، پدرم وقتی من و باراک را دید که دور شدیم، سرش را تکان داد و گفت: «پسر خوبیه. حیف که خیلی دوام نداره.»
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.