Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

شدن - قسمت دوم

شدن - قسمت دوم

نویسنده: میشل اوباما
مترجم: دکتر علی سلامی

وقتی چهارده ساله شدم، اساساً خودم را یک نیمه‌بزرگسال می‌دیدم- شاید حتی دو‌سوم یک بزرگسال. عادت ماهانه‌ام شروع شده بود و من با هیجان زیاد و بی‌درنگ آن را به همۀ افراد خانواده اعلام کردم، چون خانوادۀ ما این‌طور بود. مدتی سینه‌بندِ تمرینی می‌بستم و بعد سینه‌بندی که زنانه‌تر به‌نظر می‌رسید و خیلی به‌وجد آمده بودم. به‌جای آنکه برای ناهار به خانه بیایم، حالا غذا را همراه همکلاسی‌هایم در اتاق آقای بنِت در مدرسه می‌خوردم. به‌جای اینکه شنبه‌ها به خانۀ مردِ جنوبی بروم و به صفحات جاز او گوش کنم یا با رکس بازی کنم، سوار دوچرخه می‌شدم و به سمت خانۀ ویلایی در خیابان اوگلِسبی می‌رفتم که خوهرانِ گُر در آنجا زندگی می‌کردند.

خواهران گُر بهترین دوستان من بودند و تا اندازه‌ای آنها را بُت خود می‌دانستم. دایان در کلاس من بود و پَم یک کلاس پایین‌تر. هر دو دختران زیبایی بودند- دایان پوست روشنی داشت و پم تیره‌تر بود- هر یک ناز و عشوه‌ای داشتند که طبیعی بود. حتی جینا خواهر کوچکشان که چندسال جوان‌تر بود، از زنانگی زیادی برخوردار بود که از نظر من ویژگیِ خواهرانِ گُر بود. در خانۀ آنها مرد کم بود. پدرشان آنجا زندگی نمی‌کرد و درباره‌اش به‌ندرت صحبت می‌کردند. برادر بزرگ‌تری هم داشتند که حضوری کمرنگ داشت. خانم گُر زن جذاب و شادی بود که تمام‌وقت کار می‌کرد. میز توالتی داشت که پر بود از شیشه‌های عطر و کرم‌پودر و انواع پماد در ظرف‌های کوچک، و با توجه به حالت سادگی مادرم این برایم به ارزش و زیباییِ یک گنج بود. خیلی دوست داشتم در خانۀ آنها وقت بگذرانم. من و پَم و دایان یکسره دربارۀ پسرهایی صحبت می‌کردیم که از آنها خوشمان می‌آمد. از لب‌چرب‌کن استفاده می‌کردیم و نوبتی لباس یکدیگر را امتحان می‌کردیم و ناگهان متوجه می‌شدیم مدت‌های طولانی مشغول پوشیدن لباس‌ها هستیم. در آن روزها انرژی بسیاری از من صرف مسائل ذهنی‌ام می‌شد، در اتاقم تنها می‌نشستم و به موسیقی گوش می‌دادم و در خیال خود با یک پسر خوش‌قیافه می‌رقصیدم یا از پنجره به بیرون نگاه می‌کردم و امیدوار بودم یکی از پسرهای موردعلاقه‌ام با دوچرخه از آنجا عبور کند. پس پیدا‌کردن خواهران و دوستانی که بتوانیم باهم طی این سال‌ها دوچرخه‌سواری کنیم، برایم فرصتی مغتنم بود.

پسرها را داخل خانۀ گُر راه نمی‌دادند، اما آنها مثل مگس دور آن خانه وزوز می‌کردند. در پیاده‌رو با دوچرخه می‌آمدند و می‌رفتند. روی پلکان جلوی ساختمان می‌نشستند و امیدوار بودند دایان یا پَم بیرون بیایند و با آنها لاس بزنند. تمام این انتظار لذت‌بخش بود، حتی وقتی مطمئن نبودم چه معنایی دارد. هرجایی که نگاه می‌کردم، آدم‌ها تغییر می‌کردند. پسرهای مدرسه ناگهان بزرگ و عجیب‌وغریب شدند، پرانرژی شدند و صدایشان کلفت شد. در ضمن برخی از دوست‌های دخترم طوری به‌نظر می‌رسیدند که انگار هجده‌ساله هستند، با تاپ و شلوارک راه می‌رفتند و حالتی خونسرد و مطمئن داشتند، گویی رازی را می‌دانستند، گویی در سیاره‌ای دیگر زندگی می‌کردند، درحالی‌که بقیۀ ما نامطمئن و گیج بودیم و منتظر زمانی بودیم که وارد دنیای بزرگسالی شویم.

مثل بسیاری از دخترها، من خیلی زود از جسم خودم آگاه شدم حتی پیش از آنکه شبیه یک زن شوم. حالا با استقلال بیشتری در محله حرکت می‌کردم و وابستگی کمتری به پدرومادرم داشتم. سوار اتوبوس شهری می‌شدم و به کلاس‌های رقص در مِیفِر آکادمی در خیابان هفتادونهم می‌رفتم. گاهی برای مادرم خرید می‌کردم. این آزادی‌های جدید با آسیب‌پذیری‌های جدید هم همراه بود. هربار که از جلوی گروهی از مردها می‌گذشتم که گوشۀ خیابان جمع شده بودند، همیشه به جلو نگاه می‌کردم و مراقب بودم که به سینه و پاهایم نگاه هوسناک نکنند. یاد گرفتم وقتی برایم سوت می‌کشیدند، آنها را نادیده بگیرم، فهمیده بودم کدام ساختمان‌های محله از بقیه خطرناک‌تر است. فهمیدم هرگز نباید شب‌ها تنها در خیابان قدم بزنم.

پدر و مادرم با توجه به این‌ واقعیت که دو نوجوانِ در حال رشد در خانه زندگی می‌کنند، امتیازی قائل شدند و ایوان پشت آشپزخانه را بازسازی کردند و آن را به یک اتاق‌خواب برای کریگ تبدیل کردند که حالا به دبیرستان می‌رفت و سال اول بود. این دیوار باریک که مرد جنوبی سال‌ها پیش برایم ساخته بود، فروریخت. من به اتاق خواب پدرومادرم نقل‌مکان کردم و آنها به اتاق کودک جابجا شدند، و برای نخستین بار من و برادرم واقعاً برای خود صاحب فضایی شخصی شدیم. اتاق خواب جدیدم رؤیایی بود، یک روتختیِ آبی و سفید و گل‌دار، بالش سفید، یک قالیچۀ زیبای آبی‌رنگ و یک تخت سفید داشت که کنارش یک آباژور قرار داشت. شباهت زیادی به طرح اتاق‌خوابی داشت که در کاتالوگِ سیِرز دیده بودم. هر یک از ما یک خط تلفن داشتیم. تلفن من آبی کم‌رنگ بود و با دکور جدید جور بود، در حالی‌که تلفن کریگ مشکی مردانه بود، یعنی حالا می‌توانستیم به‌صورت خصوصی به کارهای خود رسیدگی کنیم.

در واقع اولین تجربه‌ام را روی تلفن انجام دادم، با پسری به نام رانِل. رانل به مدرسۀ من نمی‌رفت و در محلۀ ما زندگی می‌کرد. با همکلاسی‌ام چیاکا در گروه سرودِ شیکاگو آواز می‌خواند. چیاکا واسطۀ ما بود و ما به این نتیجه رسیدیم که از یکدیگر خوشمان می‌آید. تماس‌های تلفنی ما کمی عجیب بود، اما برایم مهم نبود. از اینکه کسی مرا دوست دارد، خرسند بودم. هر بار که تلفن زنگ می‌زد، با اشتیاق انتظار می‌کشیدم. آیا رانِل بود؟ یادم نیست کدام یک از ما پیشنهاد کرد که یک روز بعدازظهر بیرون خانه با یکدیگر ملاقات کنیم و سعی کنیم کمی باهم باشیم؛ و این کار را خیلی راحت انجام دادیم.

به این ترتیب، روی نیمکت سنگی که نزدیک درب پشتی خانۀ ما بود، نشستم. جلوی پنجره‌ها، رو به جنوب و در میان باغچه‌های عمۀ بزرگم، اتفاق خارق‌العاده یا الهام‌بخشی نبود؛ اما از جهاتی برایم جالب بود. کم‌کم با چیزهای تازه‌ای آشنا می‌شدم. ساعت‌هایی که بازی کریگ را از روی صندلی باشگاه تماشا می‌کردم، دیگر حسی از وظیفۀ خواهرانه نداشتم؛ چرا که در بازی بسکتبال کلی پسر جمع می‌شدند. شلوار جین به‌پا می‌کردم و النگو به دستم می‌انداختم و گاهی یکی از خواهران گُر را نیز همراه خود می‌بردم تا به‌خاطر او بیشتر دیده شوم؛ و بعد، از تمام لحظات این بازی لذت می‌بردم؛ دویدن، حمله‌کردن، فریادکشیدن، عرق‌کردن، نبض مردانگی و تمام رازهای آن. وقتی پسری از اعضای تیم درحالی‌که زمین را ترک می‌کرد، به من لبخند می‌زد، من هم به او لبخند می‌زدم. احساس می‌کردم آینده‌ام دارد آرام‌آرام از راه می‌رسد.

کم‌کم داشتم از پدرومادرم جدا می‌شدم و دیگر تمایلی نداشتم هر فکری به ذهنم می‌رسید را با صدای بلند بیان کنم. در صندلیِ عقب بیوک آرام می‌نشستم و از مسابقات بسکتبال به خانه بازمی‌گشتیم. احساساتم آن‌قدر عمیق و سردرگم بود که نمی‌توانستم آنها را با کسی در میان بگذارم. حالا در اوج لذت نوجوانی بودم و مطمئن بودم که بزرگ‌ترها هرگز چنین چیزی را تجربه نکرده بودند.

گاهی هنگام غروب، وقتی دندان‌هایم را در حمام مسواک می‌زدم و بیرون می‌آمدم، آپارتمان تاریک بود و چراغ‌های اتاق نشیمن و آشپزخانه برای شب خاموش شده بود و همه به قلمروی خود رفته بودند. زیرِ درِ اتاق کریگ نوری را می‌دیدم و می‌دانستم مشغول انجام تکالیفش است. همچنین نور تلویزیون را از اتاق پدرومادرم می‌دیدم و می‌شنیدم که آرام‌آرام زمزمه می‌کنند و با خود می‌خندند. درست همان‌طور که نمی‌دانستم مادرم از اینکه یک زن خانه‌دار است چه احساسی دارد، نمی‌فهمیدم متأهل بودن چه حسی است. پیوند بین پدرومادرم برایم کافی بود. یک واقعیت ساده و مسلم بود که زندگی چهار نفرِ ما بر آن بنا نهاده شده بود.

مدتی بعد مادرم برایم تعریف کرد که هرسال وقتی بهار فرا می‌رسید و هوای شیکاگو گرم می‌شد، به فکرش می‌زد که پدرم را ترک کند. نمی‌دانم این افکار جدی بودند یا نه. نمی‌دانم آیا این فکر را برای ساعتی، روزی یا هفته‌ای در ذهن خود مرور می‌کرد یا نه؛ اما برای او این خیالی دائمی بود، چیزی که بی‌ضرر بود و شاید حتی فکر کردن به آن به او نیرو می‌بخشید.

حالا می‌فهمیدم که حتی یک ازدواج موفق نیز ممکن است به چیزی مزاحم تبدیل شود، اینکه قراردادی است که باید از نو تمدید شود، حتی به تنهایی. فکر نمی‌کنم مادرم هیچ‌گاه تردیدها یا نارضایتی خود را مستقیماً به پدرم اعلام کرده بود و فکر نمی‌کنم پدرم دربارۀ زندگی جایگزینی که در خیالش می‌دید، با او صحبت می‌کرد. آیا خود را روی ساحلی استوایی تصور می‌کرد؟ با یک مرد دیگر؟ در خانه‌ای دیگر؟ و یا در اداره‌ای بدون هیچ بچه‌ای؟ نمی‌دانم. فکر می‌کنم حالا که مادرم در سن هشتادسالگی است از او بپرسم، اما گمان نمی‌کنم دیگر مهم باشد.

اگر تا به‌حال زمستانی را در شیکاگو نگذرانده‌اید، اجازه بدهید آن را برایتان توصیف کنم: می‌توانی صد روزِ تمام زیر آسمانی خاکستری زندگی کنی که مثل دریچه‌ای روی شهر افتاده است. بادهای خشک و گزنده از سمت دریاچه می‌وزند. برف می‌بارد. معمولاً یخبندان می‌شود و تمام پیاده‌روها و برف‌پاک‌کن اتومبیل‌ها یخ می‌زند و باید آنها را تمیز کرد. همسایه‌ها از شدت سرما لباس‌های ضخیم به‌تن می‌کنند و نمی‌توانی آنها را بشناسی.

اما بالاخره اتفاقی می‌افتد. هوا کم‌کم عوض می‌شود. هوا نمناک می‌شود. ابتدا آن را در قلبت احساس می‌کنی که این زمستان سپری شده است. شاید ابتدا نتوانی آن را باور کنی؛ اما بعد باور می‌کنی. چون حالا خورشید می‌درخشد و غنچه‌های کوچک را روی درخت‌ها می‌بینی و همسایه‌ها لباس‌های سنگین و کلفت خود را درآورده‌اند؛ و شاید صبحِ روزی که تصمیم می‌گیری تمام پنجره‌های خانه‌ات را باز کنی تا بتوانی شیشه را تمیز کنی، افکارت تازه شوند. بعد می‌توانی فکر کنی و شک کنی که با ازدواج با این مرد در این خانه و بچه‌دارشدن، فرصت‌های دیگرت را از دست داده‌ای یا نه.

شاید تمام روز را به شیوه‌هایی نو برای زیستن بیندیشی، پیش از آنکه تمام مایع تمیزکننده را استفاده کرده باشی و همۀ پنجره‌ها را جا انداخته باشی. و شاید حالا همۀ یقین و اطمینانت برگشته باشد، چراکه بله، حالا بهار است و یک بار دیگر تصمیم‌ گرفته‌ای که بمانی.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در شدن - قسمت سوم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب شدن - انتشارات مهراندیش
  • تاریخ: یکشنبه 27 تیر 1400 - 08:22
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2578

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 552
  • بازدید دیروز: 2741
  • بازدید کل: 24924430