«شدن» روایتی از زندگی شخصی خانم اوباما، همسر اولین رئیسجمهورِ سیاهپوست آمریکا، قبل و بعد از ورود به کاخ سفید است. میشل اوباما در این کتاب با استفاده از شیوههای روایی و صمیمانه، خواننده را به دنیال خود دعوت میکند و تجربیاتی را شرح میدهد که سازندۀ شخصیت او بوده است؛ از دوران کودکی، در منطقهای فقیرنشین در شیکاگو تا زمانی که بانوی اول آمریکا گردید. این کتاب سرگذشتِ زنی است که قدمبهقدم با دشواریها و موانع زندگی روبهرو میشود و با تلاش، صبوری، تدبیر و ایستادگی چشم به آیندهای روشنتر میدوزد و تسلیمِ بنبستهای طبیعی، اجتماعی و نژادی نمیگردد.
***
اکثر عمرم را به ندایِ تلاشکردن گوش سپردهام. این ندا به شکل یک موسیقیِ ناکوک یا لااقل یک موسیقی ناشیانه به گوشم میرسید، از کفِ اتاقخوابم برمیخاست- صدای دنگ، دنگ، دنگِ هنرآموزانی که جلوی پیانوی عمه رابی در طبقۀ پایین مینشستند و آرام و ناشیانه گامهای موسیقی را فرا میگرفتند. خانوادهام در محلۀ ساوثشُرِ شیکاگو در یک خانۀ ویلایِ آجری و تمیز که به رابی و شوهرش تِری تعلق داشت، زندگی میکردند. پدرومادرم آپارتمانی را در طبقۀ دوم اجاره کرده بودند؛ درحالیکه تِری و رابی در طبقۀ اول زندگی میکردند. رابی عمۀ مادرم بود و سالها نسبت به او سخاوت زیادی نشان داده بود، اما برای من تجسمِ وحشت بود. زنی بود جدی و مبادیآداب که در کلیسای محل گروه سرود را رهبری میکرد. علاوه بر این، معلم پیانوی محلۀ ما نیز بود. کفشهایی با پاشنۀ بلند میپوشید و یک عینک مطالعه را با زنجیری دور گردنش میانداخت. لبخند موذیانهای داشت، اما مثل مادرم از گوشهوکنایه خوشش نمیآمد. گاهی میشنیدم که هنرآموزانش را بهخاطر اینکه به اندازۀ کافی تمرین نکرده بودند، به باد سرزنش میگرفت یا اینکه پدرومادرشان را بهخاطر اینکه آنها را برای درس دیر آورده بودند، ملامت میکرد.
وسط روز فریاد میکشید: «شب خوش!» شاید اگر کس دیگری بود و به همان اندازه به خشم میآمد میگفت: «اوه، توروخدا بس کن دیگه!» بهنظر میرسید عدۀ کمی تحمل این رفتار رابی را داشتند.
اما صدای کسانی که تلاش میکردند، به نوای موسیقیِ زندگی ما تبدیل شد. صدای دنگ، بعدازظهرها شنیده میشد و شبها نیز همینطور. خانمهای کلیسا گاهی میآمدند و سرود کلیسایی تمرین میکردند و صدای ایمان و پارساییِ آنها در دیوارها طنینافکن میشد. بر اساس قوانین رابی، بچههایی که درس پیانو میدیدند، اجازه داشتند فقط روی یک آواز کار کنند. از اتاقم به تلاش آنها گوش میدادم که نُتهای خود را پشت سر هم تمرین میکردند و تأیید او را به دست میآوردند، «ترانههای عید پاک» و «لالایی برامس» را تمرین میکردند و پس از تلاشهای زیاد بالاخره موفق میشدند. موسیقی هیچگاه آزاردهنده نبود؛ فقط همیشه به گوش میرسید. این موسیقی از پلکانی که محل زندگانی ما را از محل سکونتِ رابی جدا میکرد، بالا میخزید. در تابستان از پنجرههای باز عبور میکرد و با افکارم همراه میشد، در حالیکه من با عروسکهای باربی بازی میکردم یا با قطعههای اسباببازی برای خود پادشاهیِ کوچکی میساختم. تنها زمانی آرامش پیدا میکردیم که پدرم از نوبتِ کاری خود در کارخانۀ تصفیه آب به خانه میآمد و بازی تیم کابز را در تلویزیون تماشا میکرد و صدای تلویزیون را آنقدر بلند میکرد که تمام این صداها را محو میساخت.
این خاتمۀ دهۀ شصت در محلۀ جنوبی شیکاگو بود. تیم کابز بد نبود، اما عالی هم نبود. روی پای پدرم در صندلی راحتیاش مینشستم و به صحبتهایش گوش میدادم. تعریف میکرد چطور تیم کابز افت شدیدی کرده یا اینکه بیلی ویلیامز، که در نزدیکی ما در خیابان کُنستانس زندگی میکرد، از سمت چپ ضربهای جانانه زده؛ اما، خارج از ورزشگاه، آمریکا در بحبوحۀ تحولی عظیم و نامعلوم بود.
خانوادۀ کِندی مرده بودند. مارتین لوترکینگ در حالی که روی بالکن در مِمفیس ایستاده بود، ترور شد؛ به همین دلیل شورشهای سرتاسری در آمریکا از جمله در شیکاگو آغاز شد. بعدازاینکه پلیس با باتون و گاز اشکآور با معترضین جنگ ویتنام در گرانتپارک حدود چهار مایلیِ خانۀ ما مقابله کرد، کنوانسیون ملی دموکراتها در سال 1968 به خشونت کشیده شد. درعینحال، خانوادههای سفیدپوست که شیفتۀ حومۀ شهر شده بودند- به امید مدارس بهتر، فضای بیشتر و احتمالاً سفیدی بیشتر- دستهدسته از شهر خارج میشدند.
هیچیک از اینها واقعاً برایم قابلدرک نبود. من فقط یک بچه بودم، دختری با عروسکهای باربی و قطعههای اسباببازی، با یک پدر و یک مادر و یک برادر بزرگتر که هر شب سرش را در فاصلۀ سهمتری از سر من میگذاشت و میخوابید. خانوادهام دنیای من بودند، مرکزِ همهچیزِ من. مادرم در سن کودکی خواندن را به من یاد داد، مرا به کتابخانۀ عمومی میبرد و کنارم مینشست و من برایش کلماتی را میخواندم که روی یک صفحه نوشته شده بود. پدرم هر روز با لباسِ آبیرنگِ کارگران شهری سر کار میرفت، اما هر شب عشق و علاقهاش به موسیقیِ جاز و هنر را نشان میداد. در نوجوانی در کلاسهای دانشکدۀ هنر شیکاگو شرکت کرده بود و در دبیرستان نقاشی کرده بود و مجسمه ساخته بود. همچنین در مدرسه شناگر و مشتزن قهاری بود و در بزرگسالی مثل هر کس دیگری طرفدار تمام ورزشهایی بود که در تلویزیون پخش میشد، از گلف حرفهای گرفته تا تیم ملی هاکی. از دیدن پیشرفت آدمهایِ قوی خشنود میشد. وقتی برادرم کرِیگ به بسکتبال علاقهمند شد، پدرم سکههایی را بالای آستانه در آشپزخانه قرار میداد و او را تشویق میکرد بپرد و آنها را بردارد.
آنچه برایمان مهم بود، در فاصلهای بود به اندازه پنج ساختمان- یعنی پدربزرگ و مادربزرگم و پسرعموها و دخترعموهایم، کلیسایی در همان نزدیکی که ما البته بهطور منظم در برنامۀ یکشنبهها شرکت نمیکردیم، یک پمپبنزین که مادرم اغلب مرا برای خریدن سیگار نیوپورت به آنجا میفرستاد و یک فروشگاه مشروبفروشی که نان تُست و پاستیل و شیر میفروخت. در شبهای گرم تابستان من و کرِیگ از صدای خندههایِ توببازیِ تیم بزرگسالان، که از پارک عمومیِ نزدیک خانه شنیده میشد، چرتمان پاره میشد.
اختلاف سنی من و کرِیگ دو سال کامل هم نیست. چشمهای مهربان و روح خوشبین پدرم و سرسختی مادرم را به ارث برده است. هردوی ما همیشه رابطۀ بسیار خوبی با هم داشتهایم که این مسئله تا اندازهای بهخاطر پیمان ناگسستنی و غیرقابلوصفی بوده که ظاهراً از همان ابتدا نسبت به خواهر کوچکش احساس کرده است. یک عکس سیاهوسفیدِ قدیمیِ خانوادگی از چهار نفر ما وجود دارد که در آن روی مبل نشستهایم و مادرم لبخند میزند و مرا روی پاهایش نشانده و کرِیگ روی پای پدرم نشسته و پدرم جدی و مغرور بهنظر میرسد. لباس شیک و مرتب پوشیدهایم که به کلیسا یا شاید یک مراسم عروسی برویم. حدود هشتماهه هستم، یک بچۀ تپلمپل، با پوشکِ مخصوص و یک لباسِ سفیدِ اتوکشیده، و جوری که انگار هرلحظه ممکن است از چنگ مادرم فرار کنم. طوری هم به دوربین خیره شدهام که گویا میخواهم آن را بخورم. کنار من کرِیگ قرار دارد، مثل یک آقا پاپیون زده و کتوشلوار به تن دارد و حالت چهرهاش جدی است. دو سال سن دارد و تجسمِ مسئولیت و هوشیاری برادرانه است- دستش را به سمت من دراز کرده و انگشتهای پرمهرش دور مچ تپل من پیچیده است.
زمانی که این عکس گرفته شده، ما روبهروی سرسرایِ والدینِ پدرم در پارک وِیگاردِنز زندگی میکردیم، مجموعۀ مسکونی ارزانقیمتی در بخش جنوبی که آپارتمانهای مدرن آن را پر کرده بودند. این مجتمع در دهۀ پنجاه ساخته شده بود و به شکل تعاونی طراحی شده بود تا کمبود مسکن را برای خانوادههای سیاهِ طبقۀ کارگر، پس از جنگ جهانی دوم، جبران کند. بعدها این محله به دلیل فقر و خشونت گانگستری به زوال کشیده شد و به یکی از مناطق خطرناک شهر تبدیل گردید. مدتها پیشاز این، وقتی هنوز شیرخوار بودم، والدین من- که در نوجوانی با یکدیگر ملاقات کرده بودند و در بیستوچندسالگی باهم ازدواج کرده بودند- این پیشنهاد را قبول کردند که چندمایل بهسمت جنوب، به خانۀ رابی و تِری، در محلهای بهتر نقل مکان کنند.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در شدن - قسمت دوم مطالعه نمایید.