Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

در جست‌وجوی چیکا - قسمت دوم

در جست‌وجوی چیکا - قسمت دوم

نویسنده: میچ آلبوم
مترجم: الهه شمس نژاد

‌قصۀ ما

«آقای میچ؟»

«هوم؟»

«بعدش چی شد؟»

«هوم؟»

«توی بیمارستان.»

فهمیدم که داستان را کامل نکرده‌ام و از پنجره به درختی که در اولین اشعه‌های زردرنگِ خورشیدِ صبحگاهیِ تابستان به رنگ قرمز دیده می‌شد، نگاه کردم. آن درخت، تنها درخت زردی بود که در حیاط داشتیم و یادم نمی‌آمد آن را خودمان در حیاط کاشتیم یا هنگامی که خانه را خریدیم آن‌جا بود؟

چیکا دستش را تکان داد و گفت: «ولش کن، مهم نیست.»

«نه، اشکالی نداره. تو سؤال کردی و من باید برات بگم. فقط این قسمت رو اصلاً دوست ندارم.»

«چرا؟ چی شد مگه؟»

«چون خبر بدی بهم دادن.»

«نه... نه.»

«خبر بد نبود؟»

چیکا سرش را به نشانۀ مخالفت تکان داد.

چطور آن را فهمیده بود؟ نفهمیدم. چون هرگز این داستان را برایش نگفته بودم. لحظه‌ای که من و جنی پا به اتاق کوچک مشاوره گذاشتیم، سه روز بعد از عمل چیکا بود.

هر شخصی اگر در چنین موقعیتی که من و جنی تجربه کردیم قرار گرفته باشد، به‌راستی می‌فهمد که آن لحظه یک شکست در زندگی محسوب می‌شود. لحظۀ ناراحت‌کننده‌ای که نمی‌دانی چه باید بکنی، و از آن بحرانی‌تر این‌که باید در مورد حرکت بعدی تصمیم بگیری. به یک بیماری از چندین زاویه می‌توان نگاه کرد؛ یا آن را یک نفرین خداوندی دانست یا در حد یک چالش، تسلیم در برابر قضا و قدر و یا یک آزمون از طرف خداوند.

طبق امیدهایی که دکتر به من و جنی داده بود، تودۀ درون مغز چیکا قابلیت کنترل‌شدن داشت. نتیجۀ اسکن مبهم بود، اما نمونۀ فریزشده‌ای که از مغز چیکا بیرون آورده بودند، نگران‌کننده بود.

امید داشتند تومور از نوع درجۀ یک باشد که به‌راحتی می‌شد با آن مبارزه کرد و ما حتی خودمان را برای نوع درجۀ دو آماده کرده بودیم. این نوع احتیاج به مراقبت و پیگیری و رادیوتراپی بلندمدت داشت. اما به‌جای همۀ این‌ها که انتظارش را داشتیم، دکتر گارتون به اتاق مشاوره آمد و با صدایی آرام خبری به ما داد که اصلاً خوب نبود، در واقع خیلی بدتر از آنچه فکرش را می‌کردیم، بود. مشکل چیکا "تومور مغزی شاخه‌ای" بود. وقتی از دکتر پرسیدم پیشرفت تومور از نوع درجۀ یک است یا دو، دکتر گفت درجۀ چهار.

«درجۀ چهار؟»

دکتر شروع به شرحِ راه‌های متفاوت درمان کرد و از رادیوتراپی تا راه‌های تجربیِ دیگر گفت. اما از آن‌همه تنها یک کلمه مغزم را پر کرده بود، "چهار" "درجۀ چهار". روی صندلی نشسته بودم اما احساس کردم هر لحظه ممکن است به زمین بیفتم. "چهار؟"

وقتی دکتر از جراحی دیگری روی مغز چیکا حرف زد، سعی کردم گوش کنم. اما دکتر گفت امکانِ بیرون‌آوردن تمام تومور وجود ندارد و جراحیِ بعدی بی‌نتیجه خواهد بود و عملکردِ مغز چیکا صفر خواهد شد.

«درجه چهار؟»

«خیلی متأسفم که مجبور شدم این خبر رو بهتون بدم.» سپس دکتر از حقایقی دربارۀ این تومور گفت و آن را بلای شوم نامید. سالانه از هر صد نفر، سه نفر در ایالات متحده به این نوع تومور مبتلا می‌شوند که همه کودکانِ بین پنج تا نُه سال هستند. این تومور به‌سرعت روی عملکرد بدن اثر می‌گذارد؛ راه‌رفتن، بلعیدن و بقیۀ اندام‌های حرکتی را مختل می‌کند. و ضربۀ آخر؛ درصد احتمال بهبودی تقریباً صفر است.

وقتی دکتر گارتون از نحوۀ عملکرد بیماری می‌گفت، ما از تعجب خشک‌مان زده بود. خوب به یاد دارم دهانم را بسته بودم و احساسی حتی بدتر از این‌که یک پیانو روی سرم بیفتد داشتم. قرار بود تصمیمی بگیریم و به همین دلیل دکتر این‌همه حقایق وحشتناک را به اطلاع ما رسانده بود.

تصمیم؟ برای زندگی چیکا؟ او تازه مگر چند ماه بود که به امریکا آمده بود؟ برایش کفش خریده بودیم، تازه فهمیده بودیم تخم‌مرغ را به شکل نیمرو دوست دارد. قرار بود چند ماهی پیش ما بماند و بعد به پرورشگاه برگردد. قرار بود با داروهای پزشکان امریکایی درمان شود. حالا تصمیم‌گرفتن دربارۀ زندگی او چه معنایی داشت؟

من و جنی به یکدیگر نگاه کردیم. در ذهنم به همان بازیِ قدیمی فکر کردم و مسئولیت را به گردن دکتر انداختم و زیر لب پرسیدم: «اگه دختر خودتون بود چکار می‌کردین؟»

دکتر گارتون نفسش را بیرون داد و گفت: «خب، احتمالاً برش می‌گردوندم هائیتی. می‌ذاشتم با دوستاش باشه و از تابستون لذت ببره تا...»

همۀ آنچه از آن حرف می‌زدیم، به دلیل همین یک کلمۀ "تا" بود.

اشک‌های جنی را دیدم و احساس کردم از درون ذوب می‌شوم. قبل از این‌که شهامت پرسیدنِ فکری که در سرم داشتم را از دست بدهم، بی‌مقدمه پرسیدم: «چقدر وقت داره؟»

دکتر به‌نرمی گفت: «شاید چهار ماه.» و بعد اضافه کرد: «شاید هم پنج ماه.»

احساس کردم دکتر پنج را به این خاطر که نوع سرطانِ درجه چهارِ چیکا را از یاد ببریم اضافه کرد. دوباره چهار. یک چهار دیگر. دکتر گفت پرتودرمانی گرچه شرایط زندگی‌اش را تغییر می‌دهد، ممکن است زمان را دو برابر کند. همچنین گفت خودش چنین راهی را انتخاب نمی‌کند، چراکه در این صورت چیکا به‌جای برگشتن به خانه، مجبور می‌شود این‌جا بماند و در نهایت نتیجه یکی است.

در کل مایل بودم به صلاحدید دکتر توجه کنم و به مهارت و دانش آن‌ها احترام بگذارم. نظرشان برایم خیلی مهم بود، اما زمانی که دکتر دربارۀ "شرایط زندگی" حرف زد، گویی چیزی درونم تغییر پیدا کرد. ما در امریکا، در یک بیمارستانِ بیماری‌های خاص و در یک شهر پررونق و ثروتمند نشسته بودیم. چیزی که از "شرایط زندگی" می‌دانستیم، هیچ ربطی به آنچه در هائیتی از شرایط زندگی می‌دانند، نداشت. چیکا در آن سرزمین به دنیا آمده بود، سرزمینی که چیکا سختی‌های آن را با گوشت و خونش لمس کرده بود. به یاد آوردم در روزهای اول تولدش از یک زمین‌لرزه جان سالم به‌در برده، مدتی را در مزرعۀ نیشکر روی نیزارها گذرانده و بعد مرگِ مادری را که اصلاً نمی‌شناخته تحمل کرده و چهار بار از خانه‌ای به خانۀ دیگر منتقل شده است. فکر این‌که دوباره او را به همان‌جا برگردانم تا انتظار مرگش را بکشد، بی‌رحمی محض بود، مانند مربی‌ای که بوکسورش را دست‌کم گرفته. مقابل این طرز فکر جبهه گرفتم و گفتم: «اون یه جنگجوئه.» و نهایتاً به جنی نگاه کردم که سر حرفم را تأیید کرد. «و اگه اون اهل جنگه، ما هم دوست داریم در کنارش بجنگیم.»

دکتر گارتون صاف روی صندلی نشست و گفت: «بسیار خب.»

و سپس برای چند لحظه همۀ ما ساکت نشستیم و به نقشۀ جنگِ نامرئی خیره شدیم.

***

«هی، هی ...»

چیکا دست‌هایش را به‌هم زد.

«چیه؟»

آن موقع متوجه شدم تمام افکارم را با صدای بلند گفته‌ام و چیزهایی را که نمی‌خواستم او بداند، بر زبان آورده‌ام.

چیکا دوباره گفت: «هی‌ی‌ی‌ی‌ی.»

«برای چی دست می‌زنی؟ چون داستانت رو برات تعریف کردم؟»

جوابی نداد.

«چون ما جنگیدن را انتخاب کردیم؟»

جوابی نداد.

«چرا چیکا؟»

چیکا از جایش بلند شد و دست‌هایم را گرفت و آن‌ها را به هم زد.

«برای هردومون دست بزن، آقای میچ.»

درحالی‌که گیج شده بودم، کف دست‌هایم را به هم زدم. و چیکا دوباره رفت.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در در جست‌وجوی چیکا - قسمت آخر مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب در جست‌وجوی چیکا- انتشارات مروارید
  • تاریخ: پنجشنبه 24 تیر 1400 - 08:34
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2251

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 1424
  • بازدید دیروز: 4121
  • بازدید کل: 23003810