Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

در جست‌وجوی چیکا - قسمت آخر

در جست‌وجوی چیکا - قسمت آخر

نویسنده: میچ آلبوم
مترجم: الهه شمس نژاد

درس سوم

یک حس فوق‌العاده

چیکا، یک بار تو را بردیم دیزنی‌لند. یادت می‌آد؟ بعد از تمام شدن جلسات اشعه‌درمانی بود. تو از قلعۀ زیبای خفته که اولِ همۀ فیلم‌ها دیزنی نشون می‌دادن، تعجب کردی و پرسیدی: «واقعیه؟» ما هم گفتیم یه زمانی بوده، بعداً یه روز تو رو می‌بریم نشونت می‌دیم. یه شب بعد از اینکه تو رو توی تختت گذاشتیم، من و خانم جنی به اون قسمت از پشت سرت که موهاش ریخته بود نگاه کردیم. پیشونیت هم خیسِ عرق بود. من و خانم جنی به هم نگاه کردیم و گفتیم: «منتظر چی هستیم؟»

بلیت هواپیما گرفتیم و به کالیفرنیا پرواز کردیم. بلیت‌های وسط هفته رو خریدم که زیاد شلوغ نباشه و وقتی خودمون رو به پارک رسوندیم، هنوز باز نشده بود. چیزی که از همه بیشتر یادم مونده اولین کاری بود که تو کردی. از خیابون اصلی و کنار یه‌عالمه فروشگاه سوغاتی‌فروشی گذشتیم و من منتظر بودم ببینم تو با دیدنِ کدوم‌شون جیغ می‌زنی.

اما به جای همۀ اون‌ها، وقتی به حوضچه‌ای رسیدیم که یه اردک خاکستری بیرون از آب دور خودش می‌گشت، تو جلو رفتی و فریاد کشیدی؛ «نیگا! اردک.» بعد دنبالشون کردی و هی خندیدی. «اردک، اردک.» و این در حالی بود که طرف راستت سرزمین اسباب‌بازی‌ها و آدم‌فضایی‌ها، طرف چپت ترن‌هوایی و قلعۀ زیبای‌خفته درست روبه‌روت بود.

به خانم جنی نگاه کردم که اون هم داشت می‌خندید. با اون‌همه چیزهای سرگرم‌کننده و جذابی که توی پارک بود، تو فقط به یه موجود زندۀ دیگه توجه کردی.

***

اگر اولین لغاتی که یک بچه به زبان می‌آورد «مامان» یا «بابا» باشد، لغت بعدی قطعاً «نگاه کن» است. به هر شکل، من که این‌طور فکر می‌کنم. به‌عنوان یک عمو یا دایی چندین بار خواهرزاده‌ها یا برادرزاده‌هایم را دیده‌ام که برگه‌ای را بالا گرفته و می‌گویند «مامان، نگاه کن.» یا وقتی از روی سکوی استخر آمادۀ شیرجه می‌شدند، می‌گفتند: «بابا، نگاه کن.» یا اسباب‌بازی‌ای را از داخل قفسۀ اسباب‌بازی‌فروشی برمی‌داشتند و می‌گفتند: «عمومیچ، نگاه کن.» به‌عنوان یک خانوادۀ مقید، ما هم نگاه می‌کردیم و می‌گفتیم: «خیلی عالیه» یا «وای.»

اما اعتراف می‌کنم هرگز برایم آن‌قدرها هم جالب نبودند و نمی‌توانستم ارتباطی با آن‌ها برقرار کنم.

بعد اومدی، چیکا. شاید چون کمی سنم بالا رفته بود یا چشم‌های تو خیلی بزرگ‌تر از چشم‌های من بود یا شاید وقتی مسئولیت بچه‌ای را داشته باشی، همه‌چیز به‌آسونی تعییر می‌کنه، من هم شروع به دیدن چیزهایی کردم که از نگاه تو به معجزه شبیه بود. جوجه‌اردکی که می‌دوید. قورباغه‌ای که میون علف‌ها ناپدید می‌شد. برگِ درختی که تو دنبالش بودی و باد اون رو می‌بُرد. یکی از بهترین چیزهایی که هر بچه می‌تونه به بزرگ‌ترها یاد بده، نزدیک‌کردن اون‌ها به هر چیز ساده‌اس تا بتونن اون‌ها رو بهتر و واضح‌تر ببینن و قبول کنن.

این کار رو تو برای من کردی چیکا. من و تو توی برگ‌ها غلت خوردیم، رفت‌وآمد مورچه‌ها رو نگاه کردیم، توی برف‌ها- که وقتی برای اولین بار دید باعث تعجبت شده بود- بازی کردیم و تو اولین آدم‌برفیت رو ساختی. انگار کاری کردی تا من همه‌چیز رو از پشت عدسی یه لیوان شیشه‌ای یا یه تلسکوپ اسباب‌بازی، بزرگ‌تر و واضح‌تر ببینم. تو مثل یک داروی تمام‌نشدنی برای تمام حواس‌پرتی‌های بزرگسالی بودی و تنها چیزی که باید می‌گفتی همین، «نگاه کن، نگاه کن» بود. این یکی از کوتاه‌ترین جمله‌های زبان انگلیسیه، اما چیکا ما واقعاً هیچ‌وقت نگاه نمی‌کنیم، فقط می‌بینیم و می‌شنویم.

تو نگاه می‌کردی. چشمات با کنجکاوی باز و بسته می‌شدن. کرم شب‌تاب رو می‌گرفتی و می‌پرسیدی «این‌ها باتری دارن؟» وقتی یه سکۀ یه‌پنی رو کشف می‌کردی می‌پرسیدی «این گنجه؟» بی‌هیچ فکری، کشفت رو با دیگران درمیون می‌ذاشتی. یه گل خوش‌بو رو دستت می‌گرفتی و می‌گفتی: «بو بکش.» یه آبنبات شکلاتی رو نگه می‌داشتی و می‌گفتی: «از این بخور.»

من همۀ اون کارها رو می‌کردم. هرچی تو می‌گفتی انجام می‌دادم. وقتی سوار سورتمه می‌شدی، دنبالت می‌دویدم. روی صفحۀ اسب‌های گردون، روی اسبِ پشتِ سرت بودم. توی استخر پشت سر تو شنا می‌کردم. یادته؟ از خودت یه بازی اختراع کرده بودی. یه طرف استخر امریکا بود و طرف دیگه هائیتی و تو بین این دوتا کشور دست‌وپا می‌زدی و برنج و لوبیا جابجا می‌کردی. می‌گفتی: «بفرمایین بخورین، خوشمزه‌س.» نمی‌دونم این بازی‌ها رو از کجات درمی‌آوردی، چیکا، یا چرا اون بازی باعث می‌شد اون‌همه بخندی و قهقهه بزنی، اما من هم کنار تو از این کشور به اون کشور می‌رفتم. خیالات تو چیزهایی بودن که من باید می‌دیدم.

بچه‌ها از هر چیزی که در دنیا هست در حیرتند. والدین آن‌ها از حیرتِ بچه‌ها در حیرتند. در این را ما همه با هم خام و بی‌تجربه هستیم.

***

بله چیکا، این چیزها رو تو به من یاد دادی یا اگه فکر کنیم چنین حس‌هایی در وجود همۀ ماست، تو اون‌ها رو دوباره زنده کردی و به جریان انداختی. یه‌جور قدرتِ ماجراجوییِ تمام‌نشدنی در وجودت بود- زیر میز، چهاردست‌وپا دنبال یک مأموریت سری می‌رفتی، چندتا فنچون کوچک رو برای یه مهمونیِ خیالی کنار هم می‌چیدی- و همین ضرورت این‌که همیشه در کنارت باشم رو از بین می‌برد.

اما من یه جورایی نمی‌تونستم ازت غافل باشم.

بهبودیِ نسبی تو در اشعه‌درمانی، هم امید ما رو بیشتر کرده بود و هم باعث شده بود صورتت و راه‌رفتنت مثل قبل بشه. حالتِ لب‌ها و چشم‌هات خیلی بهتر شده بود. می‌دویدی و می‌رقصیدی. تابستون تموم شد و تو خیلی بهتر از قبل شدی. تو پیشرفت کرده بودی. اما با وجود این، دکترها همه‌ش به ما هشدار می‌دادن که این خوب شدنِ تو ممکنه یه دورۀ کوتاه باشه. دوره‌ای که احتمالاً سلول‌ها مهاجم مغز تو به حالت کمون رفتن نه این‌که نابود شده باشن. شاید آتشفشان دوباره پیداش بشه. به خودم می‌گفتم: مراقب باش، هشیار باش، محتاط باش.

***

اواسط سپتامبر، زمان مسابقۀ فوتبالِ دانشگاه میشیگان، کمی بیشتر به خودم آمدم. استادیوم میشیگان به دلیل علاقۀ زیادِ مردم به آن، خانۀ بزرگ نامیده می‌شد.

در آن یکشنبه، بیشتر از صدهزار نفر در استادیوم بودند. در جایگاهی که مخصوص گزارشگران ورزشی بود، نشسته بودم تا ستونِ ورزشیِ روزنامه را بنویسم. درست قبل از شروع بازی نگاهی به زمین انداختم. خانواده‌ای وارد زمین شد و از پشت بلندگو اعلام کردند برای شیر یا خط از "چاد کار" کمک می‌گیریم. دعای خیر ما بدرقۀ خانوادۀ "کار" است.

آب دهانم را قورت دادم. منظور از خانوادۀ کار، همان لوید کار، مربی سابق تیم فوتبال میشیگان بود که او را خوب می‌شناختم. پسرش جیسون و عروسش تامی به همراه سه فرزندشان وارد زمین شدند. کوچک‌ترین فرزند آن‌ها که چهار سال داشت را همه می‌شناختند. چاد. همه می‌دانستند چاد کار، از بیماری‌ای رنج می‌برد. بیماری او مانند بیماری چیکا، تومور مغزی شاخه‌ای بود.

چاد را نگاه کردم. زیبا، با موهای ژولیدۀ بلوند، بی‌هیچ حس و حرکتی روی دستان پدرش وارد زمین شد. داستان او و مبارزه‌اش با آن بیماری در میشیگان بر سر زبان‌ها بود، چرا که همواره در مقاله‌ها و اخبار ورزشی از آن صحبت می‌شد.

خودم چندین بار با تامی صحبت کرده بودم. هر چیزی را که در مورد این بیماری می‌دانست در اختیارم گذاشت و همچنین خانواده‌هایی را که با این بیماری دست‌به‌گریبان بودند را به من معرفی کرد. جامعۀ جهانیِ مبارزانِ تومور مغزیِ شاخه‌ای. همه کسانی بودند که لبۀ باریکی را گرفته بودند تا در پرتگاه سقوط نکنند. همه تازه‌ترین خبرها را به هم می‌رساندند و گاهی خیلی دردناک خبر سقوط یکی را می‌شنیدند. این خانواده‌ها اعتقاد داشتند اگر پای این بیماری در میان نبود، هیچ‌کدام از افراد این گروه نیمه‌های شب یا تعطیلات آخر هفته به یکدیگر تلفن نمی‌زدند. آن‌ها فقط در مورد تومور مغزی شاخه‌ای از یکدیگر راهنمایی می‌خواستند، بدون هیچ سابقۀ دوستی میان‌شان و بدون اطمینان از این‌که مشکلشان حل خواهد شد، اطلاعات را در اختیار یکدیگر قرار می‌دادند و حرف‌های یکدیگر را می‌پذیرفتند.

همیشه از این قسمت از مکالمه وحشت داشتم: «خب، فکر می‌کنید اگر شما بودین چکار می‌کردین؟» این جمله مرا یاد فیلم‌های پر از مصیبت و فاجعه می‌انداخت. درست آن قسمتی که گروهی تصمیم می‌گیرند برای نجات، راه اضطراریِ پشت‌بام را در پیش گیرند و گروهی دیگر برای رهایی از پله‌ها استفاده می‌کنند و تو می‌دانی هیچ‌کدام از آن‌ها زنده نخواهند ماند.

«دعای خیر ما بدرقۀ خانوادۀ کار است.» این جمله چه معنایی داشت؟ آیا آن‌ها تسلیم شده بودند؟ می‌دانستم والدین چاد هر کاری از دستشان برمی‌آمده کرده‌اند. چاد دوازدهمین ماه بیماری‌اش را پشت‌سر گذاشته بود و چیکا چهارمین ماه را.

این جملۀ پزشکان از ذهنم بیرون نمی‌رفت: «دورۀ کوتاهِ بهبودی، دورۀ کمونِ سلول‌های مهاجم.»

آن روز وقتی به خانه برگشتم، چیکا و همسرم ناهار می‌خوردند.

چیکا با صدای بلندی گفت: «آقای میچ، ما داریم ماهیِ صورتی می‌خوریم.»

جنی را کناری کشیدم و او گفت: «امروز چیکا حالش خیلی خوبه، روز خوبی داشتیم.»

«دارم می‌بینم.»

جنی به چشم‌های من نگاه کرد و گفت: «موضوع چیه؟»

تردید داشتم. اما گفتم: «ممکنه این‌طوری نمونه. باید هر کاری می‌تونیم براش بکنیم.»

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب در جست‌وجوی چیکا- انتشارات مروارید
  • تاریخ: جمعه 25 تیر 1400 - 08:38
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2124

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2964
  • بازدید دیروز: 6030
  • بازدید کل: 23029616