Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

در جست‌وجوی چیکا - قسمت اول

در جست‌وجوی چیکا - قسمت اول

نویسنده: میچ آلبوم
مترجم: الهه شمس نژاد

«در جست‌وجوی چیکا» نیز مانند اکثر نوشته‌های میچ‌آلبوم، نویسندۀ پرفروش امریکایی، پُر از لحظه‌های تلخ و شیرین، نکات آموزنده، و پُر از پندهایی‌ست که در زندگی از آن بهره می‌بریم. جملات زیبایی که در کتاب آمده، هر یک مانند شعری زیبا مدت‌ها در ذهن می‌ماند.

میچ آلبوم، پس از زلزلۀ 2010 هائیتی، پرورشگاهی را در آن کشور تاسیس کرد. داستان این کتاب سرگذشت واقعی و بیست‌وسه ماه زندگیِ آقای آلبوم و همسرش با یکی از بچه‌های همین پرورشگاه است.

***

«آقای آلبوم چرا نمی‌نویسی؟»

چیکا روی فرشی که در دفتر افتاده دراز کشیده و در حالی‌که با انگشتانش بازی می‌کند، به پشت بر می‌گردد.

صبح زود، وقتی هنوز نور کم‌رنگی از پنجره به داخل می‌تابید، به دفترم آمد. گاهی با خودش یک عروسک یا چند مداد جادویی دارد. گاهی بدون این‌که چیزی دستش باشد به دفترم می‌آید. لباس‌خواب آبی‌ای را پوشیده بود که روی آن عکس اسب کوچک کارتونی و زیر آن اسب، پُر از ستاره‌های کم‌رنگ است. چیکا همیشه دوست داشت خودش لباسش را بعد از مسواک‌زدن دندان‌هایش انتخاب کند و همیشه رنگ بلوز را با جوراب هماهنگ می‌کرد.

اما او دیگر این کار را نمی‌کند.

بهار گذشته وقتی درختان حیاط خانه شروع به جوانه‌زدن کردند، او از دنیا رفت. اکنون نیز درختان درحال جوانه‌زدن هستند، چرا که دوباره بهاراست. نبودِ او، نفس‌کشیدن و خوابیدن را برایمان سخت کرده است. اشتهایی برای غذا‌خوردن نداریم. من و همسرم ساعت‌ها به گوشه‌ای خیره می‌شویم، تا وقتی که کسی با صحبتش ما را از فکر بیرون آورَد.

اما یک روز صبح، چیکا دوباره پیدایش شد. مثل همیشه گفت: «چرا نمی‌نویسی؟»

دستانم را روی سینه‌ام گذاشتم و به صفحۀ خالی خیره شدم.

«دربارۀ چی بنویسم؟»

«دربارۀ من.»

«کِی بنویسم؟»

«خیلی زود.»

و صدایی مثل پلنگ‌های فیلم‌های کارتونی از خودش درآورد: «درررررررر.»

«از این کارها نکن چیکا.»

«هوم؟»

«گفتم از این کارها نکن.»

«هوووم.»

«از این‌جا نرو، خب؟»

انگشتان کوچکش را روی میز گذاشت، طوری که انگار داشت دربارۀ آن فکر می‌کرد.

چیکا هیچ‌گاه مدت زیادی نمی‌ماند. بار اولی که ظاهر شد، هشت ماه پس از مرگش بود، صبح روز مراسمِ خاکسپاری پدرم. بیرون از ساختمان به آسمان نگاه می‌کردم که ناگهان او را دیدم. کنار پرچین‌ها ایستاده و دستش را به نرده گرفته بود. با ناباوری اسمش را صدا زدم – چیکا؟- و او برگشت. فهمیدم صدایم را می‌شوند. با علم به این‌که آنچه می‌بینم تنها یک رؤیاست و او به‌زودی محو خواهد شد، به‌سرعت حرف زدم.

بله همان موقع بود. این اواخر وقتی ظاهر می‌شد، آرامش پیدا می‌کردم. به او می‌گفتم: «صبح‌به‌خیر، دختر زیبا.» و او می‌گفت: «صبح‌به‌خیر، آقای میچ.» و بعد روی زمین یا روی صندلی کوچکش می‌نشست، صندلی‌ای که هرگز از دفترم بیرون نبردم. فکر می‌کنم انسان می‌تواند به هر چیز در زندگی دل ببندد، حتی همین صندلی.

چیکا دوباره تکرار کرد: «چرا نمی‌نویسی؟»

«مردم می‌گن بهتره صبر کنم.»

«کی می‌گه؟»

«دوست‌هام، همکارهام.»

«چرا؟»

«نمی‌دونم.»

این یک دروغ بود، می‌دانستم. تو به زمان احتیاج داری. این موضوع هنوز خامه. تو خیلی احساساتی هستی. شاید حق با آن‌هاست. شاید وقتی از کسی که دوستش داری می‌نویسی، واقعیتِ بودنِ او را باور داری و من نمی‌خواستم این واقعیت را بپذیرم که او رفته است. کلماتِ روی کاغذ تنها چیزهایی هستند که داریم.

«آقای میچ، به من نگاه کن.»

روی زمین به چپ و راست غلت می‌خورد.

«جوجه‌جوجه کوچولو از حوض آب دراومد.»

کلماتش را درست ادا کردم. «جوجه‌جوجه کوچولو.»

او گفت: «نه ه ه ه ه ه.»

گونه‌هایی برجسته داشت، با موهایی که محکم بافته شده بودند. لب‌هایش را طوری جمع کرده بود گویی می‌خواست سوت بزند. همان سنی بود که بار اول از هائیتی به این‌جا آوردیمش، شاید پنج‌ساله. آن موقع به او گفتم قرار است تا زمانی که دکتر حال او را بهتر کند، پیش ما بماند.

«کِی؟ ........ می‌خوای ........ نوشتن رو ........ شروع کنی؟»

پرسیدم: «چرا این‌قدر این موضوع برات مهمه؟»

با دست به جایی اشاره کرد و گفت: «اون.»

ردِ انگشتش را گرفتم. روی میزم به یادگاری‌هایی اشاره می‌کرد که با او داشتیم، به عکس، لیوان آب‌خوری، عروسک اژدهامانند قرمزِ خودش، تقویم ...

«همون.»

گفتم: «تقویم رو می‌گی؟» و تاریخ آن روز را برایش خواندم، ششم آوریلِ 2018.

فردا هفتم آوریل، یک سال می‌شود.

یک سال از زمانی که او ما را ترک کرد و رفت.

پرسیدم: «برای همینه که امروز این‌طوری ظاهر شدی؟»

سرش را به نشانۀ تأیید پایین آورد.

زیر لب گفت: «نمی‌خوام تو من رو فراموش کنی.»

گفتم: «اوه نه عزیزم، این امکان نداره. هیچ‌کس نمی‌تونه کسی رو که این‌همه دوستش داره فراموش کنه.»

طوری سرش را خم کرد گویی من یک چیز کاملاً واضح را نمی‌دانم، گفت: «بله، می‌تونه.»

***

یک شب، در همان اولین ماه‌هایی که چیکا با ما بود، برایش کتابِ "خانه‌ای در مخفیگاهِ پو" را خواندم. چیکا دوست داشت برایش کتاب بخوانم. آن شب وقتی به آخر صفحه رسیدم، خودش را به من چسباند و جلد کتاب را روی پایش گذاشت و قبل از این‌که خواندنِ صفحه را تمام کنم، سریع آن را ورق زد.

آخر آن داستان، کریستوفر رابین وقتی در حال رفتن بود به "پو" می‌گوید "قول بده هیچ‌وقت من رو فراموش نمی‌کنی. حتی بعد از صد سال." اما پوخرسه قول نداد. در‌واقع اول قول نداد. در‌عوض پرسید، "اون‌موقع من چند سالم می‌شه؟" گویی می‌خواست بداند قولش چه مدت زمان می‌برد.

این جمله من را یادِ پرورشگاه‌مان در هائیتی انداخت. آن‌جا نیز وقتی کسی به ملاقات بچه‌ها می‌آید، بچه‌ها از او می‌پرسند "چقدر این‌جا می‌مونی؟" گویی مهربانی‌ای که قرار است از او دریافت کنند را اندازه می‌گیرند. همۀ ملاقات‌کنندگان روزی بچه‌ها را ترک می‌کنند و آن‌ها را با چشمانی اشک‌بار در انتظار نفر بعدی می‌گذارند، تا کسی بیاید که آن‌ها را با خودشان به خانه ببرد. برای چیکا هم این اتفاق افتاد. کسی او را با خودش بُرد و پس از مدتی رهایش کرد. بنابراین شاید منظور چیکا همین است که می‌گوید روزی آن‌کس را که دوست داری فراموش می‌کنی. یا حداقل دیگر دنبالش نمی‌آیی.

دوباره نگاهی به تقویم کردم. آیا واقعاً امروز درست یک سال از روزی که او رفته می‌گذرد؟ انگار همین دیروز بود. یا انگار عمری از آن روز گذشته بود.

گفتم: «باشه چیکا، می‌نویسم.»

فریادی از سر شادی کشید و مشت‌هایش را در هوا تکان داد: «هی‌ی‌ی‌ی.»

«یه شرط.»

او تکان‌دادن دستش را متوقف کرد.

«باید تا وقتی نوشتنم تموم می‌شه این‌جا بمونی. باید پیش من بمونی، باشه؟»

می‌دانم کاری که می‌خواهم را نمی‌تواند انجام دهد، اما باز هم با او معامله کردم. این چیزی بود که ما واقعاً می‌خواستیم، من و همسرم. از روزی که او رفته بود، همسرم بیشتر وقتش را در اتاق چیکا می‌گذراند.

چیکا گفت: «قصۀ من رو بگو.»

«اون وقت تو می‌مونی؟»

«سعی می‌کنم.»

«خیلی خب. قصۀ تو و خودم را می‌گم.»

«ما رو؟»

«بله، قصۀ ما.»

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در در جست‌وجوی چیکا - قسمت دوم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب در جست‌وجوی چیکا- انتشارات مروارید
  • تاریخ: چهارشنبه 23 تیر 1400 - 08:03
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2336

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 884
  • بازدید دیروز: 6030
  • بازدید کل: 23027536