هفته سوم
گِرگ معاینۀ مریض را تمام میکند؛ یک پیرمرد لبنانی هفتاد ساله.
گِرگ میگوید: «شش ماه بعد دوباره اسکن میکنیم. اما فکر کنم فعلاً به خیر گذشته.»
مرد دست گِرگ را فشار میدهد: «خدا را شکر.» و ناگهان او را در آغوش میکشد.
گِرگ، کمی خجالتزده میگوید: «خواهش میکنم.»
گِرگ متخصص ریه است و نزدیک 21 سال تجربه دارد. آنقدر، نفخ، برونشیت و سرطان ریه دیده که بداند حال پیرمرد لبنانی به نظر بهتر شده است. بعد از رفتن پیرمرد، لحظهای صبر میکند تا در مورد حرفی که استادش در طول دورانِ رزیدنتی به او گفته بود، فکر کند.
«مریضها انتظار دارند خدا باشی. به مرور زمان میفهمی که اینگونه نیست. اما این حقیقت را پیش خودت نگه دار.»
گِرگ فایلها را به میز پذیرش میبرد. همکارش، جِری، او را کنار میکشد.
«خبر جدید را شنیدی؟»
گِرگ میگوید: «چی؟»
«اولین مورد کووید 19 پیدا شد. یک زن.»
«کجا؟»
«آیسییو.»
«به همین زودی؟»
«با پای خودش به اورژانس آمد. شش ساعت بعد، ششهایش تماماً آب آورده بود و باید به ونتیلاتور وصل میشد.»
«خدای من.»
جری سرش را تکان میدهد: «یک آنفولانزای ساده! عمراً اگر چنین چیزی باشد.»
شمال، جنوب، شرق و غرب، شنبهای دیگر دور هم جمع شدهاند، اینبار در مزرعۀ بازسازیشدۀ سیندی و سم لی. طراحی مدرن و خلوتی دارد، با سقفهای بلند و دو پنجرۀ سقفی بزرگ؛ خانوادۀ لی از یک میز بلوط بلند برای چیدن بوفۀ دسر استفاده کردهاند: ظرفهای بستنی با قاشقهای بستنیخوری نقره، دو عدد موس شکلات، کلوچههای بلغور جو و ده تا مافین موز.
سیندی در حالی که یک سینی انگور را روی میز میگذارد، میگوید: «بسیار خب. میز آماده است.»
بچهها سراسیمه وارد میشوند، به هم تنه میزنند و با شیطنت دست یکدیگر را از روی شیرینیها پس میزنند. رزبیبی شیرینیهای بلغور جو را توی یک بشقاب گرد، لایه لایه روی هم چیده است.
لیلی، بچهها را که شیرینیها را دستمالی میکنند، توبیخ میکند: «لطفاً به همۀ شیرینیها دست نزنید. جدی میگویم. فقط یک دانه بردارید.»
اِیمی با اضطراب نگاهشان میکند. میبیند که بچهها چقدر یکدیگر یا وسایل هم را لمس میکنند- شیرینی، اسباببازی، مداد شمعی- و چقدر سریع انگشتانشان را به دهانشان زده و یا چشمهایشان را لمس میکنند. در مورد این آنفولانزای جدید فکر میکند و اینکه چقدر سریع در مدرسه پخش خواهد شد. با خودش میگوید: بچهها این مریضی را میگیرند.
سالها بود که چهار خانواده هر شنبه دور هم جمع میشدند؛ بخشی از آن به این خاطر بود که بچههایشان با هم بازی میکردند و بخشی به این دلیل که برنامهریزی آخر هفتهشان را راحت میکرد. هر هفته خانۀ یکی از آنها برگزار میشد تا هزینهها بینشان تقسیم شود.
صحبت امروزشان در مورد ویروس بود. بچهها با شکلات Hershey بازی میکنند و بزرگترها وسط جملۀ یکدیگر میپریدند.
«خواهرم مجبور شد سفر دریاییاش را کنسل کند...»
«پولشان را پس گرفتند؟...»
«صبر کنید، باورتان میشود چه شده؟ برای سهشنبه بلیت داریم- تازه خواندم کنسل شده.»
«مگر یک بازی بسکتبال چقدر میتواند خطرناک باشد؟...»
«مسئله خودِ بازی نیست...»
«مسئله جمعیت است. اگر یک نفر مریض باشد چه...»
«دقیقاً.»
«و کسانی که کنارش نشستهاند از او میگیرند و آنها به ...»
«اوه، بیخیال.»
«شنیدهاید که ممکن است مدرسهها را تعطیل کنند؟»
«اوه، خدای من. اگر با بچهها در خانه گیر بیفتم، خودم را در زیرزمین حبس میکنم!»
صدای خندۀ همه بلند میشود.
«نمیفهمم. مگر فقط مال آدمهای پیر نیست؟»
«نه، نه. فقط مردم پیر را میکشد.»
«هیس. لیلی، بچهها...»
«متأسفم. اما این چیزیست که آنها میگویند...»
«حرف به بچهها کشید، امسال واکسن آنفولانزا زدهاند؟»
«بچههای ما زدهاند.»
«یک مقاله درمورد این خواندم که سالانه افراد زیادی بر اثر آنفولانزا میمیرند. چیزی حدود 60هزار نفر...»
«من هم آن مقاله را خواندهام...»
«آن همه آدم میمیرند و هیچکس چیزی نمیگوید.»
«و در این بین، این ویروس جدید را چند نفر دارند؟ دو نفر در کل ایالت؟»
«و دارند به خاطرش مسابقات بسکتبال را کنسل میکنند؟»
«بیخودی شلوغش کردند.»
اِیمی در سکوت گوش میداد. بیاختیار گفت: «شلوغش نکردهاند. گِرگ، بگو چه اتفاقی در چین افتاده.»
همه به گِرگ نگاه میکنند.
«آنجا چین است عزیزم. قرار نیست اینجا هم اتفاق بیفتد.»
«چه اتفاقی افتاده، گِرگ؟»
«افراد زیادی دارند میمیرند. گویا یک شهر را بهطور کامل قرنطینه کردهاند تا از انتقالش جلوگیری کنند.»
«سم؟ تو چیزی در این مورد نشنیدهای؟»
سم بهتزده بود: «راست میگویی؟ همین چند روز پیش داشتم با ریکتس در این مورد حرف میزدم.»
حالا همه به ریکتس نگاه میکردند.
ریکتس میگوید: «من فقط از سم پرسیدم که در مورد این بیماری چه میداند؛ چون میدانید که...»
سم میگوید: «چون فکر میکند من چینی هستم. پس همان چیزی که به او گفتم را به شما هم میگویم. من در فلینت متولد شدم. اطلاعات من در مورد چین، دقیقاً اندازۀ شماست.»
سیندی به آرامی بازوی او را نوازش میکند و میگوید: «سم، این حقیقت ندارد. منظورم این است که هنوز برخی از اعضای خانوادهمان آنجا هستند...»
«خانوادۀ تو آنجا هستند.»
سیندی چشمغره میرود: «به هر حال، چینیها که این مریضی را عمداً اختراع نکردهاند که آمریکاییها را مریض کنند.»
ریکتس یک تکه شیرینی برمیدارد و میگوید: «این یک فرضیه است.»
شارلین به او تشر میزند: «پیت، عوضی نباش.»
همه به هم نگاه میکنند.
لیلی میگوید: «خب، بیایید امیدوار باشیم که آن دو نفری که در ایالت ما به این بیماری مبتلا شدهاند، بهتر میشوند و بعد راحت میشویم.»
کشیش وینستون اضافه میکند: «آمین.»
لیلی میگوید: «رزبیبی، موسی کوچولو چی؟ واکسن آنفولانزا زده؟»
او میگوید: «موسی کوچولو هیچوقت مریض نمیشود.»
بقیه با نگرانی به هم نگاه میکنند.
گِرگ به آرامی میگوید: «رزبیبی! همۀ آدمها مریض میشوند.»
رزبیبی با لبخند میگوید: «او نمیگیرد.»
گِرگ دستهایش را در هم قلابش میکند و شستهایش را به هم میزند. میخواهد چیز بیشتری بگوید، اما در عوض از سر جایش بلند میشود.
او اعلام میکند: «میخواهم بروم کمی موس شکلاتی بردارم.»
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در لمس بشر - قسمت آخر مطالعه نمایید.