هفتۀ پنجم
سم کامپیوترش را خاموش میکند. شرکت تکنولوژیای که در آن کار میکند تقریباً یک ساعت با خانۀ جنگلی او در ارتفاعات مرکز شهر دیترویت فاصله دارد. شرکتشان چهل کارمند دارد. پنجرههایش از سقف تا زمین کشیده شدهاند و یک بوفۀ غذا و قهوه دارد که در طول روز باز است. تنها پشیمانیاش این است که برای اینکه به خاطر ترافیک از بقیه عقب نماند باید زودتر از بقیه حرکت کند. نمیخواهد تنبل به نظر برسد، شاید برای همین است که علیرغم آنکه شرکت سعی دارد کارمندانشان را تشویق کند که برای جلوگیری از انتقال ویروس، از خانه کار کنند، هر روز به شرکت میرود. سم میخواهد ثابت کند که چقدر کارش را جدی میگیرد.
او میگوید: «فردا میبینمتان.»
وقتی به سمت آسانسور میرود، چندتا از همکاران زیر لب میگویند: «میبینمت.» ماشینش را در پارکینگی در همان اطراف پارک کرده است. وقتی از ساختمان خارج میشود، باد سرد به صورتش میزند. گوشۀ خیابان وودوارد، در انتظار سبز شدن چراغ راهنمایی، این پا و آن پا میکند. ناگهان یک صدای بلند میشود.
«هی! توی خیابانمان!»
سم مردی قدبلند را میبیند که یک پالتوی ضخیم تا بالای زانو پوشیده است.
مرد فریاد میزند: «ویروسها را پخش نکن!»
سم متوجه میشود که این مرد دارد سر او فریاد میکشد. نگاهش را از او میگیرد. چراغ عوض میشود، سرش را پایین میاندازد و به سرعت از خیابان رد میشود.
«بله، با تو حرف میزنم مرد چینی! توی خیابان نچرخ!»
سم سرعتش را بیشتر میکند. وارد پارکینگ میشود. ماشینش طبقۀ دوم است. نمیخواهد نگاه کند، اما دست خودش نیست. نیمنگاهی به پشت سرش میاندازد.
مرد در تعقیبش است.
«پدرت را در میآورم چینی!»
صدایش در ساختمان خالی طنین میاندازد. قلب سم تندتند در سینه میتپد. چرا هیچ کس این اطراف نیست؟ ماشینش را میبیند. میدود.
«آره، بهتر است بدوی! برگرد به ووهان، کثافت سمی!»
سم به سختی نفس میکشد. کورمالکورمال سعی میکند کلیدش را توی قفل در فرو کند. قفل باز میشود. میپرد توی ماشین، آن را روشن میکند و به سرعت عقب میرود و به یکباره میزند روی ترمز.
درست در همان موقع است که مرد جلو میدود و با مشت به کاپوت ماشین میکوبد. صورتش فقط سی سانتیمتر با شیشۀ ماشین فاصله دارد. سم به صورت اصلاحنشده، بینی باریک و چشمان پر نفرت او نگاه میکند. مرد گونههایش را جمع کرده و روی شیشه تف میکند.
دوباره روی کاپوت مشت میکوبد و میرود.
سم خشکش زده است. دلش میخواهد فریاد بزند. دلش میخواهد به چیزی مشت بکوبد. برای یک لحظه آرزو میکند که ای کاش تفنگ داشت. بقیه کجا هستند؟ چرا من تنها کسی هستم که چنین چیزهایی میبیند؟
به ردّ تف روی شیشه نگاه میکند؛ قطرۀ کوچکی از تنفر. دستش را به سمت برفپاککن دراز میکند- دستش میلرزد- و تیغههای برفپاککن، تف را به لکههای کفی تبدیل میکنند.
سم با سرعت ماشین را به بیرون میراند و از اعماق وجودش فحش میدهد.
شنبه است، نوبت یک دورهمی دیگر. این بار خانوادهها در خانۀ دوطبقۀ وینستونها جمع شدهاند و از سینی غذاهای سرد میخورند: سینۀ بوقلمون، همبرگر، رستبیف، پنیر آمریکایی، گوجهفرنگی، خیارشور، نان پیتا و پیاز.
مکالمه به ویروس و جاهایی که به خاطرش بسته شدهاند، کشیده میشود. تیمهای ورزشی دیگر بازی نمیکنند. کنسرتها کنسل شدهاند. تجمعات بیش از صد نفر ممنوع شده است. از تمام افراد مشکوک به کرونا درخواست شده که چهارده روز خودشان را در خانه قرنطینه کنند.
لیلی میگوید: «نمیفهمم. مگر فقط کسانی که عطسه یا سرفه میکنند، بیماری را منتقل نمیکنند؟ پس چرا باید همه جا را تعطیل کنند؟»
سیندی میگوید: «فکر کنم فرقی نمیکند.»
سم به او خیره میشود. تمام مسیر ساکت بوده است.
سیندی زمزمه میکند: «حالت خوب است؟»
سم چیزی در مورد حادثۀ پارکینگ به او نگفته. نمیخواهد او را بترساند. یا اینکه اعتراف کند خودش چقدر ترسیده بوده.
کشیش وینستون میگوید: «گِرگ، همهگیر یعنی چه؟»
گِرگ ساندویچش را گاز میزند. «از لحاظ تکنیکی یعنی بیماری که در سطح وسیعی پخش میشود. اما اگر منظورتان این است که منظور سازمان بهداشت جهانی از بیماری همهگیر چیست؟...»
وینستون میگوید: «آهان.»
گِرگ آه میکشد. «یعنی نمیتوانیم جلوی آن را بگیریم.»
همه ساکت میشوند.
«و این یعنی چه؟»
اِیمی میگوید: «ما مادرم را از خانۀ سالمندان بیرون آوردیم.»
«الان کجاست؟»
«خانۀ ما.»
«اِیمی، چرا او را همراه خودت نیاوردی؟»
«خسته بود. مسئله این است که این بیماری میتواند افراد همسن او را بکشد. وقتی مدرسۀ دوقلوها را بستند، نگران بودم که همهشان این مریضی را میگیرند.»
«برای آشپز چه اتفاقی افتاد؟»
«جولیانا؟ دلم به حالش میسوزد.»
«در قرنطینه است.»
«همۀ معلمانی که با او در ارتباط بودند هم باید در خانه بمانند.»
اِیمی میگوید: «رزبیبی، حال موسی کوچولو چطور است؟»
رزبیبی همینطور که آب پرتقال مینوشد، میگوید: «اوم. حالش خوب است.»
«تبی چیزی ندارد؟»
لیلی به رزبیبی نگاه میکند؛ رزبیبی متوجه سنگینی نگاه او میشود، اما آن را نادیده میگیرد.
او میگوید: «موسی خوب است.»
لیلی به جمعۀ هفتۀ گذشته فکر میکند، وقتی رزبیبی در کلیسا آن اعتراف عجیب را کرد.
«او پسر من نیست.» این اعتراف رزبیبی بود.
وینستونها غافلگیر شده بودند. از زمانی که با موسی کوچولو به شهر آمده بودند، آنها فکر میکردند که رزبیبی مادرش است و فقط منتظر بوده کاغذبازیهای هائیتی تمام شود. قصهای که شنیده بودند، این بود؛ و آنطوری که آن دو به هم میچسبیدند، چطور میتوانستند به این موضوع شک کنند؟
اما آنروز، در کلیسا، رزبیبی اعتراف کرد که او مادر موسی کوچولو نیست. وقتی موسی فقط چند هفته داشت، او را در جنگل پیدا کرده بود.
او توضیح داده بود: «داشتم یکی از دوستانم را به بیمارستان میرساندم. موقع برگشتن به روستا، تصمیم گرفتم از میان درختان میانبر بزنم. جنگل سرسبزی بود. صدایی شنیدم. اول فکر کردم یک پرندۀ عجیب است. اما وقتی نزدیکتر شدم، یک بچۀ کوچک را دیدم. یک نوزاد. جوری گریه میکرد که نظیرش را پیش از آن ندیده بودم.»
لحظهای مکث کرد. کشیش وینستون دستانش را گرفت.
«ادامه بده رزبیبی. ایرادی ندارد.»
گلویش را صاف کرد. «یک نفر او را آنجا گذاشته بود تا بمیرد کشیش. خدا میداند چه مدت آنجا بود؟ حتی دورش پتو نکشیده بودند. میان گِلها دراز کشیده بود. یک شمع سفید کنارش قرار داشت؛ و یک نقاشی روی کاغذ که به درخت میخ شده بود. نقاشی حیوانات. من معنی آن را نمیفهمیدم. بچه را با خودم برداشتم. هیچکس در روستا چیزی دربارۀ او نمیدانست. آنجا مردم آنقدر فقیرند که تنها نگرانیشان پیدا کردن غذاست. چه کار باید میکردم؟ دعا میکردم خدا جوابم را بدهد. من ازدواج نکرده بودم. هیچ مردی در زندگیام نبود. فکر کردم شاید این پسر رها شده تا من پیدایش کنم. شاید خدا برای همین کار من را انتخاب کرده بود.»
دوباره حرفش را قطع کرد. «من را ببخشید کشیش. اینکه فرض کنی کاری ارادۀ خداست، یک گناه است. میدانم.»
کشیش وینستون میگوید: «رزبیبی تو کار اشتباهی نکردی. تو زندگی او را نجات دادی.»
«هنوز ادامه دارد. پیش از آنکه روستا را ترک کنم، به من گفتند که باید بچه را ببرم پیش یک مرد. او یک... شما به آن چه میگویید؟! یک درمانگر؟ در وودوو.»
لیلی و وینستون نگاهی ردوبدل کردند.
«من اهل وودوو نیستم کشیش. من مسیحی هستم. یک مسیحی خوب. اما به من گفتند باید این کار را انجام بدهم. درمانگر در یک کلبۀ کوچک زندگی میکرد. چیزهای زیادی آنجا داشت. حیوانات در قفس. چوب. بشقاب. مجسمههای کوچک. او بچه را برداشت و تقدیس داد. اول فکر کردم ایرادی ندارد.»
وینستون پرسید: «و بعد؟»
«و بعد یک سوزن برداشت و آنقدر بچه را سوزن زد تا خونریزی کرد. موسی کوچولو گریه نکرد. هیچ صدایی از او خارج نشد. درمانگر خون را برداشت و به یک بشقاب مالید. یک بشقاب پر از گیاهان مختلف. بعد آن را به انگشتش مالید و انگشتش را در دهان نوزاد گذاشت. میخواستم به او بگویم این کار را نکند، که این کار خطرناک است، او هنوز خیلی کوچک است. اما آنقدر میترسیدم که بدنم مثل آهن سفت شده بود.»
سرش را تکان داد.
وینستون پرسید: «بعدش چه شد؟»
«مرد گفت من میتوانم بروم. گفت چون بار بزرگکردن بچه را به دوش میکشم، لوآ کمکم خواهند کرد. لوآ، ارواح برگزیدۀ خدا هستند.»
«چطور کمکت خواهند کرد؟»
«نمیگذارند این کودک هیچوقت مریض شود.»
او خم شد.
«و او هیچوقت مریض نشده. به خدا قسم میخورم.»
لیلی گفت:«صبر کن. منظورت این است که موسی هیچوقت سرخک، آبلهمرغان یا چیزهایی از این قبیل نگرفته است؟»
رزبیبی میگوید: «خانم لیلی. او حتی سرما هم نخورده است.»
وینستون پرسید: «و الان چند سالش است؟».
«هشت»
بعد رزبیبی دستانش را به هم کوبید و گفت او تمام شب را دعا کرده بوده و درست قبل از طلوع خورشید، خوابی عجیب دیده است.
وینستون پرسید: «چه خوابی؟» مطمئن نبود که واقعاً دوست دارد جواب این سؤال را بداند.
«این ویروس برای ما میآید. موسی هیچ وقت آن را نمیگیرد.»
نگاهش را پایین میاندازد.
«اما به خاطر آن قربانی خواهد شد.»
*وودوو یک آیین تخیلی و عجیب دینی است که در وستایندیز، به ویژه در هائیتی و جامائیکا، بخشهایی از ساحل افریقا و جنوب ایالات متحده رواج داشت. وودوو بر پایۀ نیاپرستی، جادوگری و خرافات استوار است و شکل شعایر و مراسم جادویی به خود میگیرد.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.