هفته اول
موسی کوچولو تا جایی که پاهای کوتاهش توان دارند، تندتند میدود؛ دهانش برای بلعیدن اکسیژن باز و بسته میشود. دو پسر بزرگتر دنبالش هستند.
یکی فریاد میزند: «داریم به تو میرسیم!»
موسی فریاد میزند: «نه!»
«اگر تو را لمس کنیم، تمام است!»
موسی آنها را میشناسد. دنیل و باک. برادران نوجوانی که آنطرف خیابان زندگی میکنند. دارند نزدیک میشوند؛ برگهای خشک زیر چکمههایشان خشخش صدا میکند.
«نگذار به تو برسند، موسی!»
این صدای آواست. آوا، دوستش. به سمت چپ نگاه میکند و میبیند که آوا هم دارد کنارش میدود.
فریاد میزند: «آوا!»
آوا با خوشحالی فریاد میزند: «خودتان را مرده حساب کنید!»
موسی پشت سرش را نگاه میکند؛ کم مانده بخورد به درخت. دستهایش را تاب میدهد، میچرخد و روی سنگهای خیس از برف، لیز میخورد.
میافتد زمین.
آوا فریاد میزند: «نه موسی! بلندشو!»
پاهایش درد میکند. ریههایش میسوزد. برگی را از روی صورتش کنار میزند. پسرها بالای سرش ایستادهاند.
موسی صورتش را با دستکشهایش میپوشاند و فریاد میزند: «نکنید! نکنید!» دستانشان برهنه و سرخ است. با انگشتان از هم کشیده، خم میشوند.
باک میگوید: «گرفتیمت. حالا تو...»
«پسرها! بیایید داخل میخواهیم غذا بخوریم!»
به موسی ضربه میزند و جملهاش را تمام میکند: «گرگی!»
موسی اعتراض میکند: «نه، من نیستم!»
«بله، هستی.»
«نه، نیستم! وقتی مادرهایمان صدایمان کنند، بازی تمام میشود.»
آوا خودش را قاطی میکند: «حق با اوست. این قانون بازی است.»
باک به دنیل نگاه میکند که با بیتفاوتی شانه بالا میاندازد.
باک میگوید: «حالا هرچی!»
در گوشهای از یک شهر در یک کشور، در زمان ما، چهار خانواده، روبهروی هم، در یک خیابان زندگی میکنند؛ نزدیک جنگلی کوچک که بچهها در آن گرگمبههوا بازی میکنند. اگر پرندهای باشید که بر فراز این گوشه پرواز میکند، خانههایشان را میبینید که خیلی مرتب، در موازات هم قرار گرفتهاند؛ پنجرهای سقفی بالای خانهای مدرن را میبینید، بام سفالی کلبهای قدیمیتر، دودکش دوتایی یک خانۀ روستایی بازسازی شده، و شکل عجیب و غریب سقف یک کارخانۀ سیبآبۀ دهۀ چهل.
اگر کمی پایینتر پرواز کنید، ساکنان را میبینید که با هم در تماس هستند، دست میدهند، یکدیگر را در آغوش میکشند، و به سمت هم گلولهبرفی پرت میکنند.
چهار خانواده.
یک گوشه.
شمال، جنوب، شرق، غرب.
در این لحظه، یک هفته پیش از آنکه جهان برای همیشه عوض شود، سه تا از آن خانوادهها به مقصد خانۀ خانوادۀ چهارم که به آقای گرگ مِیر و همسرش اِیمی تعلق دارد، در حرکتاند. آنها هفت سال قبل خانهشان را خریده بودند، مزرعۀ کوچک را خراب کرده و جایی را ساخته بودند که همسایهها «عمارت مک» مینامیدند.
اول خانوادۀ لی میرسند؛ سم و سیندی، زوج جوان و موفقی که در زمینۀ کامپیوتر فعالیت میکنند و به دنبال آنها، مستخدمشان، رُزبیبی که مادر موسیست. موسی- که همه به خاطر اندام ریزنقشش «موسی کوچولو» صدایش میکنند- دواندوان خودش را به او میرساند. رزبیبی صورتش را پاک میکند.
زمزمهکنان میگوید: «همگی کثیف شدهاید.»
پشت سرشان کشیش محله، وینستون تونز است که یک ژاکت قهوهای بر تن دارد و به دنبال او همسرش لیلی که دست سه فرزندشان را در دست گرفته است. بچههایشان کاپشن کلاهدار بر تن دارند و کلاهش را روی سر کشیدهاند و یکی از آنها یک تفنگ آبپاش سوپر خیسکن در دست دارد.
در آخر، ریکتسِ پیر، مالک کارخانۀ سیبآبه است که دارد سلانهسلانه میآید؛ در حالی که یک پالتوی بلند بر تن و یک شیشه سرکۀ سیب در دست دارد. شانهبهشانۀ او شارلین، همسرش است که موهای سفیدش را پشت سرش گوجه کرده است. دنیل و باک- پسرهایی که دنبال موسی کوچولو میدویدند- نوههای نوجوان ریکتسها هستند. آنها از پشت سر میآیند.
درِ عمارت مک باز میشود.
گِرگ، با صدای بلند میگوید: «همه همزمان رسیدید!»
اِیمی میگوید: «شنبهتان بهخیر!»
میزبانها با آغوش باز از میهمانان استقبال میکنند. همه به آغوش کشیده میشوند، بوسیده میشوند.
سیندی به رزبیبی که یک کاسۀ نقرهای پر از سیب و گلابی را در دست گرفته، اشاره میکند و میگوید: «ما کمی میوه آوردیم.»
موسی میگوید: «من میتوانم آن را ببرم داخل.»
گِرگ لبخند میزند: «چند سالت شده موسی کوچولو؟»
«هشت.»
«خب، فکر کنم به قدر کافی بزرگ شدهای.»
موسی کوچولو کاسه را از مادرش میگیرد و قفل دستهایش را زیر آن محکم میکند.
رزبیبی میگوید: «او دوست دارد کمک کند.»
رزبیبی اهل کشور هائیتی بود و از سه سال قبل که به این کشور آمده بود، برای خانوادۀ لی کار میکرد. موسی سال پیش، بعد از تکمیل کاغذبازیهای اداری، به او ملحق شد.
اِیمی اعلام میکند: «بسیارخب، همه کتهایتان را آویزان کنید. من دو سه کاسۀ بزرگ فلفل- گوشتی و وگان- نان ذرت، سالاد و کیک شکلاتی درست کردهام.»
ریکتس پیر، آخر از همه وارد میشود و در را پشت سرش میبندد.
همه داخل هستند. شمال، جنوب، شرق و غرب.
شنبه است. اوایل فوریه. زمستان.
لیلی میپرسد: «ماجرای ویروس را شنیدهاید؟»
*کارخانۀ سیبآبه: کارخانهای که در آن آب سیب یا سرکۀ سیب تولید میشود.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در لمس بشر - قسمت دوم مطالعه نمایید.