اول من زنگ زدم یا دیگران؟ من یا پنج نفر دیگر؟ میدانستیم منتظر تماسی نیست. ما هم نبودیم، نه از طرف او نه از طرف همدیگر. نه میخواستیم حالش را بپرسیم نه یکیمان لب باز کند به شرح واقعه.
میدانستم داستانی در راه است، تنها آغازش مبهم بود. ساعت دوازده و پنج دقیقه صبح تلفن همراهم زنگ خورد. این برای مهدی یعنی درست راس ساعت دوازده. همیشه همین است، هیچوقت ساعتها شبیه به هم نبودهاند. وقتی سلام داد خواستم احوالی بپرسم که نگذاشت. گفت: جلوی درم، با مهرزاد.
همیشه یکی میآمد دنبالم، اما مهدی هیچ وقت. مهدی همراه همسرش زودتر از همه راه میافتاد و پیش از همه وسط دشت بود. این بار جای همسرش روی صندلی جلو خالی بود و روی صندلی عقب پسرش مهرزاد لاغرتر از پیش با موهای چتریدار لخت سیاهش نشسته و خوابآلوده نگاهم میکرد.
نگاه مهدی از من به پسرک رفت و از او به من برگشت. خم شد در کنار راننده را باز کرد و هل داد. سوار شدم. هنوز در را کامل نبسته بودم که ماشین راه افتاد و به سرعت پیچید به خیابان اصلی.
برگشتم سمت مهرزاد که دست به دستگیره گرفته و بیرون را تماشا میکرد. نمیدانستم باید سوالی بپرسم یا نه. حتی وقتی چشمهایش آمد به صورتم نمیدانستم چطور سلام بگویم. بهش لبخند زدم. نگاه خیرهاش توی صورتم گشت و باز برگشت سمت شیشه.
مهدی روی فرمان خم شده بود و تند میراند. گفتم: حالش بهتر نیست؟
بینگاه به من گفت: هنوز توی شوکه.
پشت چراغ قرمز ایستادیم. هنوز خم شده، دستهاش فرمان را سفت چسبیده بود و نگاه میدواند به خیابان.
گفتم: سارا...
شانههاش زیر تیشرت طوسی نازک خیس از عرق تکان خورد. ساعدش را بالا آورد و به خیسی پیشانی کشید: گفت نمییام.
چیزی نگفتم. چراغ که سبز شد و باد توی ماشین پیچید، تازه گرمای گزنده را حس کردم و از عرق سرد پشتم چندشم شد.
خواستم شیشه را بالا بدهم، دنده عوض کرد و اشاره داد نه.
کولرش خرابه. فرصت نکردم.
به آینه جلو خیره شد، بعد به آینه بغل. بلند گفت: شیشه بالاست؟
نگاهش کردم. توی آینه جلو داد زد: واسه چی شیشه رو دادی بالا؟
ماشین را کشاند به خاکی و نگه داشت. پیاده شد رفت در سمت مهرزاد را باز کرد و شیشه را پایین داد. مهرزاد خیره و سرد به دستهای پدرش نگاه میکرد. مهدی در را محکم بست و آمد پشت فرمان. به چپ و راست جاده نگاه انداخت و یکبری نشست رو کرد به مهرزاد. صداش مثل سگی وحشی ول شد توی ماشین: تو... تو گوشِت نمیشنوه، گرمت که میشه. نمیشه؟ نمیشه؟ گرمت نمیشه؟ هان؟
چنگ انداخت به تیشرت خودش و تا جایی که میتوانست یقه را کشید. صدای خفیفی از پاره شدن درزی به گوشم خورد. گفتم: ولش کن دیگه.
سرش مثل روبات چرخید سمتم. صاف نشست، ساعدش را به پیشانی و صورت کشید و سوئیچ چرخاند.
وقتی ماشین راه افتاد، به بهانه کمربند بستن به مهرزاد نگاه کردم. باز صورتش چرخیده بود سمت پنجره ماشین.
صاف نشستم. گفتم: یادم رفت به علی زنگ بزنم بگم نیاد دنبالم.
گلو صاف کرد: نمییاد... گفتم بهش نیاد.
چرا؟ اون که...
صداش آرام شده بود: عادت ندارم این صندلی خالی باشه.
بطری آب معدنی یخدار را چسباندم به پیشانیم. گفتم: مهرزاد تشنهش نیست؟
زیرلب گفت: الان وامیستم یه جا....
بطری را دراز کردم سمت مهرزاد. تکان دادم تا صدای تلق تلق یخ در بیاید. روی صندلی لم داده بود و زمینهای خشک دو سوی جاده را سیر میکرد. دستم را بیشتر دراز کردم. از گوشه چشم بطری را دید و سر چرخاند. اشاره دادم. لبهاش کمی تکان خورد و از نو رو گرداند.
گفتم: بچهها همه اونجان؟
سری تکان داد، انگار نشنیده باشد.
گفتم: منم میخواستم دیشب اونجا باشم، نشد.
چشمهایش از جاده پیش رو کنده نمیشد، به آرامی قبل به حرف آمد: همه هستن... زنگ زدم گفتن سیرسیرکها اومدن.
حصارها سر جاش بوده؟
تند تند سر تکان داد: بوده. از پارسال احدی نرفته سراغش.
میدونم. تو مراقب بودی کسی نره.
نگاهم کرد. توی صورتش خندیدم. گفتم: بچهها همه میدونن، ماها نرفتیم، تو و سارا ولی مدام سر میزدین.
نگاهش از من گذشت و ماشین را کنار جاده نگه داشت: ناهار نخوردم.
پیاده شد و در سمت مهرزاد را باز کرد. پیاده شدم. در کنار مهرزاد را باز کردم و کولهام را برداشتم. دستهاش را در هم قفل کرده بود و مات به پدرش نگاه میکرد. در را محکم بستم. مهرزاد تکان نخورد. ماشین را دور زدم و دیدم مهدی با یک حرکت مهرزاد را کشاند بیرون و انداخت روی کولش. مهرزاد دهان باز کرد و صدایی خفه و جیغ مانند از گلویش درآمد، گفتم: هوی...
مهدی راه افتاد سمت رستوران: مییاد... باهام مییاد که ناهار بخوره...
قدمهای بلند برداشت و زودتر از من رسید، مهرزاد را روی تختهای چوبی نشاند و خودش رفت سفارش غذا بدهد. کنار تخت ایستاده بودم وقتی برگشت گفتم: من هیچی نمیخورم.
دهان مهرزاد باز بود و صورتش خیس از اشک. مهدی کفش از پا کند و خودش را کشاند دم پشتیها. نشستم لبه تخت. کارگر نوشابه و آب معدنی آورد. یکیش را باز کردم و گذاشتم پیش دست مهرزاد. مهدی منتظر نگاهش کرد.
گفتم: ولش کن، اگه تشنهاش باشه، میخوره. اگه گشنهاش باشه، میخوره. بسه دیگه.
مهدی چنگی کشید لای موهاش. سرش را عقب برد و نفساش را پر صدا بیرون داد:
باشه ولش میکنم...
گفتم: مگه نمیگی هنوز توی شوکه؟
دست گذاشت به فرش و تناش را جلو کشید، بازوی مهرزاد را گرفت و دنبال خود کشاند. از در شیشهای گذشتند و رفتند سمتی که ماشین پارک شده بود. نشستم روی تخت و به غذایی که کارگر رستوران پیش دستم گذاشت نگاه کردم. دلم آشوب شد. حتماً دیگر رفته بودند. اما کجا؟ راه آمده را برگشته بود یا رانده بود سمت دشت؟ فکر کردم میتوانم برگردم، قرص خوابآور بخورم و بی فکر و خیال بخوابم. میتوانستم به علی زنگ بزنم بیاید دنبالم یا ماشین بگیرم و بروم دشت. به کوله نگاه کردم و گفتم میروم دشت. آنجا آنقدری جا هست که بشود از مهدی دور ماند.
پول غذا را گذاشتم کنار سینی غذا و کوله را برداشتم. از در که بیرون آمدم دیدم مهدی تکیه داده به ماشین، دست زیر چانه، دارد به نقطه نامعلوم نگاه میکند.
جلو رفتم. گفتم: من میرم.
تازه متوجه شد، سرتکان داد که چی؟
گردن کشیدم به داخل ماشین. مهرزاد روی صندلی عقب دراز کشیده بود.
گفتم: من نمییام. تا دشت باید بشینم تماشا کنم تو بچهت رو شکنجه میدی.
انگشت اشارهاش را گرفت سمتم: باید از شوک در بیاد. بچه من نباید توی شوک باشه.
اینجوری بدتر میترسه...
متن کامل داستان در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در دشت سیرسیرک ها - قسمت آخر مطالعه نمایید.