دست به جیب برد و از ماشین فاصله گرفت. عصبی خندید: یه زِرییه که همه میزنن. اون سارا، شماها، اون دکترای کثافت که کپسولهایی که همکاراشون از فضله پُرکردن به ناف مردم میبندن... آره... بشین تماشا کن بچهات کرو لال توی شوک باشه، بشین و تماشا کن.
خواستم دهان باز کنم که صدایش را برد بالا: تماشا کنین... اصلاً میرم نمایشش میدم. سارا خانوم میخواد. میخواد نمایشش بدم. هی بچرخونمش این ور و اون ور بلکه از شوک بیاد بیرون...
گفتم: تو خودت زر میزنی.
برگشت لگد به لاستیک ماشین زد و دنبال سوئیچ توی جیبش گشت. بند کوله را روی دوشم صاف کردم. سر پایین گرفت سوئیچ را روی خاک پیدا کند.
از همان فاصله گفتم: اون که گوشش نمیشنوه تویی که هی کتکش میزنی. اونم نمیفهمه چرا! این طوری از شوک در مییاد؟
زیرلب گفت: باید خوب بشه.
گفتم: این جوری؟
پوزخند زد و رفت سمت ماشین، خم شد داخل را نگاه کرد و خندهای ساختگی پراند.
به حرص پا روی آسفالت کشیدم.
نشست پشت فرمان. ماشین رو روشن کرد، جلو آمد و خم شد در را هل داد باز شود، به خستگی لبخند زد و ابروهای عرق چکانش لرزید: بریم.
خیره نگاهش کردم، آنقدری که مردمکهای بیقرار چشمهایش از صورتم پایین بیفتد و سرش بچرخد رو به جاده. کوله را از دوشم پایین آوردم و سوار شدم.
مهرزاد به خواب رفته بود و من روی صندلی جلو لم داده بودم و آفتاب مثل شاخههای گزنه به پوستم میسائید و سوزن میزد و میان هوای داغ، از میان چشمهای نیمه باز، جاده را میدیدم که به لرزش درآمده بود انگار رودی خاکستری زیر ماشین جریان داشت و افق پیش رو مثل یک راهبند قدارهکش لات راه بر ما بسته بود و رفتنمان را کُند میکرد.
من توی رخوت و بیچارگی تنم فرو شده بودم و مغزم توی کاسه نه چندان محکمش به کار افتاده بود. به شرههای عرق که از لای موها به گونه و چانهام میلغزید، بیتفاوت بودم، به مانتو و شلوار خیس و خاکی فکر نمیکردم، دستها را روی شکم قلاب کردم و به جای این مهدی که کنارم عینک آفتابی به چشم گذاشته بود و بیحرف و تکان میراند، به کسی فکر میکردم که کاشف دشت سیرسیرکها بود.
کاشف دشت سیرسیرکهای ما، که بعد گروهی کوچک تشکیل دهیم و پخش شویم برای جمعآوری زبالهها تو کیسههای بازیافتی بزرگ. و باز فکر مهدی بود که دور دشتمان حصار بکشیم و ازش محافظت کنیم تا هر سال سر موعد، پانزده روز از یک ماه داغ تابستانی، زنده بماند.
مهدی میگفت خوبیاش این است که دریاچهای ندارد، تنها باریکهای آبی تا مردم از هر کجا به بهانه دریاچه برای زبالهریزی جمع نشوند و هر سال مردم فقط و فقط برای سیرسیرکها بیایند.
دشت مال ما بود یا مهدی؟ شاید بیشتر متعلق به او. مثل فرزندی که به دنیا آورده بود و ما خویش درجه یکش بودیم. حتی وسط سرمای سال، وقتی هیچکس دل و دماغ راه افتادن از شهر تا به دشت را نداشت. مهدی همراه سارا میرفت برای بازدید حصارها. برای دیدن جریان باریکه آب، و برای جمعآوری زباله از لای گیاهان وحشی یخ زده.
مهدی میخواست فصل تماشای دشت خلوت باشد، خبر را روی اینترنت نمیگذاشت، نمیخواست ثبتش کنیم. فکر میکردم ممکن است مهدی بخواهد روزی همهمان را دلسرد کند؟ وقتی دور از جمعیتی که به تماشا و گوش سپردن به سیرسیرکها میآمدند، نگاهش میکردم، میدیدم ایستاده در کنجی تاریک، با دستهای عضلانی آویخته از شانهها و سر به زیر، شاید در میان خلسه گوش سپردن، لحظهای به فکر میافتاد که سال بعد مهرزاد را همراه بیاورد یا نه. گفته بود باید به سنّی برسد که صداها را خوب بشناسد و بداند چیست. وقتش کی بود؟ تنها خودش میدانست. اصولی که براساس دلای خودش ساخته بود.
من فکر میکردم صاحب اصلی دشت خود مهرزاد است. این همه حرص برای سرپا ماندن دشت، و بازدیدهای زمستانی، فکر میکردم اینجا سال به سال پا میگیرد برای روزی که مهرزاد قدم به دشت بگذارد. برای همین منتظر بودم روزی مهدی همهمان را کنار بزند، بگوید دشت مهرزاد و نه دشت سیرسیرکها.
نگاهش کردم. عینک آفتابی روی خیسی بینیاش لغزیده و پایین آمده بود. وارد مهی شدیم؛ غلیظ و پیچ و تابدار. کف دست کوباند روی فرمان و هوار کشید: جوش آورد.
چیزی به من نگفت، پیاده شد و من نگاه به ساعت انداختم. میدانستم دیگر تا دشت راهی نمانده. هوای داغ مثل اشک شمع به تنم چسبیده بود و سنگینی میکرد. بطری را بالای سرم بردم آب را روی سرم رها کردم و پلک بستم.
شاید فکر میکرد مثل مهرزاد به خواب رفتهام که برگشت توی ماشین و در را آرام بست. صدای استارت خوردن ماشین را شنیدم و صدای گاز دادن را و عبور تند ماشینهای دیگر و صدای جریان هوا که از پنجره تو میزد و روی تن خیسم مینشست. وقتی صدای خنده و حرف بچهها را شنیدم چشم باز کردم. مهدی ماشین را کنار حصارها نگه داشت و من تکه پارچه براقی دیدم که به گوشهای از تختهها گیر کرده بود و نرم در هوا میرقصید.
حصارها الوارهای چوبی بود که مهدی به دشت آورد و بنا کرد. میگفت بوی چوب کهنه برای سیرسیرکها مانوستر است، آهن فراریشان میدهد، نسرین که پیشنهاد داد الوارها را رنگ کنیم، مهدی سر تکان داد و گفت هر چیز غیرطبیعی ممنوع.
علی پیش آمد که دست بدهد. مهدی دستهایش را از شانههای مهرزاد آزاد نکرد. هلش داد، سر راه با دست چپ تکه پارچه را از حصار کند و فرو کرد به جیب. رفتند سمت نیزار و باز راه کج کردند. سمت چادرهای برپا شده.
آب بطری را خالی کردم روی صورتم. علی گفت: داغونه.
گفتم: پس چی...
خندید: مسخرهست...
بطری را پرت کردم دورتر، علی به شوخی انگشت تهدید تکان داد. رفت برش داشت و آمد چپاند توی کولهام. گفت: - اینکه یه بابایی واسه درمون سرماخوردگی بچهت بهت دارو بده، اون وقت فردا از خواب پاشی ببینی پردههای جفت گوشهاش پاره شده هیچ، سرماخوردگی هم نرفته پی کارش. واقعاً مسخرهست.
گفتم: حالا که شده. ببینم با داد زدن و بچه رو این ور اون ور کشوندن مثلاً از شوک کری در مییاد؟
رو به چادری که مهدی و مهرزاد داخلش رفته بودند سرتکان داد: بالاخره از شوک که درمییاد. ولی گوشهاش معضلی شده... تو این مدت هیچکی نتونسته با مهدی دو کلوم حرف درست و حسابی بزنه، یا داد زده یا اصلاً پرت و پلا گفته.
من خودم واسه حصارها ازش پرسیدم. برگشت گفت حصار چی؟ باورت میشه؟
کوله را از پشتم کندم و انداختم روی خاک: آره، باورم میشه. این دیگه مهدی ما نیست.
دیگهام نمیشه. میگفت میخواد چند روز دیگه خیلی جدی بره پشت پرونده دکتره و شکایت و این حرفها رو بگیره. امروزم واسه دشت اومده، شبم نمیمونه.
گفتم: پس دیگه نمییاد؟
پوزخند زد: نه بابا. امروزم زنگ زده به من میگه نیام دنبالت... برگشته میگه واسه صندلی خالی کنارم یه نفرو میخوام.... مرتیکه....
نگاهش کردم و بعد چشم چرخاندم به پنج چادر خاکی رنگ که این بار خیلی نزدیک به هم انگار به عجله و بیسلیقه برپا شده بود. نسرین از دور دست تکان داد.
علی کفش به خاک کشید و رفت سمت بقیه.
تا شب مهدی بیحرف کنار مهرزاد ماند. غروب دور از ما ایستادند، مهرزاد با چشمهای سرد و بیاعتنا و خسته، و مهدی با نگاهی که دو دو میزد و لبهای تلخش که گاهبهگاه بیحرف زدن میجنبید. بچهها کاری بهش نداشتند، حمیدرضا و بیتا و کاوه صندلیهای پارچهای را رو به روی نیزار چیدند و من و علی، تک و توک زبالهها را جمع کردیم.
میدیدیم که ماشینها از جاده به سمتمان میچرخند و نزدیک میشوند. پیاده میشدند و پر سر و صدا غریب و آشنا پیش میآمدند. جمعیت کمتر از سال پیش بود. کاوه راهنماییشان کرد و این بار به جای مهدی، حمیدرضا رفت و رو به روشان ایستاد و شروع کرد به حرف زدن. نه مثل مهدی با دقت و حوصله. تنها خلاصهای از چگونگی زیست سیرسیرکها و بعد دعوت جمع به سکوت.
در تاریکی محض، اولین سیرسیرک که خواند، یکی از بچهها رفت کنار مهدی و دعوت کرد بیاید روی جلوترین صندلی بنشیند. سر تکان داد که نه. نشسته بود روی زمین و به یک دست شانههای مهرزاد را سفت چسبیده بود.
دشت پر شد از صدای سیرسیرکهای دیوانه. هزاران سیرسیرکی که پنهان در میان نیها، پا به بال میسائیدند و صداشان مثل رگباری تند و بیوقت به دشت میریخت. نمیدانستم این لحظه همه ساکت میشوند یا نجواهاشان در اپرای سیرسیرکها گم میشود. اما صورتهاشان را میدیدم که محو صدا بود، با کمی ترس و کمی بهت، و لبهاشان که از نزدیکی جنون طبیعت میلرزید و چارهای جز خندهی تحسین نداشت.
ما شش نفر گوش به صدا داشتیم و چشم به مهدی و مهرزاد. زودتر از همیشه جمعیت را متفرق کردیم. علی کنار مهدی با لبخند ایستاده بود. صندلیها جمع شد و زبالهها رفت تو کیسههای بازیافتی.
10 دقیقه بعد صدای دیگری از میان هیاهوی سیرسیرکها جوشید. صدایی گرمتر، بلندتر و طلایی رنگ. آتش زبانه کشید لای نیهای باریک خشک.
نور افتاده بود به چشمهای گشوده مهرزاد. شانهاش را از دستهای مهدی آزاد کرد و آمد کنار ما که نزدیک آتش بودیم. بازوش را گرفتم. سر بالا گرفت و به جهیدن سیرسیرکها از میان شعله نگاه کرد. سیرسیرکهای شعلهور طلایی مثل جرقههای آتشبازی در هوا جست میزدند و خاموش میشدند. به خنده دهان باز کرد و از گلوی گرفتهاش صدایی بیرون آمد. بلندتر و بلندتر تا شد فریادی از سر دیدن چیزی که پیشتر نمیدید و حس صدایی که نمیشنید.
مهدی جلو نیامد. با شانههای خمیده، بهتزده ایستاده بود و نفس نفس میزد.
پایان.
متن کامل داستان در این سایت ارائه شده است.