Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

خیانتکار - قسمت دوم

خیانتکار - قسمت دوم

نویسنده: آلبر کامو
ترجمه ی: مینو بهزادی

جَنین ناگهان متوجه شد هیچ چمدانی آنجا نبود. در انتهای خطِ آهن، راننده صندوق و بقچه‌های آنها را بالای اتوبوس گذاشته بود. در تاقچه‌های داخلِ اتوبوس هم جز چوب‌های گره‌دار و زنبیل‌های خرید چیزی دیده نمی‌شد. تمامی این مردمان جنوبی ظاهراً دست خالی سفر می‌کردند.

راننده همچنان تند و تیز داشت برمی‌گشت. چشم‌هایش به تنهایی از بالای نقابی که او هم بر چهره زده بود، داشت می‌خندید. اعلام کرد به زودی عازم خواهند شد. در را بست، باد آرام گرفت و باران شِن روی پنجره‌ها بهتر شنیده شد. موتور به صدا درآمد و دوباره خاموش شد. بعد از این که مدت طولانی استارت خورد، بالاخره روشن شد و راننده با فشار روی پدال درجا گاز داد. با یه سکسکه اتوبوس به حرکت درآمد. از بین دسته درهم و برهم چوپان‌ها، که همچنان بی‌حرکت بودند، دستی بالا آمد و بعد در مهِ پشتِ سر آنها ناپدید شد. تقریباً یک دفعه‌ای ماشین در جاده، بدتر از قبل، شروع به بالا و پایین شدن کرد. عرب‌ها بهت زده، مدام درحال تکان خوردن بودند. با این حال، جَنین را داشت خواب فرا می‌گرفت که ناگهان دید جعبه زردِ پراز لوزی جلو رویش پیدا شد. سرباز شغال شکل داشت به او لبخند می‌زد. جَنین کمی تامل کرد، یکی برداشت و از او تشکر کرد. سرباز جعبه را در جیبش گذاشت و همزمان لبخندش را هم خورد. دیگر داشت جلو رویش، به جاده، نگاه می‌کرد. جَنین سمتِ مارسل برگشت و تنها پشت گردنش را دید. از پنجره‌ای که مارسل بیرون را می‌دید مهِ غلیظ‌تری از خاک ریزِ سست دیده می‌شد.

ساعت‌ها بود در راه بودند و خستگی رمق همه را گرفته بود که سروصدای فریاد از بیرون شنیده شد. کودکانی که ردا به تن داشتند مثل فرفره می‌چرخیدند، می‌پریدند، دست می‌زدند و دور اتوبوس می‌دویدند. الان اتوبوس داشت از خیابان بلندی که کناره‌هایش را خانه‌های کوتاهی تشکیل می‌دادند، پایین می‌رفت؛ داشتند واردِ آبادی می‌شدند. باد هنوز می‌وزید، ولی دیوارها رگه‌های شن را که آفتاب را سد کرده بودند، می‌گرفت. با این حال آسمان هنوز گرفته بود. اتوبوس در بین سروصداها، با یک ترمزِ صدادار، جلوی طاقِ خشتی هتلی که پنجره‌هایش کثیف بود، ایستاد. جَنین پیاده شد و همین که به پیاده‌رو رسید تلو تلو خورد. از بالای خانه‌ها می‌توانست مناره زرد رنگ باریکی را ببیند. سمتِ چپش اولین نخل‌های آبادی افراشته بودند و او دوست داشت به سمتِ آنها برود. ولی با این‌که تقریباً ظهر شده بود، هوا هنوز سرد بود؛ باد تنش را می‌لرزاند. برگشت سمتِ مارسل و سرباز را دید که داشت سمتِ خودش می‌آمد. انتظار داشت سرباز لبخندی بزند یا سلام نظامی بدهد. ولی او از کنار جَنین گذشت و ناپدید شد. مارسل مشغول پایین آوردن صندوقی بود که پارچه‌ها در آن بودند، یه جعبه سیاه که روی سقف اتوبوس جا داده بود. کارِ آسانی نبود. راننده تنها کسی بود که به جابه‌جایی چمدان‌ها کمک می‌کرد که او هم دیگر دست کشیده بود، روی سقف ایستاده بود و برای رداپوشانی که دور اتوبوس حلقه زده بودند دادِ سخن داده بود. جَنین که با صورت‌هایی که به نظر از استخوان و چرم ساخته شده بود دوره شده بود و در میان فریادهای از ته حلق محاصره بود، ناگهان احساسِ خستگی کرد. به مارسل که داشت با بی‌حوصلگی سر راننده داد می‌زد گفت: «من می‌رم تو.»

واردِ هتل شد. مدیر هتل، مردی فرانسوی، لاغر اندام و کم حرف، به استقبالش آمد.

جَنین را به بالکن طبقه دو برد که رو به خیابان بود و سپس او را به اتاقش راهنمایی کرد، که تنها وسایلی که در آن بود یه تخت آهنی، یه صندلی سفیدِ میناکاری شده، گنجه لباسی که به پرده مزین نشده بود و پشت یه پاراوانِ حصیری هم یه سینکِ دستشویی بود که لایه‌ای ضخیم از شن رویش را پوشانده بود.

وقتی که مدیرِ هتل بیرون رفت، جَنین حس کرد از آن دیوارهای لختِ گچکاری شده داشت سرما می‌آمد. نمی‌دانست کیفش را کجا بگذارد، یا حتی خودش کجا بنشیند. یا باید دراز می‌کشید یا همان طور می‌ایستاد و در هر دو حال از سرما می‌لرزید. در همان حال ایستاده ماند، کیفش در دستش بود و به شکاف پنجره مانندی که نزدیک سقف رو به آسمان باز می‌شد، زل زد. منتظر بود، ولی نمی‌دانست منتظر چه چیزی. به تنها چیزی که آگاه بود، تنهایی‌اش بود و سرمای گزنده و وزنی سنگین‌تر در ناحیه قلبش. در واقع داشت رویاپردازی می‌کرد، صداهایی که از خیابان می‌آمد را، همین طور فریادهای مارسل را نمی‌شنید و از طرفی دیگر بیشتر به صدای رودخانه‌ای متمرکز شده بود که از شکافِ پنجره به گوش می‌رسید و به واسطه بادی که لابه‌لای درختان نخل می‌وزید بسیار نزدیک به نظر می‌آمد. باد قوی‌تر شد و صدای شیارِ باریکِ آب به فس فس موج تبدیل شد. تصور کرد که آن سوی دیوارها، دریایی از نخل‌های برافراشته در توفان به اهتزاز درآمده بودند. هیچ چیز آن‌طور که فکر می‌کرد پیش نرفته بود ولی آن موج‌های نامرئی به چشم‌های خسته‌اش طراوت بخشیدند. خیلی سنگین، با بازوانِ افتاده، ایستاده بود و چون سرما از پاهایش بالا می‌رفت، کمی خم شده بود. داشت رویای درختان نخل برافراشته و انعطاف‌پذیر و رویای جوانی خودش را می‌دید.

بعد از این‌که دوش گرفتند، رفتند به سالنِ پذیرایی طبقه پایین. روی دیوارهای لخت، شتر و درختان نخل روی یه پس‌زمینه بدِ صورتی، بنفش نقاشی شده بود. از پنجره‌های طاق مانند نور باریکی به داخل می‌تابید. مارسل از مدیرِ هتل درباره تاجرها سوال کرد. و بعد مرد عرب سن و سال داری که روی لباس فرمش نشان نظامی داشت، شروع به پذیرایی از آنها کرد. مارسل که فکرش مشغول بود نان را تکه تکه می‌کرد. او نگذاشت همسرش از آب آنجا بخورد. «آبش جوشیده نشده. نوشیدنی بگیر.» جَنین خوشش نیامد، زیرا نوشیدنی خواب‌آلودش می‌کرد. ضمناً در فهرست غذا گوشت خوک هم بود. «اینها گوشتِ خوک نمی‌خورن. به خاطر اعتقادشون. ما فرانسوی‌ها می‌دونیم چه جوری بپزیم. داری به چی فکر می‌کنی؟» جَنین به چیزی فکر نمی‌کرد. شاید هم داشت به پیروزی آشپزها نسبت به اعتقادات فکر می‌کرد. باید عجله می‌کردند. باید صبح روزِ بعد به قصد مناطقِ جنوبی‌تر از آنجا می‌رفتند؛ آن بعدازظهر باید همه تجار را می‌دیدند. مارسل از آن عرب سن و سال‌دار خواست قهوه را سریع‌تر بیاورد. او بدون آنکه لبخندی بزند سرش را تکان داد و سریع دور شد. مارسل با لبخندی گفت:

«صبح آروم بیار ولی بعدازظهر سریع.» بالاخره قهوه را آورد. سریع قهوه را نوشیدند و به خیابانِ غبارآلود و سرد رفتند. مارسل از جوانی عرب خواست در بردنِ صندوق به او کمک کند. ولی برای این که از طریق درستش جلو رفته باشد درباره هزینه‌اش جر و بحث کردند. از نظر اوِ، همان طور که یک بار برای جَنین توضیح داده بود، آنها از اول دو برابرِ قیمت را می‌گفتند تا در آخر یک چهارم آن را بتوانند بگیرند. جَنین، خیلی معذب، دنبال دو باربر به راه افتاد. زیر پالتوی سنگینش لباسِ پشمی پوشیده بود و دوست داشت حجم کمتری را اشغال می‌کرد. با وجودی که گوشت حیوان، کامل پخته شده بود و تنها کمی نوشیدنی خورده بود، کمی احساس ناراحتی می‌کرد.

آنها از کنار یه پارکِ عمومی نقلی که در آن درختان پوشیده از غباری کاشته شده بود، قدم‌زنان رد شدند. در راه آنها به اعرابی برخوردند که خود را در ردایشان پوشانده بودند و بی‌آنکه به نظر بیاید آنها را دیده‌اند از سرِ راهشان کنار می‌رفتند. حتی ژنده‌پوش‌های آنها از نظر جَنین وقاری داشتند که با اعرابِ شهری که در آن زندگی می‌کردند فرق داشتند. جَنین در پی صندوق راه می‌رفت، که خودش راه را در بین جمعیت برای او باز می‌کرد. از دربازه‌ای وارد یه خاکریز شدند و سر از میدانی درآوردند که در آن از همان درختان بی‌شاخ و برگ کاشته شده بود و در بیرونی‌ترین ردیف، که عریض‌تر هم بود، با طاق‌ها و مغازه‌ها مرزبندی شده بود. ولی آنها در خود میدان جلوی بنای کوچکی ایستادند که شبیه به گلوله توپخانه بود و به رنگ آبی گچی نقاشی شده بود. داخل، در یک اتاقی که تنها با نورِ ورودی روشن بود، مرد عربِ مسنی با سبیل سفید، پشت تخته براقی ایستاده بود. داشت چای می‌ریخت، قوری را روی فنجان‌های رنگی کوچکی بلند و کوتاه می‌کرد. قبل از این که بتوانند در آن تاریکی چیز دیگری را تشخیص دهند، عطرِ خوش چای نعناع به جَنین و مارسل جلوی در خوش‌آمد گفت. مارسل هنوز از آستانه در رد نشده بود که مجبور شد برای جلوگیری از برخورد با حلقه‌ای که از قوری‌های فلزی ساخته شده بود، فنجان‌ها و سینی‌ها جا خالی بدهد، همین طور وقتی نزدیکِ پیشخوان شد قفسه کارت پستال‌ها را هم به زور رد کرد. جَنین دم در ایستاد. خودش را کمی کنار کشید تا جلوی نور را نگیرد. همان موقع متوجه دو مردِ عرب شد که از پشتِ تاجرِ پیر، درحالی که روی بالشتک‌های برجسته‌ای که پشت مغازه از آنها پر بود نشسته بودند، به آنها لبخند می‌زدند. قالی‌های قرمز و مشکی و چارقدهای گلدوزی شده روی دیوار‌ها آویزان شده بود؛ روی زمین نیز پر بود از بالشتک‌ها و جعبه‌های حاوی تخم گیاهِ معطر. روی پیشخوان، کنار ترازوی برنجی پرتلالو و یک خط‌کش آهنی بلندِ قدیمی که اعدادش زایل شده بود، یه ردیف کله‌قند قرار داشت. یکی از آنها از پوشش زمختِ آبیش درآمده و از سرش به دو نیم شده بود. وقتی که تاجرِ پیر قوری را زمین گذاشت و گفت روز به خیر، بوی پشم و ادویه‌جات از پشتِ عطر چای پدیدار گشت.

مارسل با صدای آرامی که در زمانِ داد و ستد به خود می‌گرفت، با سرعت حرف زد. سپس صندوق را باز کرد، ابریشم‌ها و پشم‌ها را به نمایش گذاشت، خط‌کش و ترازو را داد کنار تا کالای خود را برای تاجرِ پهن کند. او درست مانند زنیِ که می‌خواست برای اولین دیدار روی شخصی تاثیر خوبی بگذارد ولی از خودش مطمئن نبود، هیجان‌زده شد، صدایش را بلند کرد و با حالت عصبی خندید، بعد، با دست‌های از هم بازش ادای خرید و فروش را درمی‌آورد. مردِ پیر سرش را تکان داد، سینی چای را به دو مردِ پشت سرش داد و تنها یه کلمه‌ای ادا کرد که به نظر مارسل را دلسرد کرد. او کالایش را برداشت و در صندوق گذاشت و بعد عرقِ خود را از پیشانی‌اش پاک کرد. باربرِ کوچک را صدا کرد و همگی سمت طاق‌ها به راه افتادند. در اولین مغازه، با وجودی که آن تاجر نیز با همان سبک و سیاقِ المپین با او شروع به حرف زدن کرد، مارسل خوش شانس‌تر از قبل بود. او گفت: «اونها فکر می‌کنن خدا هستن، ولی خودشون هم تو کار تجارتن! زندگی برای همه سخته.»

جَنین بی آنکه پاسخی بدهد به دنبال او به راه افتاد. باد تقریباً قطع شده بود. نقاطی از آسمان داشت کم کم صاف می‌شد. نور تند و خشنی از سوراخ‌هایی که در ابرهای ضخیم ایجاد شده بود شروع به تابیدن کرد. آنها دیگر از میدان رفته بودند. داشتند از کنار دیوارهای کاهگلی قدم می‌زدند، که گهگداری روی آنها گل‌های پلاسیده رزِ ماه دسامبر دیده می‌شد و گاهی اناری خشک و کرم زده. عطر خاک و قهوه، دود و هیزم، بوی سنگ و گوسفندها این منطقه را فرا گرفته بود. مغازه‌ها، که در دیوارها کنده شده بودند، از یکدیگر دور بودند؛ جَنین حس کرد پاهایش سنگین‌تر می‌شدند. ولی شوهرش داشت رفته رفته شاداب‌تر می‌شد. شروع به فروش کرده بود و داشت مهربان‌تر می‌شد؛ جَنین را «عزیزم» خطاب کرده بود؛ «این سفرمون به هدر نمی‌ره.» جَنین به طور خودکار گفت: «همین طوره، بهتر مستقیم باهاشون وارد معامله شد.»

از طریق خیابانی دیگر به مرکزِ دهکده برگشتند. تقریباً عصر شده بود؛ آسمان دیگر تقریبا! به طور کامل صاف شده بود. در میدان توقف کردند. مارسل دست‌هایش را به هم مالید و با اشتیاق به صندوقی که جلویشان بود نگاه کرد. جَنین گفت: «اونجا رو ببین.»

از طرف میدان یک مرد عربِ لاغر، خوش بنیه، با ردای آبی آسمانی، چکمه‌های قهوه‌ای نرم و دستکش، درحالی که صورتِ برنزه و عقاب مانندش را با تکبر بالا گرفته بود، داشت می‌آمد. تنها چیزی که او را از آن افسران فرانسوی که مسئولیت امور بومی داشتند و جَنین اغلب تحسینشان می‌کرد، متفاوت کرده بود لباس مخصوص بیابان‌گردانی بود که مانند دستار به سرش بسته بود. یک راست به سمتِ آنها می‌آمد، ولی همان طور که به آرامی دستکشش را از یک دستش درمی‌آورد به نظر می‌رسید داشت پشت سر آنها را نگاه می‌کرد. مارسل شانه‌اش را بالا انداخت و گفت: «خب، این یکی فکر می‌کنه ژنراله.» بله، همه اینجا نوعی غرور در نگاهشان بود؛ ولی این یکی دیگر شورش را درآورده بود. با وجودیکه فضای دورشان در میدان خالی بود، او داشت مستقیم به سمتِ صندوق می‌آمد، بدون آنکه آن را یا آنها را دیده باشد. فاصله بین آنها داشت به سرعت کم می‌شد و مردِ عرب به آنها رسید و مارسل ناگهان دستگیره صندوق را گرفت و آن را از سر راه کشید کنار. مردِ عرب بی‌آنکه متوجه چیزی باشد با همان قدم‌های عادیش به سمتِ خاکریز راهش را ادامه داد. جَنین به شوهرش نگاه کرد؛ همان نگاهِ مغموم در چشم‌هایش بود. مارسل گفت: «فکر می‌کنن هرکاری می‌تونن بکنن.» جَنین جوابی نداد. از غرورِ احمقانه آن مرد متنفر بود و یکباره غمگین شد. می‌خواست از آنجا برود و به خانه کوچکش فکر کرد. فکر برگشتن به هتل، به آن اتاقِ یخ دلسردش کرد. یک دفعه یادش آمد که مدیر هتل به او توصیه کرده بود که از پله‌های تراس قلعه بالا برود تا صحرا را ببیند. این را به مارسل گفت و اضافه کرد که می‌شد صندوق را در هتل گذاشت. ولی او خسته بود و می‌خواست کمی قبل از شام استراحت کند. جَنین گفت: «خواهش می‌کنم.» به یکباره با توجه به جَنین نگاه کرد و گفت: «حتماً، عزیزم.»

 * Olympian: یکی از خدایانِ المپ

 

متن کامل داستان در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در خیانتکار - قسمت آخر مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: مجله تجربه- سال چهارم اردیبهشت 1393
  • تاریخ: یکشنبه 6 تیر 1400 - 10:25
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2568

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 267
  • بازدید دیروز: 3765
  • بازدید کل: 25096092