Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

خیانتکار - قسمت آخر

خیانتکار - قسمت آخر

نویسنده: آلبر کامو
ترجمه ی: مینو بهزادی

در خیابان، جلوی هتل منتظر مارسل شد. جمعیت لباس سفید بیشتر و بیشتر می‌شد. هیچ زنی دیده نمی‌شد و جَنین فکر کرد تا به حال این قدر مرد یکجا ندیده بود. با این حال حتی یکی از آنها هم به او نگاه نمی‌کرد. بعضی از آنها بی اینکه در ظاهر او را ببینند، به آرامی صورت‌های لاغر و برنزه خود را، که از نظر جَنین همه شبیه به هم بود، سمتِ او می‌چرخاندند؛ همان صورت سرباز فرانسوی در اتوبوس و مرد عربی که دستکش داشت، صورتی که هم مغرور بود و هم با شعور. صورتشان را سمتِ این زنِ خارجی می‌چرخاندند و بعد، سبک و بی صدا، همان طور که او با پاهای ورم کرده‌اش آنجا ایستاده بود، دورش می‌زدند. حس ناراحتی او و نیاز او برای ترک کردن آنجا بیشتر شد. «چرا اینجا آمدم؟» مارسل دیگر سر و کله‌اش پیدا شد.

وقتی از پله‌های قلعه بالا می‌رفتند، ساعت پنج بود. هوا کلاً صاف شده بود، به رنگ آبی صدفی درآمده بود. سرما که خشک‌تر هم شده بود، گونه‌هایشان را می‌سوزاند. در نیمه راهِ‌پله‌ها، پیرمردِ عربی که به دیوار تکیه داده بود از آنها پرسید که آیا به راهنما نیاز دارند یا نه، ولی اصلاً تکانی نخورد، انگار از قبل می‌دانست که جوابشان نه بود. پله‌ها با وجود پاگردهای خاکی متعددی که داشت، طولانی و شیب‌دار بودند. همان طور که بالاتر می‌رفتند فضا بازتر می‌شد و نور سریع‌تر می‌تابید، هوا خشک و سرد بود و هر صدایی که از آبادی می‌آمد، صاف و مشخص به گوش می‌رسید. هوای نورانی در اطراف آنها به نوسان درآمده بود و هر چقدر جلوتر می‌رفتند طول این نوسانات بیشتر می‌شد، گویی با هر پیشروی آنها از یک بلور نور، موج صدایی مشعشع می‌شد و در هوا پخش می‌شد. همین که به تراس رسیدند نگاهشان در گستره پشت نخلستان‌ها گم شد، جَنین حس کرد که تمامی آسمان یک نُتِ تیز و کوتاهی را به صدا درآورد که انعکاسش تدریجاً تمامی فضای بالای سرش را پر کرد و بعد از بین رفت و او را در سکوت در مقابل این پهنه بی‌انتها قرار داد. نگاهش در واقع از شرق به غرب، در راستای یک انحنای بی‌نظیر، بی آنکه به مانعی برخورد کند، حرکت می‌کرد. در زیر پایشان، تراس‌های آبی و سفیدِ این شهر عربی به هم گره خورده بودند و روی هریک دانه‌های قرمزِ پررنگ فلفل‌هایی که پهن شده بودند تا خشک شوند، دیده می‌شد. هیچ کسی دیده نمی‌شد، ولی از حیاط‌های خانه‌ها بر عطر قهوه بو داده، صدای خنده و صدای گرپ گرپ پا می‌آمد. کمی دورتر، نخلستان با دیوارهای گِلی به قسمت‌های نامساوی تقسیم شده بود و بادی که در بالای تراس حس نمی‌شد صدای خش خش شاخ و برگ‌های بالای نخل‌ها را درآورده بود. بازهم دورتر، جاییِ که افق گسترده بود، ردیفی از سنگ‌های اُخرایی و خاکستری بود که ردی از زندگی درش دیده نمی‌شد. گرچه که در فاصله‌ای از آبادی، نزدیکِ وادی‌ای که مرزِ غربی نخلستان بود، تعدادی چادر سیاه دیده می‌شد. دورتادورشان یک گله شتر یک کوهانه بی‌حرکت ایستاده بودند و روی پس‌زمینه خاکستری شبیه به علایم نوشتاری عجیبی شده بودند که باید معنایشان رمزگشایی می‌شد. بالا سر صحرا سکوت به بزرگی و گستردگی فضا بود.

جَنین به حفاظِ بالکن تکیه داده بود و زبانش بند آمده بود، دیگر داشت بی‌تابی می‌کرد. سردش شده بود؛ می‌خواست برود پایین. آخر مگر آنجا چه چیزی برای دیدن داشت؟ ولی جَنین نمی‌توانست چشم از افق بردارد. آنطرف‌تر، سمت جنوب، جایی که زمین و آسمان در خطی صاف و شفاف به هم می‌رسیدند – به نظر می‌آمد چیزی انتظارش را می‌کشید، چیزی که تازه متوجه شد که همیشه کمبودش حس می‌شد. روز که جلوتر رفت، نور نرم‌تر و آرام‌تر شد؛ سختی آن داشت از حالت کریستال به مایع تبدیل می‌شد. مقارن با آن، با یک اتفاق ساده، درون قلبِ یک زن، گره‌ای که طی سال‌ها عادت و روزمرگی به وجود آمده بود، داشت به آرامی شل می‌شد. جَنین داشت اردوگاه چادرنشین‌ها را تماشا می‌کرد. هنوز مردمانی که در آنها زندگی می‌کردند را نیز ندیده بود؛ هیچ چیز بین چادرهای مشکی تکان نمی‌خورد، با این حال تمام فکرِ جَنین همین مردمانی بود که تا امروز از وجودشان هم بی‌خبر بود. بی‌خانمان، بریده از دنیا، اینها تعدادی آدمِ سرگردان بودند در این زمین وسیعی که در مقابل چشمانِ جَنین بود، که تازه حتماً خود جزء کوچکی بود از گستره‌ای حتی وسیع‌تر، که راه پیچاپیچش، هزاران مایل آن طرف‌تر، سمتِ جنوب، به انتها می‌رسید؛ جایی که بالاخره اولین رودخانه جنگلی را آبیاری می‌کرد. از آغاز زمان، روی این زمین خشکی که دیگر هیچی از آن نمانده بود، مردمانی بی‌وقفه از یک نقطه به نقطه دیگر حرکت می‌کردند، هیچ دارایی‌ای نداشتند ولی خدمتِ کسی را نیز نمی‌کردند، در اوج فقر بودند ولی اربابانِ قلمرویی غریب تلقی می‌شدند. جَنین نمی‌دانست چرا این فکر وجودش را پر از اندوهی عمیق و شیرین کرد، تا حدی که چشمانش بسته شد. او می‌دانست که وعده این قلمرو تا ابد به او داده شده بود ولی با این حال هرگز از آن او نخواهد شد، دیگر نخواهد شد، جز در همین لحظه گذرا شاید وقتی چشم‌هایش را دوباره روی این آسمان که ناگهان آرام شد، باز می‌کرد، همزمان صدایی که از شهر عربی بلند می‌شد، نیز ناگهان آرام می‌گرفت. به نظرش می‌رسید از آن لحظه به بعد سیرِ زمان متوقف شده بود و دیگر نه کسی پیر می‌شد و نه کسی می‌مرد. همه جا، از این به بعد، زندگی مسکوت می‌ماند – جز در قلبِ جَنین، جایی که در آن همان لحظه کسی از سرِ بهت و غم گریه سر داده بود.

ولی نور شروع به حرکت کرد؛ خورشید، درخشان و تهی از گرما، به سمتِ غرب پایین می‌رفت و نورش تقریباً صورتی شد، درحالی که موجی خاکستری در شرق شکل گرفت و آماده شد تا آن پهنه وسیع را در برگیرد. سگی پارس کرد و صدای پارسش از دوردست در این هوا که سردتر هم شده بود بلند شد. جَنین متوجه شد که دندان‌هایش به هم می‌خورند. مارسل گفت: «الان همه سرمای وحشتناکی می‌خوریم. خیلی خنگی. بیا برگردیم.» ولی با حال غریبی دستِ جَنین را گرفت. جَنین که مطیع او شده بود از حفاظ برگشت و به دنبال او به راه افتاد. پیرمردِ عرب از روی پله‌ها بی آنکه حرکتی بکند آنها را که راهی شهر شده بودند، تماشا کرد. جَنین بدون آنکه به کسی نگاه کند راه می‌رفت و از فرط خستگی دولا شده بود و بدنش را، که دیگر وزنش برای او قابل تحمل نبود، به جلو می‌کشید. تمامی شور و شعفش رخت بربسته بود. الان دیگر حس می‌کرد برای این دنیایی که تازه به آن وارد شده بود زیادی بلند، زیادی سنگین و زیادی سفید بود. یک بچه، آن دختر، آن مردِ تشنه، آن سربازِ مرموز تنها موجوداتی بودند که می‌توانستند روی این زمین به آرامی راه بروند. از الان به بعد قرار بود چه کاری کند، جز آن که خودش را تا تخت بکشد تا خوابش برود، تا بمیرد؟

الان در واقع داشت خودش را سمتِ رستوران می‌کشاند، همراهِ شوهری که دیگر حرفی نمی‌زد مگر آن که می‌خواست از خستگی شکایت کند، درحالی که خودِ جَنین داشت در مقابل سرما مقاومت می‌کرد و حس می‌کرد تبش داشت زیاد می‌شد. بعد از آن خودش را تا روی تختش کشید، مارسل هم به او ملحق شد و بدون آنکه از جَنین سوالی کند چراغ را خاموش کرد. اتاق یخ کرده بود. جَنین حس می‌کرد سرما از او بالا می‌رفت و تبش هم زیاد می‌شد. به سختی نفس می‌کشید، خونش جریان داشت ولی گرمش نمی‌کرد؛ دچار نوعی ترس شد. چرخی زد و سنگینیش فلزِ قدیمی تخت را به صدا درآورد. نه، نمی‌خواست مریض شود. شوهرش هنوز هیچی نشده به خواب رفته بود؛ او هم باید می‌خوابید؛ ضروری بود. از شکاف پنجره صدای مبهم شهر به گوشش رسید. با شنیدن صدای گرفته دلنگ دلنگی که از گرامافونِ قدیمی کافه موریش مدام بیرون می‌آمد می‌توانست کم و بیش آهنگ‌ها را تشخیص دهد؛ این صدا توأم با صدای مردمی که آرام آرام حرکت می‌کردند به گوشش می‌رسید. باید می‌خوابید. ولی داشت در سرش چادرهای مشکی را می‌شمرد؛ پشت پلک‌هایش شترهای بی‌حرکت مشغول چریدن بودند؛ تنهایی عظیمی داشت درونش تاب می‌خورد. بله، چرا به اینجا آمد؟ درحال فکر به همین سوال خوابش برد.

کمی بعد بیدار شد. دور و برش را سکوت مطلقی دربر گرفته بود. ولی در بیرون شهر سگ‌ها با صدای دورگه در سکوت شب زوزه می‌کشیدند. جَنین به خودش لرزید. غلتی زد، خورد به شانه‌ی محکم شوهرش و یکباره، نیمه خواب کنارِ مارسل کِز کرد. هرکاری می‌کرد خوابش عمیق نمی‌شد و با شوقی ناخودآگاه، در پی پیدا کردن گوشه امنش دستِ خود را به شانه مارسل گیر داد. جَنین بی آنکه صدایی ازش تولید شود داشت حرف می‌زد. داشت حرف می‌زد ولی خودش هم حرفش را درست نمی‌شنید. تنها چیزی که حس می‌کرد گرمای تنِ مارسل بود. بیست سالی بود که در گرمای تن او بود، هر شب، زمان‌هایی تنها خودشان بودند، حتی زمان مریضی، حتی در سفر، تا امروز... ضمن اینکه، تنها در خانه می‌خواست چه کاری کند؟ بچه‌ای که در کار نبود! آیا همان چیزی نبود که او کم داشت؟ او تنها مارسل را دنبال می‌کرد و آگاهی به این که کسی به او نیاز داشت راضیش می‌کرد. تنها لذتی که مارسل به او می‌داد آگاهی به این مساله بود که به او احتیاج دارد. او احتمالاً عاشقِ جَنین نبود. عشق، حتی زمانی که با نفرت همراه می‌شد، چهره‌ای به این عبوسی نداشت. ولی چهره مارسل چه ریختی بود؟ آنها در تاریکی با هم بودند، بدون آنکه همدیگر را ببینند. آیا عشقی جز آنچه در تاریکی پیش می‌آمد وجود داشت، عشقی که روزها با صدای بلند می‌گریست؟ جَنین این را نمی‌دانست. ولی این را می‌دانست که مارسل به او نیاز داشت و خودش هم به این نیاز، نیاز داشت و هر روز و هر شب به امید آن زندگی می‌کرد، به خصوص شب‌ها – هرشب، وقتی که مارسل نمی‌خواست تنها باشد، یا پیر شود یا بمیرد، با همان حالتی که به خودش می‌گرفت و جَنین آن حالت را روی چهره سایرِ مردها هم تشخیص می‌داد، تنها حالتِ مشترکِ این مردهای دیوانه که پشت ظاهر باهوش خود قایم می‌کردند، تا جایی که این دیوانگی تمام می‌شد و آنها را مستاصل سمت اندام زنی سوق می‌داد تا خود را در آن قایم کنند، بی هیچ شهوتی، تمامی آن چیزهای ترسناکی که تنهایی و شب برآنها آشکار می‌کرد.

مارسل تکانی خورد، تا انگار خودش را کنار بکشد. نه، مارسل عاشق او نبود؛ او تنها از نبود جَنین می‌ترسید و آن دو باید مدت‌ها پیش از هم جدا می‌شدند و تا ابد تنها می‌خوابیدند. ولی چه کسی می‌توانست تنهایی را طاقت بیاورد؟ بعضی مردها می‌توانستند؛ آن‌هایی که از روی بد بیاری یا کشش درونی از بقیه بریده بودند و هر شب با مرگ در یک بستر می‌خفتند. مارسل هرگز نمی‌توانست این کار بکند – او کنار خصوصیات دیگرش یک کودکِ ضعیف و بی دفاع بود که از زجرکشیدن می‌ترسید، او کودکِ جَنین بود و به او نیاز داشت و درست در همان لحظه در خواب ناله‌ای کرد. جَنین کمی محکم‌تر به او چسبید و دستش را روی سینه مارسل گذاشت. و برای خودش با نام عاشقانه‌ای که یک بار به او داده بود، صدایش کرد، همان نامی که باز هم هر از چندگاهی بدون آنکه بدانند چه می‌گویند از آن استفاده می‌کردند.

جَنین او را با تمام وجودش صدا کرد. به هرحال او خود نیز به مارسل نیاز داشت، به نیرویش، به عجیب و غریب بودنش، ضمن این که او خودش هم از مرگ می‌ترسید.

«اگر می‌تونستم به این ترسم غلبه کنم دیگه غمی نداشتم...» بلافاصله ترس نامعلومی او را در خود گرفت. خودش را کشید عقب. نه، او به هیچ چیز غلبه نکرده بود، او خوشحال نبود، او بالاخره روزی می‌مرد، این واقعیت داشت، ولی بدون آنکه رها شده باشد. قلبش به درد آمده بود؛ او زیرِ وزنه سنگینی که متوجه شد بیست سال بود به دوش می‌کشید، داشت خفه می‌شد. و اکنون او داشت با تمام قدرتش زیر آن دست و پا می‌زد. او می‌خواست رها باشد، حتی اگر مارسل و بقیه هیچ وقت رها نمی‌شدند! کاملاً هوشیار نشست لبه تخت و به ندایی که به نظر نزدیک بود گوش داد. ولی از تاریکی شب تنها صدایی که به گوشش می‌رسید صدای هلاک و درعین حال خستگی‌ناپذیر سگ‌های آبادی بود. باد سبکی شروع به وزیدن کرد و صدای جریان سبک آب را در نخلستان شنید. صدا از جنوب می‌آمد، جایی که صحرا و شب، زیر آسمان تغییرناپذیر، درهم آمیخته بود، جایی که زندگی متوقف شده بود، جایی که کسی دیگر نه پیر می‌شد و نه می‌مرد. آبو و باد خشک شد و جَنین دیگر مطمئن نبود چیزی که شنیده بود چیزی جز یک حرف ناملفوظ بوده که شنیده؛ همه چیز به کنار، یا سکوت یا اخطار.

ولی دیگر معنای آن را نمی‌فهمید، مگر آنکه یک بار به آن پاسخ می‌داد. یکباره، بله، این دیگر مسلم بود!

او به آرامی بلند شد و بی حرکت کنارِ تخت ایستاد و به صدای نفس شوهرش گوش داد. مارسل خواب بود. لحظه‌ای که گذشت گرمای تخت از جَنین رخت بربست و سرما به تنش رخنه کرد. به آرامی زیرِ نور کمی که از لامپ خیابان از لای پرده به داخل می‌آمد، با لمس کردنِ لباس‌هایش آنها را پوشید. کفش‌هایش را در دست گرفت و رفت سمتِ در. کمی در تاریکی تامل کرد، سپس در را باز کرد. دستگیره صدایی کرد و او همان طور آرام ایستاد. قلبش داشت به تندی می‌زد. با دلشوره گوش داد و با ادامه پیدا کردن سکوت خیالش راحت شد، دستش را کمی دیگر چرخاند. چرخاندنِ دستگیره به نظر تمام نمی‌شد. بالاخره در را باز کرد، رفت بیرون و همان قدر یواش در را بست. لپش را چسباند به چوب و صبر کرد. بعد از مدت کوتاهی، از دور صدای مارسل را شنید. برگشت و رفت، هوای یخ شبانه به گونه‌اش خورد و درازای بالکن را دوید. در بیرونی بسته بود. داشت قفل را باز می‌کرد که سر و کله نگهبانِ شب بالای پله‌ها پیدا شد، ظاهرش خواب‌آلوده بود، با جَنین به عربی حرف زد.

جَنین که به تاریکی شب پا می‌گذاشت گفت: «برمی‌گردم.»

حلقه ستاره‌ها از آسمان سیاه بر فرازِ نخلستان‌ها و خانه‌ها آویزان بود. طول خیابان باریک را، که در این ساعت خالی بود، به سمتِ قلعه دوید. سرما دیگر با خورشید درگیر نبود، به شب حمله کرده بود؛ هوای یخ، ریه‌هایش را می‌سوزاند. ولی او با دید خیلی کم در شب دوید. اگرچه بالای خیابان، کمی روشن شد و کم کم به ردِ پای مارپیچش هم تابید. ایستاد، سروصدای چرخش چرخ دنده‌ها غافلگیرش کرده بود، از پشتِ نور شدید تعدادی رداپوش دید که به زور چرخ‌های دوچرخه‌های شکننده‌شان را پدال می‌زدند. رداپوشان از کنار جَنین با سروصدا رد شدند؛ بعد سه تا چراغ قرمز با هم پشتِ سر جَنین پیدا شد و با هم ناپدید شدند. به دویدنِ سمتِ قلعه ادامه داد. در نیمه راهِ‌پله‌ها، هوا این قدر برنده ریه‌هایش را سوزاند که می‌خواست بایستد. انرژی‌ای غیر از وجود خودش درونش را فوران کرد و او را به بالای تراس، کنار حفاظ که الان به شکمش فشار می‌آورد، هل داد. نفسش به شماره افتاد و همه چیز جلوی چشمش دو دو می‌زد. دویدن گرمش نکرده بود و هنوز داشت می‌لرزید. ولی هوای سردی که تو می‌داد کم کم به آرامی درونش به جریان افتاد و سرِ سوزنی گرما بین رعشه‌هایش پخش می‌کرد. در آخر چشم‌هایش رو به گستره شب باز شد.

نه بادی، نه صدایی – جز در فواصلی مبهم ترق ترقِ سنگ‌هایی شنیده می‌شد که سرما داشت به ماسه تبدیلشان می‌کرد – هیچ چیز تنهایی و سکوتی که جَنین را فرا گرفته بود، به هم نمی‌زد. البته بعد از مدتی حس کرد که آسمانِ بالای سرش به آرامی داشت می‌چرخید. در امتدادِ خشک و سردِ شب، هزاران ستاره بی‌وقفه پدیدار می‌شدند و قندیل‌های درخشانشان به یکباره لق می‌شدند و به تدریج به سمتِ افق می‌رفتند. جَنین نمی‌توانست دست از تماشای آن شعله‌های رونده بشوید. سرش را با آنها برمی‌گرداند و پیشروی گویای نامتغیرها کم کم باعث یکی شدن جَنین با هسته وجودیش شد، جایی که سرما و اشتیاق به رقابت پرداخته بودند. در مقابلِ چشم‌هایش ستاره‌ها یکی یکی می‌افتادند. و بین سنگ‌های صحرا خاموش می‌شدند و هر دفعه جَنین با شب ارتباطِ بهتری بر قرار می‌کرد. با نفس عمیق کشیدن، سرما، سنگینی بی‌مصرفِ سایرین، دیوانگی و گرفتگی زندگی، بیم و هراسِ مرگ و زندگی را فراموش کرده بود. بالاخره بعد از سال‌ها از فرار کردنِ بی هدف و غیرمعقول از ترس، دست کشید. درعین حال، به نظر می‌آمد که ریشه و قوت خود را بازیافته بود و دیگر نمی‌لرزید. تلاشش برای دیدنِ آسمان درحال حرکت باعث شده بود تمام شکمش به حفاظ فشار بیاورد؛ او فقط منتظر بود تپش قلبش آرام شود تا به آرامش درونی برسد.

آخرین ستاره‌های صورتِ فلکی دسته‌های خود را کمی پایین‌تر، روی افق صحرا، آوردند و بعد ثابت ماندند. بعد با ملایمتی تحمل‌ناپذیر، شب به وجودِ جَنین کامل رخنه کرد، سرما را از بین برد، از بطنِ وجودش برخاست و موج به موج همه جا را فرا گرفت، حتی به دهانِ پر از آه و ناله او نیز راه پیدا کرد. لحظه‌ای بعد تمامِ آسمان بالا سرِ او گسترده شد و او به پشت روی زمینِ سرد افتاد.

وقتی جَنین با همان احتیاط به اتاقش برگشت، مارسل بیدار نبود. ولی او تا به تخت رسید صدای ناله‌اش به گوش رسید و ثانیه‌ای بعد ناگهان صاف نشست. مارسل چیزی گفت ولی جَنین درست نشنید. مارسل بیدار شد، چراغ را روشن کرد و نور، چشم جَنین را زد. مارسل تلو تلو خوران رفت سمتِ سینکِ دستشویی و جرعه بزرگی از آب معدنی نوشید. می‌خواست دوباره لای ملحفه سر بخورد، زانویش را که روی تخت گذاشت به جَنین نگاهی کرد و متوجه نشد چرا جَنین داشت به شدت گریه می‌کرد و نمی‌توانست جلوی خودش را بگیرد. جَنین گفت: «چیزی نیست عزیزم، چیزی نیست.»

 

 

متن کامل داستان در این سایت ارائه شده است.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: مجله تجربه- سال چهارم اردیبهشت 1393
  • تاریخ: یکشنبه 6 تیر 1400 - 16:27
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2268

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 379
  • بازدید دیروز: 3765
  • بازدید کل: 25096204