Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

خیانتکار - قسمت اول

خیانتکار - قسمت اول

نویسنده: آلبر کامو
ترجمه ی: مینو بهزادی

چند دقیقه‌ای بود که یه پشه، با وجودی که پنجره‌ها بسته بود، داشت در اتوبوس می‌چرخید. صحنه عجیبی بود، خیلی با بال‌های خسته اینور و آنور می‌رفت. جَنین (Janine) دیگر نتوانست ردش را دنبال کند، بعد دید خیلی سبک روی دست بی‌حرکت شوهرش نشسته. هوا سرد بود. پشه با هر وزش باد غبارآلود به خود می‌لرزید. اتوبوس در نور اندک صبح زمستانی، با سروصدای زیادی صفحات فلزی و میله چرخ، حرکت می‌کرد و بالا و پایین می‌شد و به زور کمی پیش می‌رفت. جَنین به شوهرش نگاه کرد. مارسل با دسته مویی که روی پیشانی باریکش درحال سفید شدن بود، بینی پهن و لب‌های آویزانش، درست مانند یه فانِ عبوس شده بود. او در هر دست‌اندازی تنه‌ای هم به جَنین می‌زد. بعد جثه سنگینش روی پاهای از هم بازش می‌افتاد و باز بی‌حرکت و غرق در فکر، با نگاهی تهی به جلو زل می‌زد.

هیچ فعالیتی در او دیده نمی‌شد، جز در دست‌های کلفت و بی‌مویش، که به خاطر زیرپوشِ فلانلی که از زیر آستینش بیرون آمده بود و مچ دستش را پوشانده بود، کوتاه‌تر هم به نظر می‌آمد. دست‌هایش را آن قدر محکم به چمدان برزتنی که بین زانوهایش بود، گرفته بود که به نظر نمی‌آمد حرکت رو به جلو و مرددِ پشه را متوجه شود.

ناگهان صدای زوزه به وضوح شنیده شد و مهِ شنی اطراف اتوبوس غلیظ‌تر شد. دیگر شن گوله گوله به شیشه می‌خورد، گویی دستِ نامرئی‌ای داشت آن را سمت ماشین پرت می‌کرد. پشه با بی‌تفاوتی بال‌هایش را به هم زد، پاها را خم کرد و پرید. اتوبوس حرکتش را آرام کرد و به نظر آمد داشت می‌ایستاد. ولی باد ظاهراً قطع شد و مه تا حدی از بین رفت و اتوبوس باز سرعت گرفت. منافذ نور داشت در دورنمای غبار گرفته پیدا می‌شد. دو یا سه درخت نخل شکننده و سفید که انگار از فلز ساخته شده بودند، ناگهان از شیشۀ جلو پدیدار شدند و ثانیه‌ای بعد ناپدید گشتند.

مارسل گفت: «اینجا دیگه کجاست؟»

اتوبوس پر بود از اعرابی که در ردای خود پیچیده شده بودند و تظاهر به خواب می‌کردند.

برخی پاهای خود را روی صندلی جمع کرده بودند و بیش از دیگران با حرکات ماشین تکان می‌خوردند. سکوت و بی‌تفاوتی‌شان دیگر داشت روی جنین سنگینی می‌کرد؛ این طور حس می‌کرد که روزها بود کنار همراهانی صامت سفر می‌کرد. با وجودی که اتوبوس همین سپیده‌دم بود که از انتهای خط راه‌آهن راه افتاده بود و دو ساعتی در این صبحگاه سرد روی فلات سنگی و خلوت، که صبح زود خطوط صافش را رو به افق قرمز گسترده بود، پیش می‌رفت.

باد بلند شد و تدریجاً گستره وسیعی را در خود فرا گرفت. از آن زمان به بعد مسافران دیگر چیزی ندیدند؛ یکی یکی سکوت اختیار کردند و خاموش با چشمانی باز شب را گذراندند و هر از چندی چشم‌ها و لب‌هایشان را که با شنی که از پنجره‌ها به داخل نفوذ می‌کرد اذیت می‌شد، پاک می‌کردند.

«جَنین!» با صدای شوهرش از جا پرید. دیگر بار فکر کرد چقدر این اسم برای آدم قد بلند و هیکل‌داری مانند او مسخره است. مارسل می‌خواست بداند کیف نمونه محصولاتش کجا بود. با پاهایش زیر صندلی را گشت و به شیئی برخورد کرد و فکر کرد که باید خودش باشد. نمی‌توانست بدون آنکه به نفس بیفتد دولا شود. با این حال او در مدرسه مقام اول را در ژیمناستیک به دست آورده بود و در آن زمان معنای بند آمدن نفس را نمی‌فهمید. از آن زمان چند سال می‌گذشت؟ بیست و پنج سال.

بیست و پنج سال به نظر هیچی نمی‌آمد، چرا که گویی همین دیروز بود که در انتخاب بین زندگی مستقل و ازدواج مردد بود، همین دیروز بود که با نگرانی به این مساله فکر می‌کرد که ممکن است در تنهایی پیر شود. الان دیگر تنها نبود و آن دانشجوی حقوق که همیشه می‌خواست با جَنین باشد اکنون در کنارش بود. جَنین او را به تدریج پذیرفته بود، با این حال کمی از خودش کوتاه‌تر بود و خیلی هم از خنده‌های تند و تیز و چشم‌های سیاه و برآمده‌اش خوشش نمی‌آمد. ولی شجاعتش را برای مواجه شدن با زندگی می‌پسندید؛ همان خصوصیتی که با سایر فرانسوی‌تبارهای این کشور سهیم بود. او همین طور نگاه مغموم مارسل را، وقتی وقایع یا انسان‌ها ناامیدش می‌کردند، دوست داشت. مهم‌تر از همه، دوست داشت به او عشق ورزیده شود و مارسل او را غرق توجه می‌کرد. متوجه کردنش به این مساله که وجودش برای مارسل اهمیت داشت، باعث می‌شد که در واقعیت نیز وجودش حس شود. نه، او تنها نبود...

اتوبوس با بوق‌های بلند داشت موانع نامرئی‌ای را شخم می‌زد و پیش می‌رفت.

ولی درون ماشین کسی جُم نمی‌خورد. ناگهان جَنین حس کرد که کسی به او زل زده و برگشت سمتِ صندلی ردیفِ کنارش. او عرب نبود و جَنین از این که زودتر متوجه حضور او نشده بود تعجب کرد. او لباس فرم ارتش فرانسوی در صحرای بزرگ آفریقا را بر تن داشت و کلاه کتانی‌ای هم بالای صورتِ بلند و تیزِ شغال‌گونه و برنزه شده‌اش گذاشته بود. چشم‌های خاکستری‌اش داشت با نوعی نکوهش دلگیر، با نگاهی خیره او را برانداز می‌کرد. جَنین ناگهان سرخ شد و برگشت سمتِ شوهرش که هنوز به روبه‌رو، به باد و مه نگاه می‌کرد. جَنین خودش را در یقه پالتویش قایم کرد. ولی هنوز می‌توانست سربازِ بلند و لاغر فرانسوی را ببیند، آن قدر در نیم‌تنه نظامی‌اش که درست اندازه‌اش بود، لاغر بود که به نظر می‌رسید از مواد خشک و سست ساخته شده، ترکیبی از شن و استخوان. و بعد دست‌های لاغر و صورت‌های سوخته اعرابی را دید که جلو نشسته بودند و متوجه شد که آنها با وجود جامۀ گشادشان، روی همان صندلی‌هایی که خودش و شوهرش به زور جا شده بودند، چقدر جا داشتند. پالتویش را دور زانوهایش پیچید. آن قدر هم چاق نبود – بلند و کمی گرد، بیشتر تپل به نظر می‌رسید و هنوز جذاب بود. خودش هم به این نکته آگاه بود که وقتی مردها به او نگاه می‌کردند، با صورت تقریباً بچه‌گانه، چشم‌های براق و معصومش در مقابل بدن بزرگی که داشت، گرم و وسوسه‌انگیز به نظر می‌آمد.

نه، هیچ چیز آن طور که انتظار داشت جلو نرفته بود. وقتی مارسل تصمیم گرفته بود او را با خود به این سفر ببرد مخالفت کرده بود. مدتی بود که مارسل داشت به این سفر فکر می‌کرد – دقیقاً از بعد از جنگ، تجارت به وضع عادی برگشته بود. قبل از جنگ، تجارت پارچه که با تحصیل رشته حقوق آن را شروع کرده بود و از پدر و مادرش آن را به ارث برده بود، زندگی به نسبت مرفهی را برایشان تامین کرده بود. سال‌های جوانی کنارِ ساحل دریا معمولاً خوش می‌گذشت ولی مارسل خیلی اهل فعالیت فیزیکی نبود و بعد از مدتی کوتاه دیگر جَنین را به ساحل نمی‌برد. تنها با ماشین کوچکشان برای رانندگی در بعدازظهر یکشنبه‌ها به بیرون از شهر می‌رفتند. بقیه مواقع هم مغازه پر از پارچه‌های رنگی‌اش که دالان بازار در محله نیمه بومی، نیمه اروپایی، بر آن سایه انداخته بود را به جاهای دیگر ترجیح می‌داد. بالای مغازه هم آنها در یک خانه سه اتاقه، با پرده‌های عربی و مبلمانی که از گالری باریز گرفته بودند، زندگی می‌کردند. آنها بچه نداشتند. سال‌ها در تاریکی نصفه نیمه شب پشتِ کرکره‌های نیمه بسته زندگی کرده بودند. تابستان، ساحل، گشت و گذار و منظره آسمان وسیع جزیی از گذشته شده بود.

هیچ چیز جز تجارت برای مارسل جذابیتی نداشت. جَنین متوجه شده بود بیشترین تمایل مارسل به پول بود و بدون این که بداند چرا، این موضوع اذیتش می‌کرد. به هرحال این به نفع خودش هم بود. مارسل اصلاً و ابداً خسیس نبود که هیچ، خیلی هم سخاوتمند بود، به خصوص درباره جَنین. قبلاً می‌گفت: «اگه اتفاقی برای من بیفته تو کاملاً تامین هستی.» و در واقع تامین مایحتاج بسیار ضروری بود. ولی سایر موارد که جزء نیازهای اولیه نیستند چه، آنها چطور تامین می‌شدند؟ این همان چیزی بود که جَنین گهگدار به طور سربسته حسش می‌کرد. همزمان هم به حساب‌های مارسل رسیدگی می‌کرد و گاهی هم جای او در مغازه می‌ایستاد. تابستان همیشه سخت‌ترین وقت بود، زمانی که گرما حتی شیرین‌ترین حس دلتنگی را هم خفه می‌کرد.

و ناگهان، تابستانی که جنگ شروع شد، مارسل به خدمت فراخوانده شد و بعد به دلایل پزشکی معاف شد. نایابی پارچه، متوقف شدن دادوستد، خیابان‌های داغ و خالی. اگر در آن زمان اتفاقی می‌افتاد او دیگر تامین نبود. به همین دلیل درست زمانی که بازار پارچه رونق پیدا کرد، مارسل فکر کرد که خودش، دهکده‌های بالای فلات و جنوب را پوشش بدهد و مستقیم، بدون دخالت دلال‌ها به تاجرهای عرب کالایش را بفروشد. می‌خواست جَنین را نیز با خود ببرد. جَنین می‌دانست که سفر سختی در پیش دارد، نفسش مشکل داشت و ترجیح می‌داد خانه بماند. ولی مارسل آدم کله‌شقی بود و جَنین پذیرفت که برود، زیرا قبول نکردن انرژی زیادی از او می‌برد. الان در سفر بودند و به واقع هیچ چیز آن طور که جَنین تصور می‌کرد پیش نرفته بود. او از گرما، خیل پشه و هتل‌هایی که بوی گندِ تخم اَنیسون می‌داد، وحشت داشت. او اصلاً تصور سرما، بادِ گزنده، این فلات نیمه قطبی پر از یخ رُفت را نکرده بود. او در خیالش درخت نخل و ماسه نرم را مجسم کرده بود. اکنون می‌دید که صحرا اصلاً آن طور نبود، بلکه فقط سنگ بود، همه جا سنگ بود، در آسمان هم چیزی جز گردِ سنگ نبود، سرد و گوشخراش. روی زمین، که هیچ چیز جز علف خشک در بین سنگ‌ها نمی‌رویید.

اتوبوس ناگهان ایستاد. راننده به زبانی که جَنین سرتاسرِ عمرش شنیده بود ولی هرگز آن را نمی‌فهمید، چند لغتی با صدای بلند گفت. مارسل پرسید «چی شده؟» راننده، این بار به فرانسه گفت احتمالاً شن در کاربراتور گیر کرده و مارسل باز به این کشور لعنت فرستاد. راننده به طرز مضحکی خندید و به آنها این اطمینان را داد که چیزی نبود، که کاربراتور را تمیز می‌کرد و آنها دوباره راه می‌افتادند. در را باز کرد و باد سرد به داخل اتوبوس وزید و رگه‌های شن به صورت‌های مسافران کوبیده شد.

تمام عرب‌ها در سکوت بینی خود را در ردایشان فرو و کِز کردند. مارسل فریاد زد «در رو ببند.» راننده همان طور که به سمتِ در برگشت خندید. بدون هیچ عجله‌ای، از زیر داشبورد یه سری ابزار برداشت و بعد دوباره بدون این که در را ببندد در مه کوچک شد و ناپدید گشت. مارسل آهی کشید. «مطمئن باش تا حالا تو عمرش یه بار هم موتور ندیده.» جَنین گفت «وای، ساکت شو!» و یکدفعه از جا پرید. کنارِ جاده، نزدیکِ اتوبوس، هیئت‌هایی که تماماً خود را پوشانده بودند بی‌حرکت ایستاده بودند. کلاهِ ردایشان را روی سر انداخته بودند و حفاظی از نقاب روی صورتشان بود، تنها چشم‌هایشان دیده می‌شد. بی‌آنکه حرفی بزنند، معلوم نبود از کجا پیدایشان شده بود، همین طور به مسافران زل زده بودند. مارسل گفت «چوپانن.»

درون ماشین سکوتِ مطلق بود. تمامی مسافران، سرهایشان را پایین آورده بودند و به نظر می‌آمد به صدای باد که در امتدادِ این فلاتِ بی‌انتها می‌پیچید گوش می‌دادند...

 

* فان: ایزد جنگل در اساطیر رومی با نیم تنه ی بز

 

متن کامل داستان در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در خیانتکار - قسمت دوم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: مجله تجربه- سال چهارم اردیبهشت 1393
  • تاریخ: شنبه 5 تیر 1400 - 08:31
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2402

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 571
  • بازدید دیروز: 3765
  • بازدید کل: 25096396