وقتی دکتر این را گفت، کار خاصی نکرد. به زنش زنگ نزد. به پسرش هم خبر نداد. از مطب بیرون آمد. از عرض خیابان گذشت، تاکسی دربست گرفت تا او را به ترمینال شرق برساند. پول تاکسی به علاوه انعام خوبی به راننده داد. وقتی برق شادی را در چشمش دید، با خودش فکر کرد که چقدر احمق بود که تا به حال این کار را نکرده بود. بعد سوار ماشینهای خطی جاده شمال شد. در طول راه با کسی حرف نزد. موقع ناهار به رستوران نرفت و وقتی از جاده فیروزکوه گذشت و به جنگلهای شیرگاه رسید، پیاده شد. از کم رفت و آمدترین راهی که به نظرش میرسید، به سمت جنگل حرکت کرد. وقتی راه میرفت به قدمهایش نگاه میکرد. چکمه یشمیای که همان صبح پیش از رفتن به مطب دکتر خریده بود، به پا داشت و از یادآوری این که آنها را یک شماره بزرگتر خریده بود تا مثل همیشه پایش میخچه نزند، خوشحال شد. به جز کیف پول و کاپشن چیزی به همراه نداشت. وقتی از حاشیه روستایی گذشت و وارد جنگل شد، به چیزی فکر نمیکرد. نه به مرگ. نه به زندگی. نه به غذا. نه جای خواب. در واقع باید گفت که اصلاً فکر نمیکرد. با این حال وقتی هم که هوا تاریک شد، او از راه رفتن دست برنداشت. همان طور با قدمهای آرام و منظم پیش میرفت و گاهی که به درختی برمیخورد، به آرامی از کنارش عبور میکرد. نمیایستاد. به پشت سرش نگاه نمیکرد. دنبال چیزی نبود.
گاهی پایش میلغزید و در سراشیب تپهای کوچک، زمین میخورد. بعد دوباره به آرامی بلند میشد و در تاریکی مطلق جنگل راه میرفت و به صدای نفسهایش گوش میداد. تا به حال این کار را نکرده بود. نه شب پرستارهای بود و نه مهتابی. به این هم اصلاً فکر نمیکرد که هوا مه رقیقی در خود دارد یا ابری است. باز هم راه رفت. فقط کمی توجهش به صدای جیرجیرکها و شکستن شاخ و برگهای زیرپایش جلب شد. آن قدر راه رفت تا بالاخره خسته شد. ایستاد. درختی کنارش بود. بهش تکیه داد. در کاپشنش چمباتمه زد و به همان حالت نشسته، خوابید. سردش نبود. گرمش نبود. گرسنهاش نبود. سیر هم نبود. فقط خواب بود. مثل کودکی. بیگذشته و آینده.
هنوز خورشید کاملاً بالا نیامده بود که بیدار شد. وقتی خواست بلند شود، دید که دور چکمههای پای چپش، مار درازی چمباتمه زده و خوابیده. تکان کوچکی خورد. مار اما تکان نخورد. فکر کرد شاید مار مرده. با انگشت به آرامی پوست سیاه مار را لمس کرد. مار کمی جا به جا شد اما بیدار نشد. مطمئن نبود برای این که خواب مار را آشفته نکند یا از ترس نیشش، پایش را به آهستگی از چکمه بیرون کشید. از یادآوری این که چکمهاش را یک شماره بزرگتر خریده بود، دوباره لبخند زد. مار دور چکمه خالی همچنان در خواب بود. با یک لنگه چکمه، به راهش ادامه داد. یک ماه بعد وقتی که پسر 20 سالهاش همراه با پلیس محلی، به دنبال او در جنگل به لنگه کفش رسیدند، از لابهلای درزهای شکافته و دهانه خزه بسته آن، چند بوته گل پامچال و بنفشه وحشی روییده بود. پسرک با صدای بلند گفت: «کدام احمقی با یک لنگه چکمه در جنگل راه میرود؟»
با این حال مرد با همان یک لنگه به راهش ادامه داد. نه گرسنهاش بود و نه تشنه.
هنوز به هیچ چیز فکر نمیکرد. خودش هم از این بابت تعجب کرده بود. اما حتی به تعجب کردنش هم اهمیتی نداد. شاید فقط منتظر بود که یک سری رویداد نامحتمل، او را هدایت کنند. هرچند ذهنش صرفاً در لحظه اکنون قفل شده بود اما احتمالات، متعدد بود. او پس از این پیادهروی طولانی چه میتوانست بکند؟ میتوانست آن قدر روزها و شبها راه برود تا از فرط خستگی و غلبه بیماری مرموز مناطق جنگلی، در حین راه رفتن، بیهوش شود و بمیرد و طعمه شغالها و مارها شود. میتوانست از درختی بالا برود و از شاخهای به شاخهای دیگر بپرد و از تخم پرندگان تغذیه کند و در معاشرت کلاغها و گنجشکها، روزی نه خیلی دور، با توهّم پرواز، دستهایش را از بلندترین درخت آزاد جنگل باستانی هیرکانی، باز کند و بر تخته سنگ بزرگ خزه بستهای سقوط کند و بمیرد. میتوانست در انتهای یکی از جادههای مالرو جنگلی، به کلبهای روستایی برسد و این چند روز باقی مانده از عمرش را با اهالی آن خانه سر کند و هر روز برایشان شیر گاو بدوشد و هیزم جمع کند و درحالی که به تاتی تاتی کردن بچه شیرخوارهشان نگاه میکند، در غروبی غمگین، در میان غبار و هاگ گلهای وحشی که از این سو به آن سو میرفتند تا یکدیگر را باردار کنند و به طرز رقتانگیزی به مرگ او بی اعتنا بودند، بمیرد. شاید در کنار همان کلبه برایش قبری میساختند و رویش مینوشتند:
ناشناس. حتی تاریخ هم نمینوشتند چون ساکنین اعماق جنگل به روزها و هفتهها و سالها بیاهمیت هستند. آنها فقط تغییر فصول را حس میکنند. پس روی قبرش مینوشتند: ناشناس. تابستان سالی که درخت تلکا خشک شد.
شاید هم به یکی از بقایای کاروانسراهای جاده باستانی ابریشم برمیخورد که از میان حجرههای خزه بستهاش، تنها اتاقک مسقفی باقی مانده بود و او بیلباس و بیمعاشرت با آدمیزادها، از سمق درختها میخورد و از چشمه نزدیک مینوشید و عورتش را با پوست روباهی که کشته بود، میپوشاند و درحالی که روزی به یکی از ستونهای کاروانسرای باستانی تکیه داده بود، خمره سکههای طلای عهد ساسانی را پیدا میکرد و در میان طلاها جان میداد. همان طور که همیشه آرزو داشت: ثروتمند میمرد! اگر این طور میشد، زندگیاش به مرثیهای شبیه نبود، بلکه به هجویهای میمانست که او را با طلاهای دم مرگ، تحقیر میکرد. زندگیاش را با حقوق کارمندی بخور و نمیر سازمان آب و برق و با رویای ثروتی بادآورده گذرانده بود و مرگ غافلگیرانهاش، با واقعیت ثروتی بادآورده، دستش میانداخت.
اما هیچ از این امکانها، برای او اتفاق نیفتاد. اتفاقی که افتاد از این قرار بود که روز دوم، درست شبیه به روز اول گذشت. درست مثل روز قبل، جز درخت، تپههای کوچک و بلند، جویبارهای از مسیر خارج شده و تک و توک گاوها و اسبهای سرگردان، هیچ چیز در برابرش نبود. صبح روز سوم اما با خزش ملایمی دور پای راستش بیدار شد. این بار مار قهوهای رنگی بود. این بار میخواست به پوست مار دست بکشد، دستش را زود پس کشید چون لایه نازک بیرنگی از پوست مار در حال جدا شدن بود. کمی جا خورد اما یادش آمد که تابستان فصل پوست انداختن مارهاست. تا به حال هیچ ماری را در این وضعیت ندیده بود. بیحرکت نشست و به تلاش آرام و ساکن مار در پوست انداختن، نگاه کرد. به جز این، اتفاق همان طور تکرار شد. باز هم از این که چکمهاش را یک شماره بزرگتر خریده بود، لبخندی به لب آورد و وقتی از چکمه که مار قهوهای پیتلوس دور آن مشغول تولد دوباره بود، دور میشد، برگشت و نگاهی به آن دو انداخت؛ انگار برای هم ساخته شده بودند. بعد از آن، احساس تعادل کرد و تازه به یادش آمد که از صبح روز قبل، با یک لنگه چکمه راه رفته بود و این باعث شده بود کمی کمر درد بگیرد. به پاهای پوشیده در جوراب سبزش نگاه کرد که روی سطح شبنمزده برگهای خشکیده، حال خوش بیسابقهای داشتند.
یادش آمد که دیشب موقع خواب، درحالی که همچنان به یک لنگه چکمه در پای راستش نگاه میکرد، به یاد آورده بود که خیلی سال پیش، مادربزرگش او و بقیه را بالای بستر احتضارش صدا کرد و از آنکه مرگش به تاخیر افتاده بود، عذرخواهی کرد.
او گفته بود: «من دارم آرام آرام کار خودم را میکنم. شما بیخود، خودتان را ناراحت نکنید. هرچه باشد، آن هم سر وقت خودش باید اتفاق بیفتد.» منظورش مرگ بود. با این حال موقع مرگ یک جمله گفت: «چقدر ناتمام زندگی کردهام!» حالا در حین مرور این خاطره به یاد آورد که مادرش پیش از مرگ گفته بود که مادرش موقع عروسی، تنها 7 سال داشت و روز جشن عروسی دو دندان شیری جلویش ریخته بود. موقع زایمان اولین بچه 12 سال داشت و دهمین بچهاش را در سن 35 سالگی زاییده بود.
در روز سوم، فهمید که زمان دارد دوباره خودش را نشان میدهد. به طاق سبز بالای سرش نگاه کرد و سعی کرد ساعت را از روزنههای نوری که به زحمت به زمین میرسیدند، حدس بزند. وقتی فهمید در این کار هیچ مهارتی ندارد، تلاش کرد دست کم تاریخ را به یاد آورد. از آن همه عدد روز و هفته و ماه و سال، ابتدا فقط سال را به یاد آورد. بله درست یادش بود. 1392 بود و بایستی هنوز شهریور ماه باشد.
اما از شهریور ماه چند روز پیش در تهران، با شهریور ماه امروز در جنگل، چقدر فاصله بود. حتماً تا به حال زن و پسرش با پلیس تماس گرفته بودند. یادش آمد که آنها حتی نمیدانستند که با دکتر قرار دارد. میدان امام حسین بدون او، اداره بدون او، خانه بدون او چطور جایی بودند؟ سالها بود که به رفت و آمد دایمی صبح زود و عصر او عادت کرده بودند. هر روز راس ساعت 6 صبح سوار اتوبوسهای برقی امام حسین میشد و راس ساعت 5 بعدازظهر از آنها پیاده میشد. احساس دلشوره نمیکرد. نمیداند چرا یاد آن فیلم قدیمی افتاد. هرچه فکر کرد اسمش را به خاطر نیاورد. دو سرباز ژاپنی و آمریکایی در گیرودار جنگ جهانی دوم، در جزیرهای متروکه گیر کرده بودند. زبان هم را نمیفهمیدند و دشمن هم بودند. از یادآوری یک صحنه که مرد ژاپنی روی درخت رفت و برای تحقیر مرد آمریکایی رویش شاشید، خندهاش گرفت. آن موقعها که این فیلم را دیده بود، از خنده مرد ژاپنی خوشش آمده بود. یک جور خنده و دندان قروچه با هم بود. با صدای بلند سعی کرد همان طوری بخندد. هاه هاه هاه و دندانهایش را به درختها و روزنههای نور نشان داد؛ درست شبیه مرد ژاپنی که میخواست حرص مرد آمریکایی را دربیاورد. انعکاس صدایش هنوز نشانی از مرگ نداشت. به خودش گفت:
«چه خوب میشود که حرف دکتر مزخرف از آب در بیاید.» اما این فکر خیلی سریع از ذهنش پاک شد. شب داشت فرا میرسید و برای اولین بار در آن سه روز، احساس گرسنگی، بیپناهی، مریضی و ترس از شب و مرگ، فرایش گرفت.
برای لحظهای ایستاد. از این که عین یک دیوانه به جنگل زده بود، پشیمان شد. یکهو دلش برای خودش، زن و تنها پسرش سوخت. هنوز برای مردن خیلی جوان بود. دلش خواست گریه کند اما نکرد. با تردید دور خودش چرخید و به درختها نگاه کرد که مثل ارواح بلندقامت باستانی ایستاده بودند و از او چشم برنمیداشتند. سایههای کشدار روی همدیگر افتاده بودند و به همان زودی، تصاویر موهوم و ترسناک درست کرده بودند. به خودش دلداری داد که هنوز تا شب کمی باقی مانده. جیبهایش را گشت. کاشکی لااقل سیگاری بود. روی زمین چمباتمه زد و دو شاخه چوب را همان طور که بارها در فیلمها دیده بود، روی هم گذاشت و شروع کرد به ساییدن. وقتی هوا دیگر کاملاً تاریک شده بود، مچ دستهایش درد گرفته بود. در تاریکی مطلق، همان طور که به درخت تکیه داده بود تا خوابش ببرد، صداهای ریز و حرکتهای مرموز اطراف نگرانش کرد. به ارواح جنگلی فکر کرد. به خرس، به گربه وحشی و گرگ. یک آن حس کرد که موجودی نامریی محکم از پشت بغلش کرده. جیغ کشید. صدایش در جنگل پیچید. مورمور شدن تنش را حس کرد. یکهو چنان توالتش گرفت که نتوانست برای یک دقیقه هم آن را کنترل کند. همان طور که پشتش به درخت بود، زیپش را پایین کشید و درحالی که با چشمهای از حدقه درآمده، اطراف را میپایید، خودش را رها کرد. بخار گرم اسید اوریک ادرار در هوای سرد جنگل به دماغش خورد.
چندشش شد. صداها همچنان در کنارش در رفت و آمد بودند. بالاخره هنوز نمرده بود و باید از زنده بودن خودش، مراقبت میکرد. سردش شد و به یاد چکمه گرم و نرمش، مثل بچهها بغض کرد. صدای دندانهایش را شنید که از بغض به هم میخوردند. دماغش از سرما یخ شده بود و وقتی قطره اشک روی گونهاش لغزید، از خودش بدش آمد...
متن کامل داستان در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در مرگ و چکمه یا فصلی که مارها پوست می اندازند - قسمت آخر مطالعه نمایید.