ترجیح میداد که مثل همان دو روز اول، به هیچ چیز فکر نکند. موقع تولد چیزی را به یاد نداشت. دلش میخواست که موقع مرگ هم ذهنش از هرچیزی خالی باشد. سعی کرد به یاد چیز خوبی بیفتد تا شاید خوابش ببرد. کیف پولش را بیرون کشید و سعی کرد به دو عکس 4×3 همسر و پسرش نگاه کند. کمی کیف پول را این طرف و آن طرف گرفت تا بلکه از جایی نوری ضعیف بتابد و عکس آنها را برای آخرین بار ببیند. از کجا معلوم که تا فردا زنده میماند. بیفایده بود. خودش را بیشتر در کاپشنش پیچید و به مادرش فکر کرد. کسی که بعد از مادربزرگش، بیشتر از همه دوست داشت. یادش آمد که وقتی مادربزرگش مرد، مادرش فقط سی سال داشت و با این حال خودش 15 ساله بود. چشمهایش را بست. چیز دقیقی به یادش نیامد. جرقههای کوچکی از لبخندها، جای خالی دندان نیش سمت چپ و نوازشهای مادرش تداعی شد. از این که هیچ وقت به فکرش نرسیده بود تا به مادرش پول بدهد تا دندانش را درست کند، برای لحظهای از خودش متنفر شد. بغض کرد اما وقتی وزن دست مادرش روی موهایش را به یاد آورد، دوباره آرام شد. بعد، تصویر دستش را دید، با آستین همیشه بلند، انگشتهای کمی زمخت از کار روزانه و دو النگوی نازک طلا که جلویش چای آلبالو گذاشته بود.
در نبود خاطرات خوب دیگر، تصویر دست مادرش را با استکان چای آلبالو آن قدر در ذهنش تکرار کرد تا به جای این که خوابش ببرد، بالاخره بغضش ترکید. بلند بلند گریه کرد. از رنجهایی که برده بود، از بیپولیها، از ترسها، بیکاریها، تحقیرهایی که شده بود. یادش آمد که چقدر پدرش کتکش میزد. یادش آمد که خودش چقدر پسرش را کتک زده بود. یادش آمد که یک بار زنش از مشت او بیهوش شده بود. یادش آمد که چقدر رئیسش با او بد بود و هر بار به بهانهای از حقوقش کم میکرد. از خودش متنفر شد. از جایش بلند شد و با مشت و سیلی خودش را زد. آن قدر جیغ کشید که پرندههای خوابآلوده، وحشت زده گریختند. هزار جور احساس غیر منتظره به سراغش آمد. یاد تولد پسرش افتاد و به خودش دلداری داد که آن روز برای زنش النگوی طلا، هرچند ارزان قیمت، خریده بود. یاد این افتاد که موقع مرگ پدر و مادرش، پیش آنها نبود. یاد این افتاد که چند بار عمداً پول قصابی و مغازهدار را کم حساب کرده بود. از این که هزینه دانشگاه آزاد پسرش را نتوانسته بود فراهم کند، چقدر از خودش بدش میآمد. اما از یادآوری این که با پساندازی که در بانک دارد و پولی که اداره موظف است بعد از مرگ به خانوادهاش بدهد و پسرش میتواند پیکانی بخرد و مسافرکشی کند، کمی خوشحال بود. و بالاخره دوباره با یاد وزن دست مادرش روی موهایش و تصویر دستهایی که در حرکتی ابدی با مهربانی جلویش چای آلبالو میگذاشتند، در میان اشکها و آهها و آب دماغی که روی لبهایش آویزان شده بود، خوابش برد.
صبح روز چهارم با کمی درد بیدار شد. اولین احساسی که داشت این بود: هنوز زندهام! نور خورشید از لابهلای شاخ و برگها رویش میتابید و خنکی هوای جنگل کمی سرحالش کرد. با این حال هنوز از یادآوری ته مانده خاطرات دیشب، از خودش و زندگی دلخور بود. دور و برش را نگاه کرد. درختی با میوههای کوچکی شبیه به ازگیل کنارش بود. با احتیاط یکی را کند و خورد. شیرین و خوشمزه بود. طعمی بین خرمالو و ازگیل داشت. فکر کرد اگر من امروز اینجا نبودم، میوههای این درخت چه بیهوده، میپوسید و روی زمین میریخت. تا جایی که میتوانست خورد و بقیه را توی جیبهایش ریخت. خیلی زود دلپیچه گرفت و همانجا ناچار شد بنشیند و قضای حاجت کند. بوی بد مدفوعش معدهاش را به هم ریخت. توی دلش از این که در کنار این درخت با میوههای خوشمزه، این کار را کرده بود، از خودش خجالت کشید. بدتر از آن، ناچار شد با برگهای همان درخت خودش را تمیز کند. بالاخره راه افتاد. کمی بعد جورابهای سوراخ و خیسش را در آورد و روی درختی گذاشت. شاید به درد جانوری میخورد. نمیداند چرا یکهو احساس شادابی کرد. انگار گریهها و فریادهای دیشب، سبکش کرده بود. هرچه بود هنوز زنده بود. نفس میکشید و چه هوای خنک و معطری را هم به ریههایش میکشید. شاید هم به خاطر شکر موجود در میوه، انرژی گرفته بود. اصلا یکهو از خودش خوشش آمد. از این که هنوز زنده است و در جنگل راه میرود و از میوههای درخت تغذیه میکند. از این که هنوز چشمهایش چیزهای زیبایی را میبیند...
بهتر از این بود که این روزهای آخر را در چهاردیواری خانه 60 متری میماند و میدید که دیگران به خاطر زنده ماندنشان، پیش او شرمندهاند. شروع کرد به دویدن. از روی چند تنه کوچک پوسیده پرید. مثل کودکی ذوقزده جیغ کشید و انعکاس صدای خودش را گوش داد. به نفس نفس افتاد. با این همه جوانی، چقدر پیر شده بود. در تمام سالهای بزرگسالی، بدنش در مسیر خانه و اداره، خواب و کرخت شده بود. دوباره دوید تا بیدارش کند. آن قدر دوید که گرمش شد. بلند بلند خندید و نفس نفس زنان، کاپشنش را در آورد و پرت کرد. دلش میخواست دوباره به همان حال دو روز اول برگردد. بیخیال همین چند روز باقی مانده. بیگذشته و بیآینده. بیترس و نگرانی. به چشمه آب کوچکی رسید. کنارش نشست و کمی آب خورد. بعد دوباره کمی میوه خورد. بو کشید. بوی گلهای پامچال و بنفشه وحشی و خاک مرطوب. بوی آب را برای اولین بار حس کرد. باز هم گوش داد. صدای جریان ملایم آب، گنجشکها، پرواز کلاغها و ویزویز چند مگس و سنجاقک. به پروانهای که روبهرویش پرواز میکرد خیره شد و سعی کرد صدایش را بشنود. حتی از روی جوی رد شد و خودش را به پروانه سفید با خالهای قهوه ای و آبی رساند اما با این که چند ثانیهای در نزدیکی گوشش پرواز کرد و رفت، هیچ صدایی نشنید. فکر کرد لابد زیباترین چیزها، بی سر و صدا میآیند و میروند.
از آن لحظه به بعد تمام حواسش را در گوشهایش متمرکز کرد. روزها به صداها گوش میداد. سعی میکرد با چشمهای بسته راه برود و به سمت صداها حرکت کند. شبها با این که دیگر حتی کاپشن هم نداشت، سردش نمیشد. چون همه حواسش به صداها بود. صدای ملایم نسیم. صدای برگهای روی درختها. صدای برگهای خشک زیر دست و پای حیوانات. صدای جیرجیرکها، سنجاقکها، سیرسیرکها. با شنیدن صداها، ترسهایش فرو ریخت. حتی فکر کرد که ارواح هم اگر باشند، جزیی از این زندگی هستند و ترس ندارند. آن قدر مجذوب صداهای اطرافش شد که بالاخره در روز پنجم موفق شد تا صداهای آروارههای یک آخوندک را موقع خوردن یک ملخ سبز کوچک بشنود. در پایان روز پنجم، درست وقتی داشت کم کم خوابش میبرد، برای اولین بار در زندگیاش متوجه مسیر حرکت و خنکی اکسیژن به ریههاش شد.
با تعجب به نفس کشیدنش توجه کرد. در واقع همان لحظه کشفش کرده بود. هوای خنک و پاکیزه به آرامی از بینیاش وارد نای میشد و سپس وارد ریه و قلب. کاملا میتوانست طول مسیر ورود خنکی هوا به درون بدنش را حس کند. بعد، هوای گرم از درون ریههایش وارد نای میشد و به بینی میرسید و به طبیعت برمیگشت. فقط خدا میدانست که تا آن زمان که 45 سال و شش ماه و سه روزش بود، چند میلیون بار دم و بازدم کرده بود و با این حال به یکی از آنها توجه نکرده بود. به یکی از آنها که همه زندگیاش به آن بسته بود. از خودش دلخور شد. از این که آن قدر غیرهوشیار زندگی کرده بود. اما خیلی زود به خودش تشر زد: «خب حالا که بالاخره بهش توجه کردم. بهتر از این که میمردم بیآنکه لذت نفس کشیدن را فهمیده باشم.» بعد به آرامی با چشمهای بسته، به مسر رفت و آمد تنفسش توجه کرد و حس کرد چقدر سبک و آرام شده است. انگار همه انرژیهای خوب با اکسیژن معطر جنگل وارد ریههایش میشد و همه انرژیهای منفی و تلخیهای زندگی با بازدم از بدنش بیرون رانده میشد. در آخرین لحظات که هنوز بین خواب و بیداری بود صدای آبشار دوری را شنید. از این که فردا آبشاری را میدید، با ذوق و لبخند به لب، خوابید درحالی که برخلاف همیشه، روی زمین با دستهای باز دراز کشیده بود و به ستارههای دور لبخند میزد و به مسیر خنک تنفس توجه میکرد. برای اولین بار احساس میکرد جزیی از این جنگل است و چیزی بیرون از او نمیتواند تهدیدش کند.
روز ششم، هنوز چشمهایش بسته بود که با صدای آبشار، بیدار شد. دلش میخواست همان طور با چشمهای بسته بلند شود و آن قدر راه برود تا به آبشار برسد. همین کار را کرد. در مسیر، چند بار زمین خورد اما چشمهایش را باز نکرد و لبخند از روی لبهایش محو نشد. فکر کرد چقدر همه چیز این طوری زیباتر است و شاید اگر در طول زندگی خودش را به صداها سپرده بود، به جاهای بهتری میرسید. صداهایی که وقتی بهشان دقیق گوش میداد، عمق پیدا میکردند، جان میگرفتند و با آدم حرف میزدند. بالاخره آن قدر به صدای آبشار نزدیک شد که قطرات ریز آب روی صورتش شتک زدند.
چشمهایش را باز کرد. منظره آبشار زیر پایش زیباتر از آن چیزی بود که فکر میکرد. اما چیز دیگری هم بود. آنجا آخر جنگل بود. یا شاید اگر جرات میکرد به خودش میگفت: آخر دنیا! آخر جنگل، آن چیزی نبود که در فیلمهای افسانهای دیده بود. آخر جنگل درهای تنگ، منتهی به آبشار بزرگ بود که به اعماق زمین فرو میرفت. جنگل کم عرض شده بود. پهنای جنگل تنها به اندازه سه برابر طول دستهای باز شدهاش بود. پشت سرش درختها در مسیری قیف مانند دوباره زیاد میشدند. در دو طرفش دیواری از درختهای عظیم بود. سعی کرد دست کم دستش را از بین درختهای دو طرفش رد کند اما بیفایده بود. آن قدر به هم چسبیده بودند که بیشتر شبیه به تنگهای از دیوارهای درختی بودند و آن قدر بودند که اگر میخواست سرشان را ببیند از عقب به زمین میافتاد. درختهای معمولی، پشت سرش تمام میشدند. به آبشار زیرپایش نگاه کرد. مار زرد رنگی را دید که مسیر باریکی در کنارش پایین خزید. هیجان زده بود. فکر کرد آن پایین چه خبر میتواند باشد؟ از مسیر خیس و لغزنده پایین رفت. هنوز چند قدم نرفته بود که لباسهایش کاملا خیس شد. به بدنش چسبید و مانع حرکت آزادانهاش شد. بلوز و شلوارش را درآورد. پیش از آنکه آنها را روی تخته سنگی رها کند، یاد کیف پولش افتاد. آن را از جیب شلوارش بیرون کشید و پولهایش را شمرد. خودش هم از انجام این کار احمقانه خندهاش گرفت. پنج هزار و صد تومان بود. با کمی پول خورد و یک برگ بلیت اتوبوس. از دیدن ته بلیت سینمایی که سه ماه پیش با زن و پسرش رفته بود. خندهاش گرفت. به کارت ادارهاش نگاه کرد و به عکسهای 4×3 پسر و همسرش. از این که عکسی با ژست طبیعی از آنها به همراه نداشت، خودش را سرزنش کرد. صورت هر دویشان را بوسید و همه چیز را دوباره در کیفش جاسازی کرد و آن را روی بلوز و شلوار پارچهای تا شدهاش، گذاشت و رفت.
بدون لباس راحتتر میتوانست خودش را از سنگها پایین بکشد. از کنار ارتفاع نُه آبشار گذشت و در کنار نُه حوضچه که زیر آبشارها درست شده بود، استراحت کرد، آب نوشید و خوابید تا سرانجام در روز هفتم به آخرین آبشار رسید. از آن پایین به بالا نگاه کرد. چقدر از زمین دور شده بود. از تهران، از خانوادهاش، از همکارها، از آقای دکتر با خبر مرگش، از همه آدمها و حتی جنگل.
فکر کرد حتی چقدر از ترس و مرگ هم دور شده است. آنچه آن بالا پیدا بود را نمیشد آسمان نامید. چیز غبارآلود و مه آلود خاکستری رنگی که در پشت قطرات پر فشار نُه آبشار محو و ناپدید شده بود. انگار که اصلاً نبود. در کنار آخرین حوضچه آبشار که به کوچکی آبشار دو قلو بود، جوی باریکی راه افتاد. در کنار آن راه میرفت تا به دهانه غاری رسید. نه سردش بود. نه گرمش. نه میترسید و نه نگران چیزی بود. احساس سرخوشی و کنجکاوی بیسابقهای داشت و کمی بازیگوشی. فکر کرد از آخرین ماجراجویی که کرده بود، لابد بیشتر از سی سال میگذشت. یادش آمد وقتی خیلی بچه بود، یک بار با پسرعمویش در پیچ و خمهای کوچه باغهای فشم گم شده بود. دو ساعت طول کشید تا خانوادهها پیدایشان کردند و در آن دو ساعت، آنها آن قدر آلبالو از باغها دزدیده و خورده بودند که دل درد گرفته بودند.
وارد غار شد. تاریک بود اما نه آن قدر که نتواند راهش را پیدا کند. به صدای جریان آب گوش داد و راهش را پیدا کرد. نمیداند که دقیقاً از چند دالان رد شد و چقدر در تاریکی با صدای جریان آب، پیش رفت تا نور ضعیفی دید. به چیزی فکر نکرد اما فیلمهایی که دیده بود، احتمالهایی را به ذهنش آوردند. ممکن بود که انعکاس نور سنگهای فسفری یا طاقدیسهای بلوری باشد یا حشرات ریزی شبیه به کرمهای شبتاب. حتی یاد پدر ژپتو و حضرت یونس در دل نهنگ افتاد. اما آنچه بود، چیزی کاملاً متفاوت بود. رو به رویش در انتهای آن دالانهای مارپیچ تاریک، محوطه بن بست کوچکی بود که کریستالهای ریز و درشت از دیوارهایش بیرون آمده بودند و از تابش نور خورشید، مانند شمع کوچکی میدرخشیدند. جوی آب به دو رشته تقسیم شده بود و دور تا دور محوطه بن بست را گرفته بود. مرد جوانی بسیار زیبا، با موهای شفاف قهوهای، شلوار قهوهای رنگ و پیراهن سفیدی که مثل کریستال میدرخشید، روی صندلی چوبی ساده و کندهکاری قدیمی نشسته بود و به نور شمعی که روبهرویش روی میز چوبی کوچکی میسوخت، خیره شده بود. نیمرخ مرد جوان، رو به او بود و دستهایش روی دستههای صندلی. اصلاً مرد جوان به خودش زحمت نداد تا رویش را به سمت مرد برگرداند اما با این حال انگار از مدتها پیش منتظرش بود.
او که با دیدن مرد جوان دست و پایش را گم کرده بود نمیدانست چه کند. از این که لباسهایش را درآورده بود و در حضور او این طور نیمه عریان بود، از خودش خجالت کشید. دوست داشت بنشیند و بعد از روزها سکوت، کمی با او حرف بزند و تقاضای غذایی بکند اما مرد جوان چنان در سکوت پرجذبه و احترامبرانگیزی فرو رفته بود که حتی به خودش اجازه نداد، بنشیند. همان طور که این پا و آن پا میکرد، محو تماشای آن همه زیبایی بود. وقتی داشت با خودش فکر میکرد که مگر میشود مردی این همه زیبا هم باشد، مرد جوان با صدایی که در آن نه انتظار بود و نه دلخوری، گفت: «چقدر دیر آمدی؟»
او که نمیدانست چه جوابی بدهد، از دهانش پرید: «چقدر اینجا پایین است.»
مرد جوان چشم از نور شمع برداشت، به چشمهای او خیره شده و با صدای یکنواخت که در آن نه بیاعتنایی بود و نه توجه، نه رغبت و نه بیرغبتی، اطلاع داد: «اینجا پایین نیست.»
او همانجا ایستاد و به مرد جوان زیبا خیره ماند بیآنکه حتی به خودش اجازه دهد برای رفع خستگی به دیوار تکیه دهد. در چهره و طرز نشستن مرد جوان چیزی بود که در او احترام و لذتی توصیف ناپذیر برمیانگیخت. انگار او را از سالها پیش میشناخت؛ او را که طوری نشسته بود که انگار از ازل تا ابد در همان حالت نشسته است و به شمع نگاه میکند.
حتماً زمان از حرکت ایستاده بود چون او دیگر گذشت آن را حس نمیکرد. خستگی و گرسنگی به همان زودی تمام شده بود. هرچه بود، فقط دلش میخواست همانجا بماند و محو زیبایی احترام برانگیز صورت مرد جوانی شود که انگار بیآنکه بداند، همه عمر در آرزوی دیدارش بود. شاید بعدها این شانس را پیدا میکرد که با او کمی درد دل کند. یا شاید آن دور و برها، راههایی بود که مرد جوان به او نشان میداد و اوقاتشان را این طور با هم پر میکردند. دراین صورت، این بهترین پایانی بود که برای سفرش میتوانست تجسم کند. هرچند که یک ماه بعد، وقتی پسر بیست سالهاش در جستوجوی او، آن سوی جنگل را میگشت، هرگز به هیچ آبشاری برنخورد و هرگز به انتهای جنگل نرسید. چه بسا که با خودش فکر میکرد، چقدر احمقانه است اگر کسی فکر کند این جنگل تو در تو، انتهایی هم دارد!
متن کامل داستان در این سایت ارائه شده است.