Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

نوعی خصومت - قسمت اول

نوعی خصومت - قسمت اول

نویسنده: فتح الله بی نیاز

بله! همه‌شان شکنجه‌ام می‌کردند، ولی او بیشتر از بقیه. آن ستمگر، به وحشتناک‌ترین شکل زجرم می‌داد. که دارم درد می‌کشم و خون گریه می‌کنم، می‌دید آه و ناله‌ام قطع نمی‌شود، خیلی چیزها را می‌دید، ولی پست‌فطرت هر روز شدت و مدت شکنجه‌هایش را بیشتر می‌کرد. حتی وقتی پیش هم نبودیم، باز از دست او و شکنجه‌های زجرآورش خواب و آسایش نداشتم. لازم نبود مرا زیر ضربات شلاق بگیرد یا سیخ داغ روی تنم بگذارد، چون وجودش به خودی خود برای عذاب دادنم کافی بود. همین که می‌دانستم «مهرداد» نامی در این دنیا هست، از هزاران شلاق و سیخ داغ برایم بدتر بود. انگار او به زندگی‌اش ادامه می‌داد تا کنار لذت‌های مختلف روزمره، مرا هم زجرکش کند. شاید خودش از این موضوع اطلاع نداشت، هر چند که بعید است، اما این هم مسأله‌ای را حل نمی‌کرد، چون از نظر من او برای شکنجه‌گری به دنیا آمده بود و من برای شکنجه شدن به دست او.

در نتیجه، حالا که در چنگم بود، می‌توانستم به طرزی بیرحمانه تلافی کنم. اول طاقبازش کردم و دست‌ها و پاهایش را با طناب به چهارمیخ محکم بستم. نگاهی به قیافه جذاب و زیبایش انداختم و بعد انبردست را برداشتم. اشک می‌ریخت و زیرلب زمزمه می‌کرد:

«خواهش می‌کنم! خواهش می‌کنم! من که به تو بدی نکردم!»

جواب ندادم. لب بالایی‌اش را گرفتم و انبردست را در دهانش فرو بردم. فریاد زد، خواست انبردست را گاز بگیرد، ولی بی‌فایده بود. یکی از دندان‌هایش را کشیدم. دهانش پر از خون شد. بعد نوبت به انگشت شست دست راستش رسید. این یکی راحت‌تر بود. حالا به وضوح خون می‌خورد و عربده می‌کشید. سراغ پای چپش رفتم. از کوچک‌ترین انگشت شروع کردم. فریادش لحظه‌ای قطع نمی‌شد. چه صدای روح‌انگیزی داشت! تمام تارهای روح و قلبم را به ارتعاش وا می‌داشت؛ گویی موسیقی می‌شنیدم. کمی استراحت کردم تا با نیروی بیشتری به کارم ادامه دهم.

در جریان کشیدن سه دندان و شش ناخن بعدی، وضع آرام آرام تغییر کرد. دیگر صدای موسیقی به گوشم نمی‌رسید و از درد کشیدنش لذت چندانی نمی‌بردم؛ حتی در همان حال، خودم هم شکنجه می‌شدم. هرچه بیشتر زجرش می‌دادم، بیشتر حرص و جوش می‌خوردم و میل بیشتری برای عذاب دادنش پیدا می‌کردم. انگار سیر نمی‌شدم؛ تمام شکنجه‌های دنیا راضی‌ام نمی‌کرد.

وقتی تمام دندان‌ها و ناخن انگشت‌های دست‌ها و پاهایش را کشیدم، وضع روحی‌ام خیلی بد بود. بدنم مثل کوره می‌سوخت. می‌خواستم او را ساعت‌ها به همان حال باقی بگذارم تا خوب درد بکشد، اما زمان به کُندی می‌گذشت؛ شاید هم من این طور حس می‌کردم. او همچنان از درد فریاد می‌کشید و گاهی می‌نالید، ولی اینها راضی‌ام نمی‌کرد. سرانجام کارد را برداشتم و بالای سرش رفتم. چه قیافه زیبایی داشت! چه چشم‌های درشت و روشنی در چشمخانه‌هایش می‌درخشید! با خودم گفتم: «خدایا خالق ما دو تا تویی؟ من و اون به چشم تو مثل همیم؟»

و در منتهای خشم، چهار شکاف عمیق روی صورت جذابش انداختم. آن وقت چرخی زدم، نفسی تازه کردم و همچنانکه دیوانه‌وار فریاد می‌زد، چشم راستش را درآوردم، و بعد چشم چپش را. آه! وقتی این جور کارها دلم را خنک نکرد، چه فایده‌ای داشت؟ این فکر بیشتر عصبی‌ام کرد؛ پس، دها ضربه به سینه و شکمش زدم و خودم را از شرش خلاص کردم؛ درحالی که ساعت اول می‌خواستم او را تا صبح زنده نگه دارم و شاهد زجرکشیدنش باشم.

روز بعد، باز هم این جنایتکار رذل، شاد و سرحال از کادیلاک پیاده شد و به مدرسه آمد. پیش از زنگ کلاس، دخترها و پسرها دوره‌اش کردند تا او باز هم برایشان شیرین‌زبانی کند، آتش گرفتم! چه طور می‌توانستم شرش را بکنم و راحت شوم؟ چه طور؟ چه طور؟

تمام ساعت اول و زنگ تفریح به همین موضوع فکر می‌کردم. این وضع زیاد دوام نیاورد، چون درحالی که با خودم حرف می‌زدم و مثل همیشه گیج بودم، دسته گل به آب دادم: موقع خارج شدن از راهرو ساختمان، محکم به یکی از معلم‌ها برخوردم؛ بعد عقب عقب رفتم و روی تخته‌ای افتادم که گچ‌های آن هفته خراب شد و بچه هایی که شاهد ماجرا بودند به بی‌رحمانه‌ترین شکل به من خندیدند. بدنم داغ شد. صدای چندش‌آور قطع نمی‌شد. فریاد یکی از آن شکنجه‌گرها بلند شد: «از این به بعد یکی از چشماتو بذار پشت سرت!»

و شلیک خنده و باز هم خنده و فرار من به حالت دو.

وقتی به کلاس رسیدم، نفس‌نفس می‌زدم. درس املا داشتیم. نفهمیدم چه نوشتم؛ تازه چه اهمیتی داشت؟ پس از تحویل دادن دفترم، در خودم فرو رفتم و کم کم در عالم خیال، سرگرم شکنجه دادن همکلاسی‌هایم شدم. همه‌شان را یک بار زیر شکنجه کشتم، ولی راضی نشدم. مهرداد را که چند دقیقه پیش کشته بودم، زنده کردم تا این بار با سیم خاردار شلاقش بزنم. شکنجۀ شب قبل و همین چند دقیقه پیش، آرامم نکرده بود.

در این حال بودم که بغل دستی‌ام سقلمه‌ای به پهلویم زد: «آقا معلم صدات می‌زنه!»

نگاهی به معلم انداختم. سگرمه‌هایش را درهم کشید و گفت: «چرا هر چی صدات می‌زنم، جواب نمی‌دی؟»

با اشاره او نزدیکش رفتم. نگاه پرسنده‌ای به چشم‌هایم دوخت. من من کنان گفتم:

«حواسم... حواسم پرت بود.»

گفت: «تو کی حواست جمع بود که حالا باشه؟»

بچه‌ها قاه‌قاه خندیدند. معلم اخم‌کنان دفترم را به طرفم گرفت و گفت: «تا کی می‌خوای صفر بگیری؟ نکنه با خودت قرار گذاشتی تا آخر عمر فقط صفر تو دفترت باشه؟»

با سرافکندگی دفترم را گرفتم. معلم به نشانه تأسف سری تکان داد. شل و وارفته به طرف نیمکتم برمی‌گشتم که دیدم چند تا از دخترها دارند پچ پچ می‌کنند و همچنان که تحقیرآمیز نگاهم می‌کنند، پوزخند می‌زنند. با سر و صورتی داغ نشستم و نگاهی به املایم انداختم که پر از غلط بود. به نیمکت جلو سرک کشیدم تا نمره مهرداد را ببینم. طبق معمول بیست گرفته بود. آهی کشیدم. اما دیدم او هم کلمه «هامون» را با «ح» نوشته است. طاقت نیاوردم. بلند شدم و با ترس و تردید جلو میز معلم رفتم.

چند نفر از آن لعنتی‌ها زدند زیرخنده؛ بعد همه‌شان با هم خندیدند. کجای کارم اشتباه بود؟ در همین فکر بودم که معلم گفت: «گیج خدا! بدون اجازه سرتو می‌ندازی پایین و راه می‌افتی؟»

آب دهانم را قورت دادم و همچنان که دفتر املا را جلو معلم گرفته بودم، آهسته گفتم:

«مهرداد هم هامون رو با ح نوشته، پس چرا بیست گرفته؟»

معلم نگاهی طولانی به چشم‌هایم دوخت و گفت: «برو بشین!»

مهرداد را صدا کرد، نگاه مختصری به دفترش کرد، چیزی در آن نوشت و دستش داد. مهرداد که سخت خشمگین و رنگ پریده بود و می‌لرزید، در منتهای تنفر نگاهم کرد و با یک حرکت ناگهانی دفترش را جر داد.

از همان لحظه زیر نگاه‌های سنگین و خصمانه قرار گرفتم. دخترها ساعت زنگ تفریح از این هم تندتر رفتند: با نفرت لب برمی‌چیدند و چشم‌هایشان را تنگ می‌کردند و سگرمه‌ها را درهم می‌کشیدند.

اما پچ پچ را می‌شنیدم: «کثافت ایکبیری!» «خدا خر و می‌شناخت که بهش شاخ نداد!»

گفتم که بقیه هم مثل او بودند؛ جلادهایی که کمترین ترحمی نمی‌شناختند. البته بین خودشان با محبت و مهربان بودند. ولی نه نسبت به من. شکنجه‌گرها ممکن است فرزندانی حق‌شناس، پدرهایی فداکار، همسرهایی دوست‌داشتنی و حتی انسان‌هایی احساساتی باشند، ولی این موضوع ربطی به شخص شکنجه‌شونده ندارد. او فقط از درد شکنجه این انسان‌های به اصطلاح خوب و نازنین به خودش می‌پیچد و با زخم‌هایش کلنجار می‌رود.

آنها بیست نفر بودند؛ ده پسر و ده دختر. در کلاس ششم ابتدایی دبستان مختلط کوی «سربند» درس می‌خواندیم که یکی از بخش‌های منطقه نفت‌خیز آغاجاری بود. شش روز از هفته و هر روز پنج شش ساعت، با هم زیر یک سقف نفس می‌کشیدیم. بله! من و شکنجه‌گرانم به یک زبان حرف می‌زدیم، ریه‌هایمان از یک هوا پر می‌شد، خیلی رفتارهایمان شبیه یکدیگر بود و حتی در بعضی چیزها، سلیقه و منافع مشترکی داشتیم.

اما منافع مشترک و زندگی زیر یک سقف، به خودی خود چیزی را ثابت نمی‌کند. خیلی‌ها در این دنیا هستند که ظاهراً زیر یک سقف زندگی می‌کنند و منافع مشترکی هم دارند، ولی با هم بیگانه‌اند و حتی از یکدیگر متنفرند.

پدرهای آن بچه‌ها کارمند یا کارگر رسمی شرکت نفت بودند، هر کدام از آن بیست دانش‌آموز، امتیازاتی داشت: چند نفر که از خانواده‌های کارمند بودند؛ وضع مالی نسبتاً خوبی داشتند و لباس‌های بهتری می‌پوشیدند و خوردنی‌های بیشتری با خود می‌آوردند؛ چندتایی جذاب و خوش‌قیافه بودند؛ دو سه نفرشان قد و قواره جالبی داشتند؛ هفت هشت نفرشان در رشته‌های ورزشی ماهر بودند؛ چهارتایشان حسابی درس می‌خواندند؛ دو نفرشان تک فرزندهای عزیز و لوس بودند و سه نفرشان سر و زبان‌دارتر و گستاخ‌تر از بقیه بودند.

اما من در یک کلام، هیچ امتیازی نداشتم. پدرم رفتگر غیررسمی شرکت نفت بود و از خانه‌های آجری یا سنگی و برق و آب محروم بودیم. من، پدر از ریخت افتاده، مادر میانسال و پلاسیده و هفت خواهر بی‌استعداد و زشتم در دو اتاق خشت و گلی تنگ و تاریکی که مال شرکت نفت نبود، زندگی می‌کردیم. موجود کودن و زشتی بودم که می‌بایست به جای درس خواندن نوکری یا عملگی می‌کردم، اما پدر و مادرم با این امید که «پسرشان پس از گرفتن دیپلم و کار در شرکت نفت، خانواده را از فقر سیاه و بی‌حرمتی نجات می‌دهد و اعتبار و رفاه کارمندی به ارمغان می‌آورد.» مرا به مدرسه فرستاده بودند...

 

 

متن کامل داستان در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در نوعی خصومت - قسمت آخر مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: مجله تجربه- سال چهارم اردیبهشت 1393
  • تاریخ: چهارشنبه 26 خرداد 1400 - 08:34
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2525

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 207
  • بازدید دیروز: 3765
  • بازدید کل: 25096032