Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

نوعی خصومت - قسمت آخر

نوعی خصومت - قسمت آخر

نویسنده: فتح الله بی نیاز

حالا، پس از تحمل پنج سال و نیم زجر، تحقیر و حسرت، می‌بایست باز هم وجود یک عده صاحب امتیاز را تحمل می‌کردم؛ جماعتی که نه تنها امتیازاتشان برای من عقده شده بود و در کلافی از حسادت شکنجه‌ام می‌کرد، بلکه اصولاً موجودات سنگ‌دل و پستی بودند که از هر فرصتی برای دست انداختن و مسخره کردنم سوء‌استفاده می‌کردند.

من هم از آنها انتقام می‌گرفتم. واکنش‌هایم واقعاً مضحک و در عین‌حال غم‌انگیز بود. خیلی که شجاعت به خرج می‌دادم، به ناظم مدرسه می‌گفتم که چه کسانی قیف کاغذی به سقف کلاس چسبانده‌اند و کدامشان تخته پاک‌کن و گچ‌ها را قایم کرده یا عمداً شیر بشکه آب را باز گذاشته‌اند. بعضی وقت‌ها، دفتر و قلم و کتابشان را سر به نیست می‌کردم. این کارها چنان آرامش و رضایت خاطری به دنبال داشت که دلم می‌خواست سرم را روی بالش بگذارم و بخوابم. وقتی می‌دیدم ناظم مدرسه بازجویانه به آنها پیله می‌کند و تشر می‌زند و گوششان را می‌پیچاند، یا زمانی که می‌دیدم دستپاچه و سراسیمه دنبال وسایل گم شده‌شان می‌گردند و از کارم اطلاعی ندارند، چنان رعشه مطبوعی سراپای وجودم را می‌گرفت که به هیچ شکلی قادر به توصیفش نیستم.

شاید خداوند مرا برای این کارها محکوم کند، ولی اگر خدا درد «صفر بودن» بنده‌هایش را درک می‌کرد، می‌دانست که رنج جانسوز من فقط با انتقام تسکین پیدا می‌کرد؛ در حقیقت، راه دیگری نداشتم. شاگردی که حتی هوش و استعداد متوسطی ندارد، از خانواده فقیری است که لباس‌های کهنه و نخ‌نما به تن می‌کند و بر زبانش مسلط نیست از بچه‌های «صاحب امتیاز» و بزرگ‌ترها به شدت می‌ترسد و صدایش در برابر آنها شبیه خروسی می‌شود که ناخن در گلویش گیر کرده باشد، و بالاخره قیافه زشتی دارد، موجود بدبخت دست‌و‌پا بسته‌ای است که نمی‌تواند آن‌طور که می‌خواهد با همکلاسی‌هایش رفتار کند، همین موضوع او را وامی‌دارد که برای انتقام‌جویی به رؤیا پناه ببرد؛ چون در عالم خیال می‌تواند به هر شکل که خواست شکنجه‌گرانش را آزار دهد. او این حق را به خود می‌دهد که قربانیانش را تا سر حد مرگ شکنجه کند و آخر سر بکشد.

و چرا که نه؟ چه کسی این حق را از او می‌گیرد؟ خداوند، که او را زشت، بی‌استعداد و بدهیکل آفریده و مقدّر کرده است در خانواده فقیر و شلخته‌ای به دنیا بیاید؟

اما خدا حتی در این مورد هم مرا مورد لطف قرار نمی‌دهد، چون آن بیست تا رذل جنایتکار، هر روز سالم‌تر و با نشاط‌تر از قبل به مدرسه می‌آمدند، غوغایی از شادی راه می‌انداختند، ورزش و بازی می‌کردند، نمره‌هایی بهتر از من می‌گرفتند و بالاخره اگر فرصتی به دست می‌آوردند، زمانی که جلو تخته سیاه به تته‌پته می‌افتادم یا اینجا و آنجا گیج‌سری نشان می‌دادم، به من می‌خندیدند.

چه خنده‌های چندش‌آوری! چه سلامت و نشاط حسرت‌انگیزی! لعنت به همه‌شان! خصوصاً به آن مهرداد خوش قیافه، موبور و چشم سبز که شاگرد اول کلاس بود و در فوتبال و والیبال هم جزو بهترین‌ها بود! این یکی بیش از همه دیوانه‌ام می‌کرد و خونم را به جوش می‌آورد، چون تمام امتیازات را یک جا داشت و روی هم رفته نمره بیست زندگی مال او بود. آه، خداوندا! تو شاهدی که تمام امتیازات مال او بود! تو شاهدی که من چه زجری از این بابت می‌کشیدم! تو شاهدی که اگر من کمی، فقط کمی، امتیازات داشتم، آن قدر زجر نمی‌کشیدم!

پدرش کارمند عالی‌رتبه شرکت نفت بود و مادرش هر روز یک سیب و یک پرتقال و مقداری شکلات سوئیسی در کیف پسر عزیز دُردانه‌اش می‌گذاشت تا زنگ تفریح کوفت کند. این پسرک سیزده ساله جنایتکار، هر روز با یکی از پونتیاک‌ها یا کادیلاک‌های اداره تاکسیرانی شرکت نفت به مدرسه می‌آمد و با لباس مدرسه شیک و کفش براق و بوی عطر و ادکلنی که در فضا می‌پراکند، درست در نیم متری من می‌نشست. این موجود منفور، با امکانات بی‌شمار، عملاً هر روز مرا روی یکی از نیمکت‌های کلاس دراز می‌کرد و شکنجه می‌داد. لعنتی آن قدر تیزهوش بود که زیر نظر پدرش، انگلیسی دوره دبیرستان را هم تمام کرده بود؛ درحالی که فقط چند ماهی از کلاس ششم ابتدایی را گذرانده بود. صدایش هم عالی بود و ترانه‌های ایرانی و خارجی را با مهارت خاصی می‌خواند و توجه و تحسین همه را به خودش جلب می‌کرد.

به حدی خوش قیافه بود که در قیاس با من، نمی‌شد هر دومان را آدم خواند. زیبایی، محبوبیتش را صد چندان می‌کرد. بارها دیده بودم که دخترها به بهانه شوخی یا نشان دادن مهر و محبت او را می‌بوسند.

بله! محال بود که من زشت، بد قواره و کودن، همنوع کسی مثل مهرداد باشم. ولی اگر اشخاص خوش‌طینتی بودند که حاضر می‌شدند عنوان «آدم» را به هر دو ما بدهند، خیلی راحت می‌گفتند که من برای نوکری مهرداد خوبم نه برای اینکه همکلاسش باشم.

یکی از این اشخاص، ناظم مدرسه بود. وقتی این مرد مهربان تصمیم گرفت نمایشنامه‌ای با شرکت شاگردان کلاس ترتیب بدهد، نقش شاهزاده را به مهرداد داد و نقش نوکر او را به من. او می‌دانست که من کودنم و ممکن است با گیج‌سری‌هایم نمایشنامه را خراب کنم، ولی باز هم آن نقش را به من سپرد: «نوکری مهرداد فقط به تو میاد! اصلاً تو جون می‌دی برای این نقش!»

این را درست از همان کسی شنیدم که آشکارا نسبت به من حساسیت و لطف نشان می‌داد و از من جانبداری می‌کرد.

اگر در عالم واقعیت، حسرت زندگی مهرداد را می‌خوردم، در عالم نمایش هم باید نقشی را بازی می‌کردم که پر از حسرت و حسادت بود. در نمایشنامه، آدم خاموشی بودم، در هیچ قضیه‌ای دخالت نمی‌کردم و کارم به تعظیم کردن و اجرای فرمان‌های پیش پا افتاده محدود می‌شد. تا آخر نمایشنامه، نوکری بودم ناچیز و بی‌هویت و بی‌سر و همسر و بی‌خانمان. اما مهرداد، یعنی آن شاهزاده محبوب، در آخر نمایشنامه، همه چیز به دست می‌آورد: پیروزی بر دشمنان، فتح سرزمین‌های دوردست، سروری بر جمع زیادی از شاعران و دانشمندان و بالاخره ازدواج با دختری بسیار خوشگل که عاشقانه دوستش داشت؛ دختری از جمع دختران زیبا و صاحب‌نامی که دلباخته شاهزاده جذاب و باهوش بودند؛ درست مثل دخترهای کلاسمان که با دیدن مهرداد، لبخند برلب، به او نزدیک می‌شدند.

همین موضوع، بیش از بقیه چیزها زجرم داد. گرچه در سن و سالی نبودم که چیزی از عشق بدانم، ولی دوست داشتن را می‌شناختم. من تشنه محبت دخترهای همکلاسی بودم و در حسرتش می‌سوختم، اما آن دخترهای پست فطرت، دختر کارمند یا کارگر، زشت یا زیبا، کمترین اعتنایی به من نمی‌کردند. با نوعی سردی ناگفته به سلامم جواب می‌دادند. نزدیکشان که می‌شدم، ساکت می‌شدند و چنان فضای کسالت‌آوری به وجود می‌آوردند که راهی جز دور شدن از آنها باقی نمی‌ماند؛ برعکس، با شور و هیجان دور مهرداد حلقه می‌زدند و او هم درحالی که به سیبش گاز می‌زد، از مهمانی‌های شبانه و همسایه‌هایشان می‌گفت و بقیه را می‌خنداند. گاهی یکی از دخترها چنان محو شیرین زبانی‌هایش می‌شد که شوخی‌کنان تلنگری به گونه شاداب و سفید او می‌زد؛ درست مثل این که نیشتری به قلب من فرو کند.

اینها را می‌دیدم و نفرت و کینه‌ام بیشتر می‌شد. در عالم رؤیا و تخیل، او را با کارد می‌کشتم؛ زمانی با طناب حلق‌آویزش می‌کردم؛ گاهی آن‌قدر گلویش را فشار می‌دادم که چشم‌هایش از حدقه بیرون می‌زد و گاهی تمام تنش را با منقاش و کارد داغ می‌سوزاندم. از ترکیب شکنجه‌های مختلف خوشم می‌آمد و درحالی که او را در دیگ آب جوش نگه می‌داشتم، لب و دماغ و زبانش را با تیغ می‌بریدم.

روحیه شاد و سرخوش او آزارم می‌داد، اما موقع شکنجه کردنش هم، به شدت زجر می‌کشیدم؛ گویی چیزی درونم بود که تسلی و تسکین پیدا نمی‌کرد و سنگینی درد، از روی سینه و گلوی داغم برداشته نمی‌شد. در آن لحظه‌ها، سراپایم داغ می‌شد، قلبم به طرز وحشتناکی می‌تپید و سر و صورتم غرق عرق می‌شد.

مهرداد به تلافی همان یک نمره، انتقام سنگینی از من گرفت. جلاد من دفترش را چسب زد و باز هم به عنوان دفتر املا و لغت معنی از آن استفاده کرد. چرا؟ مگر پدرش کارمند عالی رتبه نبود و ماهی دو هزار و ششصد تومان حقوق نمی‌گرفت؟ پس چرا یک دفتر چهار ریالی نمی‌خرید؟ او که بچه دست و دلبازی بود و مثل ریگ پول خرج می‌کرد! آیا می‌خواست خاطرات آن دفتر را برای خودش حفظ کند؟ هرگز! چون او مثل همه آدم‌های با نشاط، خاطرات گذشته برایش بی‌معنی بود. پس آن لعنتی چه از جان دفتر جر خورده‌اش می‌خواست؟ به نظرم فقط یک چیز: شکنجه کردن من!

دفتر را که می‌دیدم، گویی نیشتر زهرآلودی به قلبم فرو می‌رفت که روز به روز تیزتر و زهرآلوده‌تر می‌شد و شکاف بیشتری در روح و قلب و زندگی‌ام باز می‌کرد. چند شب کابوس‌های وحشتناکی به جانم افتاد که مستقیم و غیرمستقیم، به همان کاغذهای وصله شده مربوط می‌شد.

کم کم دفتر جای آن بیست نفر را گرفت و وظیفه شکنجه کردن من به آن سپرده شد؛ من هم متقابلاً به آن پیله کردم. این قضیه، پایان شوم و یأس‌آوری برایم داشت:

فهمیدم که بعد از کم شدن نمره مهرداد، باز هم نمره من تغییر نمی‌کند. این نتیجه‌گیری به مرور همه زندگی‌ام را پُر کرد و مرا به نتایج وحشتناک و تکان‌دهنده‌ای رساند. بله! فهمیدم که حتی در صورت زشت شدن قیافه مهرداد یا از بین رفتن هوش او، من باز هم همان آدم کودن و زشت سابقم و خوشبختی او و دیگران از دسترسم دورند. با خودم می‌گفتم: «گیرم مهرداد فلج بشه، پدرشو از شرکت اخراج کنن، اصلاً گیرم مهرداد بمیره؛ خُب بعدش چی؟ قیافه‌ام قشنگ‌تر می‌شه یا درسم بهتر؟»

و چند لحظه بعد، خودم جوابم را می‌دادم: «هیچ کدوم! تو یه صفری؛ تا آخر عمر هم صفر می‌مونی!»

صفر! صفر! یادم هست که روزی معلممان درباره خواص منحصر به فرد رقم نکبت زدۀ صفر می‌گفت که اگر صفر را با هر عددی جمع کنند، آن عدد تغییر نمی‌کند و اگر صفر را در هر عددی، حتی هزار، ضرب کنند، باز نتیجه نهایی صفر است.

هیچ چیز، حتی گذشت زمان، تأثیری بر سرنوشت من نداشت و اگر آدم‌های گیج و خوش‌خیالی مثل پدر و مادرم مرا در هزار هم ضرب می‌کردند، باز هم صفر می‌ماندم؛ درحالی که اگر مهرداد را بر هزار هم تقسیم می‌کردند، باز یک عدد می‌شد. من به عنوان یک صفر می‌توانستم سمت راست اعداد دیگر قرار بگیرم و ارزش و اعتبار بیش‌تری به آنها ببخشم، ولی خودم همچنان صفر باقی می‌ماندم؛ همان طور که در آن نمایشنامه به عنوان یک نوکر، عملاً جبروت اربابم را بیشتر کرده بودم.

نتیجه آن نمایشنامه، وصف حال و چاره ناپذیری سرنوشت آدمی مثل من بود؛ آدمی که تا آخر عمر بار می‌کشد، گردن خم می‌کند و از اظهار وجود محروم است و فقط باید در خدمت خوشبختی و راحتی دیگران باشد.

اما پدر و مادر یک موجود «صفر» واقعیت را نادیده می‌گیرند و به آینده امید می‌بندند. آنها از رنج فرزندشان و از بی‌ثمری ابدی تلاش‌هایش بی‌خبرند و فقط به پیروزی از دیگران روی فرزندشان سرمایه‌گذاری می‌کنند و می‌خواهند هر طور شده با استفاده از شغل و موقعیت و امکانات او، به آرزوهای سرکوب‌شده‌شان برسند. این آدم‌های خیالباف حتی چهار عمل اصلی و نکبت‌زدگی رقم صفر را نادیده می‌گیرند تا از دیگران عقب نمانند. همین است که گاهی با خواهش و التماس و زمانی با تهدید، از فرزند کودنشان می‌خواهند «پا به پای دیگران» درس بخواند تا در آینده «آدم مهمی» شود.

حتی مادر آدم «صفر» از شکم خانواده‌اش می‌زند و پشیزها را روی هم می‌گذارد تا برای تشویق پسرش پیراهنی بخرد که از قضای روزگار، لنگه یکی از پیراهن‌های مهرداد است.

اولین باری که آن پیراهن را پوشیدم، از یادم نمی‌رود. صبح سرد و شومی بود. پس از خواندن سرود، رئیس مدرسه در سکوت مطلق روی سکو رفت و سرفه‌ای کرد و گفت: «امروز جمع ما معلم‌ها می‌خواهیم به شاگرد اول‌ها جایزه بدیم. یه جایزه هم برای بالاترین معدل دبستان و دو جایزه بعدی برای کسی که توی ورزش و هنر از همه بهتره.»

بعد، سه بار اسم مهرداد خوانده شد و جمع ستمگران سه بار برای ستمگر بزرگ کف زده و هوار کشید و بدون این که به من چیزی بگویند و یا نزدیکم شوند، سه بار قلب پر از زخمم را بیرون کشیدند و رویش نمک پاشیدند.

اگر پیراهن مهرداد به تنش برازنده بود و او را جذاب‌تر و خواستنی‌تر می‌کرد و او با چنین پیراهنی در برابر تمام دانش‌آموزان از دست مدیر دبستان سه جایزه گرفت، در عوض به تن نامناسب آدم «صفر»، با آن چهره زشت و مسخره، زار می‌زد و باعث خنده آدم‌های رذلی می‌شد که خودشان هزار عیب و نقص داشتند.

زنگ اول، معلم مرا پای تخته سیاه کشاند تا مسأله حل کنم. چه طور می‌توانستم به او بگویم که دارم از فرط حسادت منفجر می‌شوم و مغزم کار نمی‌کند؟ چه طور می‌شد قانعش کنم دست از سرم بردارد و حل مسأله را به کسی بسپارد که می‌خواهد با حل کردن این‌جور چیزها به جایی برسد؛ بدتر از همه، چیزی از راه‌حل مسأله نمی‌دانستم که دست‌کم کار را یکسره کنم و از جلو چشم دشمنانم دور شوم.

موجود صفر که پیراهنش سر سوزنی با پیراهن مهرداد فرق نداشت، کنار تخته سیاه ایستاد و گیج و منگ به صورت مسأله و قیافه خشمگین معلم زُل زد. آن‌قدر این پا و آن پا کرد تا بالاخره معلم بر سرش فریاد زد: «خر همون خره، فقط پالونش عوض شده!»

همان‌هایی که بیشترشان برای دیگران فرزند خوب یا خواهرزاده مهربان یا همسایه با ملاحظه‌ای بودند، همان‌هایی که اینجا و آنجا از خدا حرف می‌زدند، با خنده‌هایشان شیشه‌های کلاس را لرزاندند. سرم به دوران افتاد و چشم‌هایم سیاهی رفت. صدای معلم را شنیدم: «بتمرگ!»

داغ و ملتهب، سرجایم نشستم. این تحقیر به حدی خردم کرد که بعد از تعطیل شدن دبستان، تا اول شب در جای خلوتی نشستم و خاموش و آرام اشک ریختم. دلم نمی‌خواست به خانه برگردم و فردا صبح، دوباره در میان شکنجه‌گرانم ظاهر شوم. می‌ترسیدم به پدر و مادرم بگویم؛ چون دعوا می‌کردند، به گریه می‌افتادند و شام زهرمارشان می‌شد.

بنابراین فردا هم به مدرسه رفتم تا باز هم همه چیز را، دفتر جر خورده مهرداد، نگاه معنی‌دار دخترهای همکلاسی، پوزخند پسرها و سرکوفت معلم‌ها را تحمل کنم.

تا زنگ اول بعدازظهر هم که زنگ ورزش بود، تحمل کردم. بچه‌ها بدون این‌که نگاهم کنند، به چهار تیم تقسیم شدند و در زمین‌های کوچک والیبال و بسکتبال ایستادند. هرچه نگاهشان کردم، نتیجه‌ای نداشت: آنها در جریان دسته‌بندی تیم‌ها به کلی نادیده‌ام گرفتند؛ گویی وجود نداشتم یا مرا نمی‌دیدند. با این رفتارشان، خرد و متلاشی شدم. با خودم گفتم: «لعنت به همه‌تون!»

و به کلاس برگشتم. درحالی که از شدت التهاب می‌لرزیدم، نشستم و بی‌اختیار به کنج اتاق خیره شدم. از زمان و مکان دور افتادم. چند دقیقه‌ای دراین حال بودم تا این که چشمم به کیف و لباس‌های بچه‌ها افتاد.

تحمل یک موجود صفر حد و اندازه‌ای دارد؛ پس، بلند شد و هنگامی که همکلاسی‌هایش سرگرم ورزش بودند، سراغ کیف مهرداد رفت، دفتر جر خورده را بیرون کشید و ریزریز کرد و در بخاری نفتی ریخت.

گرما و آشوب درونم کمی فرونشست، ولی گویی کافی نبود. با خود گفتم: «فقط همین یه کار ازت ساخته است! فقط همین!»

نمی‌خواستم ادامه بدهم، ولی گویی چیزی در وجودم بود که هنوز ارضا نشده بود. پس، بلند شدم و دیوانه‌وار، کیف مهرداد و بعد کتاب‌ها و دفترها و کیف‌ها و لباس‌های آن شکنجه‌گران را روی هم تلنبار کردم و درحالی که سراپایم در آتش نفرت می‌سوخت، اخراج از مدرسه و ترک تحصیل اجباری و انگشت‌نما شدن و نق زدن‌های مادر و خواهرها و کتک‌های پدر را به چیزی نگرفتم و همه آن چه را جمع کرده بودم، به آتش کشیدم و پا به فرار گذاشتم.

 

 

متن کامل داستان در این سایت ارائه شده است.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: مجله تجربه- سال چهارم اردیبهشت 1393
  • تاریخ: پنجشنبه 27 خرداد 1400 - 08:06
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2521

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 843
  • بازدید دیروز: 3765
  • بازدید کل: 25096668