به کمک یک دوست طرفدار تروتسکی خودم را به آن طرف مرز قاچاق کردم. هر قدم خطرهای زیادی داشت. فراموش کردم به شما بگویم وقتی در روسیه بودم، دقیقاً هفت ماه در لوبیانکا به ظن طرفداری از تروتسکی زندانی شدم. حتی یک شب نبود که کتک نخورم. این ناخن کج و معوج را میبینید؟ مال این است که نگهبانی یک میلهی داغ در آن فرو کرد. دندانهایم را شکستند و آنهایی این کار را کردند که همقطاران پرولتاریاییام بودند، لعنت به انسان. آن چه در زندان به من گذشت به کلام نمیآید. آدمها را از نظر جسمی و روحی تخریب میکردند. بوی لگنهای ادرار دیوانهتان میکرد. در زندان هر جور آدمی پیدا میشود. همجنسبازی و حتی تجاوز آشکار. بله، هرچه باداباد، خودم را به لهستان قاچاق کردم و به نیزویز آمدم – شاید اسم این شهر کوچک را شنیده باشید؟ به محض این که از مرز گذشتم، لهستانیها دستگیرم کردند. بعداً آزادم کردند، اما دوباره از پشت میلههای زندان سر درآوردم.
این مربوط به سال 1930 بود. در میان تروتسکیستهای ورشو اسم کسانی برای تماس به من داده شده بود، اما آنها تنها تعدادی جوان فقیر و کارگر بودند. استالینیستها لو دادن تروتسکیستها را به ماموران، صواب میدانستند و بیشتر اینها در پاویاک یا ورونکی زندانی بودند – زندانی مخوف. در ورشو، سعی کردم برایشان آنچه را که در روسیه میگذرد شرح دهم و از بلاهایی که به سرم آمد، نپرسید! استالینیستهای جوانمان، که زمانی پسرهای یشیوا و بیکار بودند، چنان بلایی سرم آوردند که دلم برای روسیه تنگ شد. کتکم میزدند، به رویم تف میانداختند، و مرا مرتد، فاشیست و خائن مینامیدند. چند بار سعی کردم برای تعدادی شنونده صحبت کنم اما اراذل و اوباش خیابان کروخمالنا و خیابان اسموتچا دهانم را بستند. یک بار، با چاقو مجروحم کردند. هیچ زندگی پستتری از زندگی یک زندانبان یهودی، عضو یئوستکتشیا یا یک کمونیست واقعی وجود ندارد. آنها بر حقیقت تف میاندازند. برای کوچکترین سوءظنی آمادهاند شکنجه کنند و بکشند. من دیگر متوجه شده بودم که تفاوتی میان کمونیستها و نازیها نیست، با این وجود هم چنان اعتقاد داشتم که تروتسکیست بودن بهتر است. یک چیز خوب باید وجود داشته باشد! همه نمیتوانند شرور باشند.»
«تا اینجا از زندگی شخصیام چیزی نگفتهام، چون در روسیه زندگی شخصی نداشتم. حتی اگر قادر به گناه بودم، جایی برای ارتکابش وجود نداشت. با چندین مرد در یک اتاق، میبایست بیحیا میبودید. من شاهد نهایت شرم و بدبختی هر دو جنس بودم، و به قول معروف تمایلم را از دست دادم. صدها هزار بچههای نامشروع به دنیا آمدند – بیخانمان – که در عوض مبدل به سیهروزی و بلای جان روسیه شدند. وقتی زنی میخواست نان بخرد، به سرش میریختند و آن را از او به سرقت میبردند. اغلب به او تجاوز هم میکردند. از بابت دزد، قاتل و مست هیچ کمبودی نبود. انقلاب بنا بود به فحشا پایان دهد، اما فاحشهها دور تا دور کرملین ول میگشتند. در ورشو، با یک زن طرفدار تروتسکی آشنا شدم. قوزی بود اما برای من نقص عضو به هیچ وجه نقص به حساب نمیآمد. او باهوش و آرمانی بود. یک جفت چشم سیاه داشت که تمام غم و حکمت جهان از آن تراوش میکرد – هر چند در کجای دنیا مگر عقل وجود دارد؟ ما به هم نزدیک شدیم. هیچکدام به فکر رفتن سراغ یک خاخام نیفتادیم. یک اتاق زیر شیروانی در خیابان اسموتچا اجاره کردیم، و زندگی مشترک را در آنجا شروع کردیم. همانجا هم صاحب دخترمان رزا شدیم – طبعاً به یاد رزا کزامبورگ نامش را انتخاب کردیم.
همسرم، سونیا، پرستار بود – یک پزشک و پرستاری دلسوز. شبها را در کنار بیماران میگذراند. به ندرت میشد شبی را با هم باشیم. من هیچ کاری در کارخانههای لهستانی نمیتوانستم پیدا کنم و با تعمیر لوازم منزل فقرا – کمد، میز، تخت خواب – پول کمی به دست میآوردم. درآمدی بسیار ناچیز. تا زمانی که بچهای در کار نبود، قابل تحمل بود. اما زمانی که سونیا در آخرین ماههای بارداری بود، زندگی سخت شد. در این میان من دستگیر شدم. برادران پرولتاریا و یهودیم، که اتهامی دروغین به من زدند و در واقع مدارک بعضی از آنها از اسپانیا سر درآوردند و به دست رفقای خودشان کشته شدند. بعضی دیگر در تصفیهها با اردوگاههای کار اجباری رفیق استالین، جان باختند.
کل محاکمه علیه من یک طرح ساختگی دیوانهوار بود. همه این را میدانستند:
بازپرس، دادستان، قاضی. مرا در کنار کسانی که تا به حال به عمرم ندیده بودم گذاشتند و گفتند علیه جمهوری لهستان توطئه کردهام. پلیس – نگهبان قانون – شهادت دروغ داد و بر این دروغها سوگند خورد. در زندان طرفداران استالین آنقدر آزارم دادند که هر روزش جهنمی بود. مرا به جمع خود راه نمیدادند. در میان غیرنظامیها آدمهای ثروتمندی وجود داشتند، به ویژه زنها، که برای زندانیها غذا، سیگار و چیزهای دیگر میآوردند. حتی وکیل مجانی در اختیار میگذاشتند. اما از آنجا که من به رفیق استالین اعتقاد نداشتم، تنها به درد تکفیر میخوردم. حقههای کثیفی به من زدند. کتابهایم را پاره میکردند، در غذا خاک میریختند، اغراق نکرده باشم روزی صد بار به رویم تف میانداختند. تصمیم گرفتم دیگر حرف نزنم و سکوت کردم. تا جایی که شبیه لالها شدم. برای آنکه بدزبانیها و دشنامهایشان را نشنوم، گوشهایم را با خمیر دندان یا پینههای کتم مسدود میکردم. حتی شبها هم دست از آزارم برنمیداشتند و تمام اینها به نام استالینیسم: برای آیندهای روشن، فردایی بهتر، و باقی شعارهایشان. شکنجه شدهها خودشان شکنجهگر شدند. فکر نکنید من در مورد طرفداران تروتسکی دچار توهم بودم. یک چیز را فهمیدم: بدترین آدمها آنهایی هستند که میخواهند دنیا را نجات بدهند. در میان آدمهای ساده – بازرگانها، کارگرهای ماهر، به اصطلاح آدمهای معمولی – هنوز میشود افراد معقول یافت. اما در میان آنهایی که نوید پیامبر سرخ را میدادند حقیقت و شفقتی پیدا نمیشد.
چه چیز آسانتر از شکنجه به نام آرمانها؟
کار به جایی رسید که نگهبانهای زندان لهستانی شروع کردند به دفاع از من و دستور دادند مرا به حال خود بگذارند. از آنها خواستم مرا همسلول مجرمین جنایی کنند، و زمانی که بالاخره راضی شدند، رفقا آن را به فال نیک گرفتند و یک تظاهرات در مخالفت با قرار دادن زندانی سیاسی در میان مجرمین جنایی راه انداختند. در واقع میخواستند مرا نزد خودشان نگه دارند که شکنجهام کنند. این طور رفتار میکردند – اینهایی که ظاهراً به خاطر عدالت به زندان افتاده بودند.
بودن در کنار دزدها، پااندازها و قاتلها لذت محسوب نمیشد. آنها با سوءظن به من نگاه میکردند. از همان سالهای 1905 یک نفرت دیرینه میان سیاسیون و مجرمین وجود داشت. اما در مقایسه با آنچه در میان استالینیستها کشیدم، این بهشت بود. سیگارهایم را میدزدیدند و با بستههایی که سونیا برایم میفرستاد خودشان را خجالت میدادند، اما میگذاشتند در آرامش کتابهایم را بخوانم. به جای «فاشیست» مرا «احمق» یا به درد نخور میخواندند، که کمتر آزاردهنده بود. حتی گاهی اتفاق میافتاد که یک دزد یا یک پاانداز یک تکه سوسیس یا یک سیگار از سهم خودش به من بدهد. در سلول چه میشد کرد؟ یا باید ورقبازی میکردید – با یک دسته ورق چرب علامتگذاری شده – یا صحبت میکردید.
از داستانهایی که آن جا شنیدم میشود دهها کتاب نوشت. و زبان ییدیش آنها! سیاسیون، ییدیشی را که در جزوههایشان خوانده بودند، قرقره میکردند. زبان نبود بلکه یک چیز دست و پا شکسته بود. دزدها زبان مادری واقعی را صحبت میکردند. کلماتی از آنها شنیدم که شگفت زدهام کرد. حیف که آنها را یادداشت نکردم. و افکارشان در مورد مسائل جهان! آنها فلسفهای کامل از آن خود دارند. زمانی که به زندان افتادم، هنوز به انقلاب باور داشتم، به کارل مارکس. همه جور توهمات سیاسی را داشتم. دورهای که در زندان بودم، در لهستان دلسردی نسبت به استالین رشد پیدا کرد. تا آن جا که حزب کمونیست لهستان از تشکیلات بینالمللی کمونیست اخراج شد. بسیاری از کسانی که مرا آزار میدادند به «سرزمین سوسیالیسم» رفتند و در آن جا تصفیه شدند. داستان یکی از این احمقها را شنیدم که به محض گذشتن از مرز، خود را به زمین انداخت و شروع به بوسیدن زمین اتحاد جماهیر شوروی کرد، همان کاری که یهودیان قدیم زمانی که به سرزمین اسرائیل میرسیدند، میکردند. همان طور که دراز کشیده بود و بر خاک سرخ بوسه میزد، دو نگهبان مرزی به او نزدیک شدند و دستگیرش کردند. او را به شمال فرستادند که زمین را برای طلا بِکند، جایی که قویترین مردها هم بیش از یک سال دوام نمیآوردند. حزب کمونیست با آنهایی که چنین جانفشانی میکردند، این طور رفتار میکرد.
بعد نفرین تازهای از راه رسید: نازیسم. وارث به حق کمونیسم. هیتلر همه چیز را از سرخها یاد گرفت: اردوگاههای کار، تصفیه و قتل عام. وقتی در 1934 از زندان آزاد شدم، و به سونیا گفتم که دربارهی دنیای کوچکمان و آنهایی که میخواهند نجاتش دهند، چه فکر میکنم، او مثل بدترینشان به من حمله کرد. مسئله این بود که با گذراندن دوران پشت میلهها برای تروتسکیستها تبدیل به یک جور شهید یا قهرمان شده بودم. میتوانستم نقش یک رهبر بزرگ را بازی کنم. اما به آنها گفتم: کودکان عزیزم، هیچ عافیتی برای نژاد بشر وجود ندارد. سیستم گناهکار نبود، بلکه خود انسان هوشمند با تمام وجودش گناهکار بود. هنگامی که آنها چنین حرفهای الحادی را شنیدند، از خشم به خود لرزیدند. سونیا گفت نمیتواند با یک خائن زندگی کند. من دو بار افتخار یافتم خائن قلمداد شوم. وقتی پشت میلهها بودم، او با مردی دیگر زندگی میکرد، اما این مسئله جداگانه بود. قوزیها خونگرم هستند. همیشه یک داوطلب حاضر به خدمت هست. او یک جوان ساده شهرستانی بود، فکر میکنم سلمانی داشت. رزا کوچولو او را بابا صدا میزد...»
«این قدر نگران به من نگاه نکنید! شما را تا فردا معطل نمیکنم. اگر اشتباه نکرده باشم شما در سال 1935 راهی آمریکا شدید و نمیدانید در لهستان چه گذشت. آنچه اتفاق افتاد یک سقوط کامل بود. استالینیستها تروتسکیست شدند، درحالی که تروتسکیستها جذب حزب سوسیالیست میشدند. بقیه هم صهیونیست شدند. من شخصاً کوشیدم به مذهب رجوع کنم. به یک مکتبخانه رفتم و سعی کردم فقه یاد بگیرم، اما برای این کار انسان باید اعتقادت داشته باشد. وگرنه فقط نوستالژیست...
متن کامل داستان در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در ایوب - قسمت آخر مطالعه نمایید.