Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

ایوب - قسمت آخر

ایوب - قسمت آخر

نویسنده: ایزاک باشویس سینگر
ترجمه ی: شهره شعشعانی

آنارشیست‌ها دوباره سر بلند کردند – بعضی هنوز از کروپوتکین حمایت می‌کردند، بعضی دیگر طرفدار استیرنر شدند. در لهستان مهماندار شدیم. ریدز اسمیلی، نازی‌ها را برای شکار در جنگل بیالوویتزا دعوت کرد. بعد نوبت پیمان استالین – هیتلر و جنگ شد. وقتی شروع به بمباران ورشو کردند، آن‌هایی که قوی‌تر بودند از پل پراگا گذشتند و راهی روسیه شدند. بعضی توهم داشتند، اما من می‌دانستم کجا می‌رویم. با این حال ماندن میان نازی‌ها برایم گزینه نبود. رفتم از سونیا خداحافظی کنم که او را در بستر دیدم. رزا کوچولو شروع به گریه کرد، «پاپا، منم با خودت ببر!» این زاری هنوز مرا دنبال می‌کند و شب‌ها عذابم می‌دهد. همه‌شان به قتل رسیدند. هیچ‌کس زنده نماند.

در بیالیستوک بودم که تعدادی از نویسنده‌های ییدیش لهستانی همه در یک زمان استالینیست‌های سرسخت شدند. بعضی برای لو دادن همکارهایشان هیچ فرصتی را از دست ندادند. مردم مرا به عنوان تروتسکیست می‌شناختند و من به سوی مرگی حتمی می‌رفتم، اما در آن زمان به فلسفه‌ای قائل شدم: در این دنیا نمی‌شود آشکار زندگی کرد. باید خودمان را از این میان قاچاق کنیم. مردم، مثل حیوانات، باید دائم خودشان را پنهان کنند. اگر دشمن در طرف راست شماست، به چپ بروید. اگر به چپ رفت، به راست بخزید. این فلسفه – شما می‌توانید آن را بزدلی بخوانید، من دلخور نمی‌شوم – به من کمک کرد. می‌دانستم خبرچین‌ها کجا هستند و از آن‌ها دوری می‌کردم. بسیاری از به اصطلاح چپی‌ها – نیمه‌چپی‌ها و تواب‌های چپی به ویلنا یا کوونو رفتند، اما من به روسیه رفتم، نه به شهرهای بزرگ، بلکه به شهرهای کوچک، دهات، مزارع مشترک. در آن‌جا با روس‌های دیگری آشنا شدم: دست و دل باز، آماده‌ی کمک. آن‌جا به کمونیسم می‌خندیدند.

تا 1941، مردم هرطور بود سر کردند. جنگ که آمد، قحطی آغاز شد. میلیون‌ها پناهنده با پای پیاده سر رسیدند. دیگران با قطار حمل‌و‌نقل می‌آمدند. میلیون‌ها روس به جبهه‌ها رفتند. من گرسنگی کشیدم، در ایستگاه‌های قطار خوابیدم، هفت طبقه‌ی جهنم را طی کردم، اما از یک چیز حذر کردم: زندان. دهانم را بسته نگه داشتم و نقش یک ساده‌لوح را بازی کردم، یک آدمی که نیمچه سوادی دارد. هرجا شد کار کردم. در مزارع مشترک و کارخانه‌ها آن چه را اقتصاد کمونیستی می‌نامیدند شاهد بودم. آن‌ها به راحتی ماشین‌آلات را نابود می‌کردند. مواد خام را از بین می‌بردند. حتی نمی‌شد آن را خرابکاری نامید. یک بی‌تفاوتی حیوانی نسبت به هر چیزی بود که مستقیماً به آن‌ها ارتباط نداشت. کل سیستم طوری بود که یا باید می‌دزدیدید یا می‌مردید. من به یک کارخانه‌ای رفتم و حسابدار آن، یکی از اهالی ورشو، روی کتاب‌های چخوف، گوگول و تولستوی حسابداری می‌کرد. ارقام را که مسلماً غلط بود، در حاشیه و بالای صفحات چاپی خرچنگ قورباغه می‌نوشت. حتی یک کاغذ سفید هم پیدا نمی‌شد. مردم با مواد دزدی خریداری شده در بازار سیاه زندگی می‌کردند. اگر با چشمان خودتان این‌ها را ندیده باشید قبح آن را نخواهید فهمید. اگر به خاطر آمریکا نبود – و نازی‌ها چنان وحشی‌های جنایتکاری نبودند – هیتلر تا آخر ولادی و ستوک پیش می‌رفت.

من زندگی نکردم – من خودم را در طول زندگی قاچاق کردم. تبدیل به کرمی شدم که از این جا به آن جا می‌خزد. تا زمانی که لگد نمی‌شد، راهش را باز می‌کرد. زمانی که متوجه شدم تمام کشور همین طور زندگی می‌کنند، حیرت کردم. ما مثل شپش‌هایی شده بودیم که آلوده‌مان می‌کردند. پیش از آن که برای بار دوم به روسیه برگردم هنوز یک جور رمانتیسم یا اخلاق جنسی در وجودم بود. اما با گذر زمان آن را هم از دست دادم. میلیون‌ها مرد در جبهه کشته شدند و میلیون‌ها زن با هرکس که حاضر بود آن‌ها را بپذیرد زندگی می‌کردند. من با زن‌هایی بودم که حتی اسم‌شان را هم نمی‌دانم.

یک بار از زنی روی توده‌ای کاه که داشت می‌گریست پرسیدم «چرا گریه می‌کنی؟» و آن وقت زار زد؛ «اگر گریشنکا می‌دانست! کجاست آن عقاب کوچکم؟ با او چه کردم!» سپس ناگهان شروع کرد به بوسیدنم و با اشک‌هایش صورتم را خیس کرد. «من دشمنی با تو ندارم. تو هم لابد کسی را ترک کرده‌ای. لعنت به فاشیسم!...»

در تاشکند، تب حصبه گرفتم، در ادامه تبدیل به ذات‌الریه شد. در بیمارستان افتاده بودم و در اطرافم آدم‌ها دائم می‌مردند. یک لهستانی سر صحبت را باز کرد و شروع کرد به توصیف تمام نقشه‌های آینده‌اش. ناگهان خاموش شد. جوابش را دادم اما از او جوابی نیامد. پرستار سر رسید و معلوم شد مرده است. همین طوری، در وسط صحبت. از عفونت لثه‌ها یا بری‌بری رنج می‌برد، و ظاهراً از این بیماری‌ها مردم بی‌مقدمه می‌میرند. نسبت به مرگ بی‌تفاوت شدم. هرگز فکر نمی‌کردم چنین چیزی امکان داشته باشد.

نباید تصور کنید آمده‌ام اینجا سرتان را با داستان زندگیم درد بیاورم. واقعیت این است که من اینجا هستم و این یعنی خودم را از میان همه چیز قاچاق کردم – گرسنگی، اپیدمی، قتل، خرابی و مرزها. حالا در ایالت متحده‌ی شماها هستم. همه‌ی مدارکم را هم دارم. هنوز چیزی نشده در آمریکای شما مورد حمله قرار گرفتم و هفت‌تیری هم قلبم را نشانه رفته. یکی از بازمانده‌هایی که با او در کشتی بودم، در همین مدت کوتاه خودش را بالا کشیده و در نیویورک صاحب چندین هتل است. او مستقیم رفت سراغ کسب و کار، همه‌ی مرده‌ها، همه‌ی کشتارها را فراموش کرد. اخیراً او را در یک کافه تریا دیدم و از بابت پایین آمدن سهامش گله داشت. با زنی ازدواج کرد که شوهر و فرزندانش را از دست داده بود، اما حالا بچه‌های تازه‌ای از او دارد. من در مورد قاچاق کردن خودم صحبت می‌کردم اما او یک قاچاقچی بالفطره‌ست. از همان زمانی که در کمپ دی‌.‌پی. در آلمان منتظر ویزای آمریکا بود کار قاچاق را شروع کرد... بله، چرا سراغ شما آمدم؟ من با یک ایده به این جا آمدم. خواهش می‌کنم به من نخندید.

«این ایده چیست؟»

یک لحظه سکوت کرد و سیگار دیگری آتش زد.

گفت: «فکر خواهید کرد دیوانه‌ام، ایده‌ام این است که تمام آدم‌های درست و حسابی خودکشی کنند.»

«که این طور!»

می‌خندید، هان؟ موضوع خنده‌داری نیست. من تنها کسی نیستم که از نژاد بشر سرخورده‌ام. میلیون‌ها نفر دیگر هم مثل من فکر می‌کنند. وقتی امیدی باقی نمانده – زنده ماندن و زجر کشیدن بی‌دلیل و بیهوده چه فایده‌ای دارد؟ من نوشته‌های شما را در ورشو خوانده بودم. و نوشته‌های شما را در این‌جا می‌خوانم. شما تا جایی که می‌دانم تنها نویسنده‌ای هستید که به هیچ وجه امیدی به نوع بشر ندارید. این اواخر از مذهب تجلیل می‌کنید، اما مذهب شما مذهب ناامیدی‌ست. شما همه چیز را به یک کلام کاهش می‌دهید: خواست خداست. شاید خدا بخواهد بشر خودش به زندگی‌اش پایان دهد؟ خواهش می‌کنم حرفم را قطع نکنید! جنبش‌های بی‌شماری وجود دارد، کسی چه می‌داند چند مذهب و فرقه وجود دارد – چرا نباید جنبشی باشد که درباره خودکشی وعظ کند؟ چقدر می‌توانید خودتان را قاچاق کنید تا بالاخره شکست بخورید؟ احساس من این است که میلیون‌ها نفر آماده‌اند تمامش کنند، ولی جراتش را ندارند – یعنی به اصطلاح همان قطره‌ی آخر سرریز می‌شود. اگر میلیون‌ها احمق حاضرند برای هیتلر یا استالین یا هر جلاد دیگری بمیرند، چرا مردم نخواهند جانشان را بر سر این اعتراض بگذارند؟ ما صادقانه باید این موهبت خدادادی را به خودش برگردانیم: این مبارزه شنیع برای زیستن، که در هر صورت با شکست به پایان می‌رسد. قبل از هر چیز، مردم باید بچه‌دار شدن را کنار بگذارند، آوردن قربانی‌های تازه به این دنیا. بگذارید آشغال‌ها امیدوار باشند، بگذارید برای نان، قدر و منزلت، سرزمین پدری، کمونیسم، و هر ایسم دیگری بجنگند. اگر در میان نژاد بشر ته مانده‌ای از عقل سلیم باقی مانده باشد، باید به این نتیجه برسد که این همه پلیدی ارزشش را ندارد.

گفتم: «دوست عزیزم، خودکشی هرگز نمی‌تواند به یک جنبش توده‌ای تبدیل شود.»

«چطور می‌توانید این قدر مطمئن باشید؟ نبرد وردن اگر خودکشی توده‌ها نبود، پس چه بود؟»

«مردم امید به پیروزی داشتند.»

«کدام پیروزی؟ آن‌ها با صدهزار نیرو مستقر شدند و با شصت هزار گور آن جا را ترک کردند.»

«بعضی زنده ماندند. بعضی مدال گرفتند.»

«شاید بهتر باشد یک مدال خودکشی اختراع کنیم؟»

گفتم: «شما یک نجات دهنده دنیا باقی مانده‌اید. خودکشی عملی فردی‌ست، نه جنبشی جمعی.»

«جایی خوانده‌ام که در آمریکا کلوپ‌های خودکشی وجود دارد.»

«مال ثروتمندهاست، نه فقرا.»

خندید و لثه‌های بی‌دندانش را نشان داد. ته سیگارش را به زمین تف کرد و زیر لگد گرفت.

پرسید: «پس چه باید بکنم؟ ثروتمند شوم؟ شاید باید بشوم. در واقع مثل ایوب.»

 

 

متن کامل داستان در این سایت ارائه شده است.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: مجله تجربه- سال هفتم شهریور 1396
  • تاریخ: سه شنبه 25 خرداد 1400 - 07:50
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2556

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 858
  • بازدید دیروز: 3765
  • بازدید کل: 25096683