نویسندهی روزنامه ییدیش بودن یعنی تلف کردن نصف روز کاری با کسانی که برای مشاوره یا فقط برای بحث و جدل مراجعه میکنند. آقای رسکین، مدیر روزنامه به دفعات کوشید نقطه پایانی بر این سنت مرسوم بگذارد اما هربار شکست خورد.
خوانندگان هربار به زور داخل میشوند. بعضی دیگر هشدار میدهند که در برابر دفتر روزنامه دست به تظاهرات خواهند زد. صدها نامه اعتراضی با پست میرسد.
در یک مورد، شخص مورد نظر حتی در هم نزد. در را چهارتاق باز کرد و در مقابلم مرد کوچک اندامی را دیدم که کت سیاهی که برایش بسیار بلند و گشاد بود، پوشیده است. یک شلوار گَل و گشاد خاکستری که به نظر میرسید هر لحظه آماده است از کمرش بیفتد، پیراهنی با یقهی باز و بدون کراوات، و یک کلاه با لکه کوچک سیاهی برآن که درست بالای ابروانش قرار گرفته بود. کپههای موهای سیاه و سفید روییده بر گونههای گودش تا انتهای گردن پایین آمده بود. چشمهای بیرون زدهاش - مخلوطی از قهوهای و عسلی – با تمسخری آشکار به من نگاه میکرد. با آهنگ توراتخوانی با من صحبت میکرد: «همینطوری؟ بدون ریش؟ با سر برهنه؟ کاغذ سیاه میکنید، فکر کردم اینجا با شال دعا و طلسم ویلنا قائون نشستهای – بلا نسبت – و میان هر جمله استحمام آیینی به جا میآوری. آه، میدانم، میدانم، برای شما نویسندههای خردهپا مذهب چیز بیخودیست. باید به خوانندههای نادان چیزی را که واقعاً هوا و هوسشان میطلبد عرضه کرد.»
با خودم فکر کردم: مرد رند. با صدای بلند گفتم: «بفرمایید بنشینید، خواهش میکنم.»
«و چه فایدهای نشستن برای من دارد؟ بگذارید اول خوب نگاهتان کنم. درست همین جاست که مینویسید؟ همین جا، کنار این میز کوچک، جاییست که متاعتان ساخته میشود؟ همین جاست که به اصطلاح، روحالقدس بر شما ظاهر میشود؟ خب، همین است که هست. و به هرحال، مردم چطور این دروغها را مینویسند؟ با یک قلم ساده و جوهر. کاغذ صبور است. میتوانید حتی بنویسید در بهشت جشنوارهای برپاست.»
پرسیدم: «نام شما چیست؟»
«نامم کوپل اشتاین است، ولی میتوانید ایوب صدام کنید، چون به اندازه ایوب رنج کشیدهام، و شاید حتی کمی بیشتر. ایوب سه رفیق داشت که تسلایش میدادند، و بالاخره پروردگار تسلای او را خودش به عهده گرفت. پس دو برابر پاداش به او داد: چهارپای بیشتر، دختران زیباتر، و کسی چه میداند چه چیزهای دیگر. مرا هیچ کس تسلا نداد، و قادر مطلق هم ساکت مانده، انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. من ایوب واقعیام، اگر بشود این طور گفت. کبریت دارید؟ کبریتم را فراموش کردم.»
بیرون رفتم و برایش کبریت آوردم. سیگاری روشن کرد و دودش را مستقیم به صورت من فوت کرد.
«ببخشید با شما این طور صحبت میکنم.» و ادامه داد: «همان طور که میگویند، این مشکلات من است که سخن میگوید. شما تا آخرش را باید خوانده باشید: «در وقت غم و اندوه کسی را سرزنش نکن.» چند روز پیش در یکی از نوشتههایتان از خوانندهای که شش ساعت تمام وقت شما را گرفت انتقاد کرده بودید. من کوتاهش میکنم، هرچند چطور میتوان داستانی را که تا به امروز بیش از چهل سال ادامه داشته کوتاه کرد؟
با شما فقط از حقایق عریان میگویم و اگر بالاخانهتان خالی نباشد همان طور که گفتهاند: «در خانه اگر کس است یک حرف بس است.» من یکی از آن خُلهایی هستم – و به نظر میآید شما این طور میخوانیدشان – که میخواهد دنیا را نجات دهد، عدالت را برقرار کند و چیزهای دیگری از این قبیل.
این تمایل در من از زمانی آغاز شد که هنوز کودک بودم. همسایهمان تهوِل کفاش، درست از صبح کله سحر تا دیروقت شب کار میکرد. زمستانها وقتی هوای بیرون هنوز تاریک بود صدای میخ کوبیدنهایش را میشنیدم. او در یک اتاق کوچک زندگی میکرد. درآنجا همه چیز داشت: آشپزخانه، اتاق خواب، کارگاه. در همان جا بود که همسرش نهچا هر نُه یا ده ماه یک بار وضع حمل میکرد، و در همان جا نوزادها میمردند.
پدر من پولدارتر نبود. معلم بود. او هم در یک اتاق زندگی میکرد و آن قدر غذا برای خوردن کم داشتیم که باید دندانهایمان را هم در بانک گرو میگذاشتیم.»
«از همان ابتدا شروع به پرسش کردم: چطور چنین چیزی ممکن است؟ پدرم در پاسخ میگفت این خواست خداست. و من – با نفرتی عمیق – به خوار شمردن آن قادر متعالی رو آوردم که تا ابد در آسمان هفتم مینشیند، و باران عظمت و احترام بر او خواهد بارید، درحالی که مخلوقاتش رنج میبرند و میمیرند. وارد جزئیات نمیشوم – از آثارتان دریافتهام که شما با این جزئیات آشنا هستید و حتی با به اصطلاح روانشناسی این چیزها.
به طور خلاصه، حدود پانزده سال داشتم که گمراه شدم. در شهر، یک گروه سیاسی داشتیم. جایی که کارل مارکس و کارل کائوتسکی میخواندیم و حتی به بروشوری نوشتهی لنین – به روسی، نه ییدیش؛ دست پیدا کردیم. در 1917 هنگامی که انقلاب آغاز شد من یک سرباز روسی بودم. نزدیکی پرامشلا موفق شدم چند گلوله سربی بخورم و از یک بیمارستان ارتشی سر درآوردم. شما احتمالاً از آنچه در سربازخانه و جبهه به سرم آمد، آگاهید. نه، شما هیچ چیز نمیدانید، برای این که بدبختی بزرگ من زبان خودم بود. به همه واقعیت را میگفتم. علیه افسرها صحبت میکردم. تا همین امروز متوجه نمیشوم چطور ما را محاکمه صحرایی و تیرباران نکردند. حتماً بدجوری به گوشت دم توپ نیاز داشتند.
کرنسکی دستور نبرد بعدی را داد و من بلشویک شدم. سر از پولتووا در آوردم و به انقلاب اکتبر پیوستم. اوباش ریختند سرمان و ما فراری شدیم. کی آن جا نبود؟ دنکین، پتلیورا، دیگران. من در نهایت زخمی شدم و از ارتش سرخ درآمدم. در شهر کوچکی که برنامهای علیه یهودیان داشتند گیر افتادم. با چشمهای خودم دیدم چطور بچهها را قتلعام میکردند. در بیمارستان افتاده بودم و یکی از پاهایم قانقاریا گرفت. هیچ وقت نفهمیدم چطور بین این همه آدم من زنده ماندم. در اطرافم مردم از تب حصبه و بیماریهای دیگر میمردند. برای من، مرگ یک اتفاق همه روزه بود. اما با وجود همهی اینها ایمان من به پیشرفت بشر قویتر شد و ضعیفتر نشد. چه کسی جنگها را شروع میکرد؟ کاپیتالیستها. چه کسی محرک کشتارهای جمعی بود؟ باز هم آنها. در میان همراهان خودم شاهد شرارت، حماقت و کوتاهبینیهای زیادی بودم، اما با خویشتنداری دهها بار هر روز به خودم میگفتم: ما محصول سیستم کاپیتالیستی هستیم. سوسیالیسم انسان نوینی میسازد – و این طوری و آن طوری. در همین اوضاع والدینم در لهستان مردند، پدرم از گرسنگی و مادرم از تب حصبه. هرچند احتمالاً او هم از گرسنگی مرد.
پس از این که اوباش تار و مار شدند و آبها به اصطلاح از آسیاب افتاد، با وجودی که میتوانستم کار دولتی بگیرم و حتی کمیسر بشوم، تصمیم گرفتم کارگر شوم. در آن موقع به مسکو رسیده بودم. نجاری را در شهر کوچک خودمان یاد گرفته بودم، رفتم به یک کارخانه مبلسازی. لنین هنوز زنده بود. برای تودهها، تعطیلات مهم هنوز پا برجا بود. حتی سیاستهای جدید اقتصادی هم ما را ناامید نمیکرد. هسیدیکها چه اصطلاحی دارند؟ «فرود برای صعود.» ایستادن و گوش دادن به سخنان لنین پاداش تمامی رنجها و تحقیرها بود. بله، رنجها و تحقیرها. چون در کارخانهای که من کار میکردم به من دشنام میدادند و «جهود کثیف» صدایم میزدند، و کمتر از سربازخانه مورد تمسخر قرار نمیگرفتم. دائم شکار میشدم – و توسط چه کسانی؟ اعضای حزب، همکاران، کمونیستها. از هر فرصتی استفاده میکردند به من بگویند برگرد فلسطین. البته میتوانستم شکایت کنم. مواردی را که کارگرها برای رفتار ضد یهودی به زندان افتادهاند حتما شنیدهاید. اما به زودی متوجه شدم این اتفاق جسته گریخته است. تمام کارخانه از نفرت از یهودیها اشباع بود – و نه فقط یهودیها. یک تاتار کمتر از یک یهودی حقیر نبود، و روسها وقتی عشقشان میکشید اکراینیها، بلاروس و لهستانیها را قیمه قیمه میکردند. حالا بفرمایید هی دور و بر سطل زباله را جارو کنید. با غصه میدیدم انقلاب، مستیها، عیاشیها، توطئهها، سرقتها و خرابکاریها را تغییر نداده. شکی به دلم افتاده بود اما سعی کردم با تمام نیرو بر آن سرپوش بگذارم. از اینها گذشته این تازه اول کار بود.
بهتان قول دادم سخن کوتاه کنم و همین کار را میکنم. لنین مُرد. استالین جایش را گرفت. بعد توطئه علیه تروتسکی پیش آمد – که برای من خدا بود. ناگهان شنیدم او تنها یک جاسوس است، نوکر پیلسودسکی، لئون بلوم، مک دونالد، راکفر. قلبهایی با کمترین نگرانی میشکنند و قلبهای دیگری به سختی سنگاند. اگر راست باشد که هیتلر هنوز زنده است، و کسی در جایی مثل اسپانیا و آرژانتین به او پناه داده، آنچه را بر من گذشت فقط برای هیتلر آرزو میکنم. در یک اتاق – در واقع یک سلول – با دو کارگر دیگر شریک بودم: مست و ارقه. زبانی که به کار میبردند – رکیک! جیبم را میزدند. در کارخانه، بیش از یک بار مرا تروتسکی نامیدند و «ر» را با لهجهی ییدیش ادا میکردند. بعد نوبت دستگیری و تصفیه شد. کسانی را که میشناختم – ایدهآلیستها – را به زندان بردند یا به سیبری فرستادند و یا در حبس پوسیدند. رفته رفته وحشتم را از این که تروتسکی حق داشت، درک میکردم: به انقلاب خیانت شده بود.»
«اما چه کار مشخصی میتوان کرد؟ آیا روسیه یک انقلاب دیگر را تحمل کند یا حتی انقلاب دائم را؟ آیا یک بدن بیمار میتواند تاب یک جراحی پس از جراحی دیگر را بیاورد؟ همان طور که مادر خدابیامرزم اغلب میگفت: اگر سگ خون مرا بلسید خودش مسموم میشود...»
«سالها به این ترتیب گذشت. انقلابِ دائم غیرممکن است، اما چیزی به نام ناامیدی دائمی وجود دارد. من در ناامیدی میخوابیدم و در ناامیدی بیدار میشدم. هر جور امیدی در من خشک شده بود. با اینحال، طرفداران تروتسکی به رغم آزار و اذیتها مبارزه میکردند. توطئههای قدیمی دوران تزارها تکرار میشد. انقلاب خفه شده بود اما بشر استعفا نمیدهد. این بدبختی اوست.»
«در سال 1928، به اصطلاح به لهستان برگشتم...
متن کامل داستان در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در ایوب - قسمت دوم مطالعه نمایید.