من و بینگو، درِ دولنگهی کافه را باز کردیم و وارد شدیم. درون کافه تاریک بود و بوی سیگار و کیک خامهای میداد. مثل همیشه، کافه طوری بود که انگار گردبادی دقّ دلش را سرش خالی کرده باشد. میز و صندلیها به نامنظمترین و باورنکردنیترین شکل ممکن، کنار هم تلنبار شده بودند. روی یک میز، شش صندلی تا دم سقف روی هم چیده شده و نوکشان یک یخدان بزرگ قرار داشت که پاهای بخت برگشتهای ازش بیرون زده بود. دوچرخهای مچاله شده کنار یک الاکلنگ سیرک افتاده بود و از داخل بشکهی بزرگ ترشی، صدای ناله به گوش میرسید. یک فقره بُز که قبلاً هرگز زیارتش نکرده بودم، داشت کاغذ دیواریها را به عنوان میانوعده تناول میکرد. اینکه در طول سالیان گذشته، چند مرتبه خودم را در این محل مضحکهی خلق کرده، قاطی چند دعوا شده و چند بار از فرط خنده همهی نوشیدنیام را به سر و صورت بقیه تف کرده بودم، حسابش از دستم در رفته بود.
شکر خدا، دلقک جماعت حافظهی ضعیفی دارد که با خندهای از ته دل میتواند به طور کلی پاک شود. گاهی وقتها فکر میکنم تنها دلقکی هستم که قادر است احساساتی چون کینه و ندامت را در دل نگه دارد.
یک دوجین دلقک داشتند دم بار احوالی از پیمانه میپرسیدند. همهشان را میشناختم: گوس، اِسکیتس، چیِگر، پالی پونچینلو، آقای ووپس، و دیگران. وارد که شدیم، سرهایشان کمی بالا رفت، اما گفتوگو را نجواگونه و با صدای شبیه غاز ادامه دادند.
بینگو گفت: «سلام رفقا. راهو واسه بچه معروفا باز کنین. همه یه دور نوشیدنی مهمون من!»
حاضرین در کافه، همه با هم لیوانها را بالا رفتند. بینگو تفی انداخت و لبهایش را با خرسندی لیسید: «هاها، بِره اونجا که غم نباشه.» و بعد با اشارهی دست، کافهچی را فرا خواند: «سلام سیدنی.»
«چطوری تو؟»
«یه حوله و یه نوشیدنی بده قربون دستت.»
سیدنی یک نوشابه برای من و بینگو ریخت. مال بقیه را هم پر کرد. جرعهای از نوشابه مزمزه کردم، اما عصبیتر از آن بودم که بخواهم ازش لذت ببرم. بیشتر سکوت اختیار کردم تا بینگو حرف بزند، که البته کار دشواری هم نبود. او داشت دربارهی اطلاعات فوق موثقش دربارهی راز الینور روزوِلت – اشتهای سیری ناپذیرش به دلقکها – ورور میکرد. وقتی حضور کسی را پشت سرم احساس کردم، بینگو دست از وراجی برداشت و از روی شانهام به پشت سرم خیره ماند. دلم هُرّی ریخت. کمی دیگر از نوشیدنیام را مزمزه کردم و روی چهارپایه چرخیدم. پشت سرم، هپی جینگلز با 180 سانتی متر قد و 110 کیلو وزن ایستاده بود.
هپی جینگلز که انگار باورش نمیشد اینقدر خوش شانس باشد، همان طور دستکش به دست ته ریش چانهاش را قدری خاراند و با صدایی مثل ریزش ماسهی خیس گفت:
«خب کوکو، از دیدنت غافلگیر شدم.»
و من جواب دادم: «اوه، هَپی! واسه چی؟!»
«آخرین باری که اینجا دیدمت، هفتاد و پنج دلار ازم قرض گرفتی و از اون موقع، نه از اون پول خبری شده نه از خودت.»
موضوع را اصلاً به یاد نمیآوردم، اما معنایش این نبود که چنین چیزی اتفاق نیفتاده و هپی از خودش حرف درآورده تا حالم را بگیرد. این دلقک حتی از یک هیزم شکن شلخته هم، از خود راضیتر و کینهایتر بود. معمولاً صلاح در این بود که از سر راهش کنار بروی و هوای پشت سرت را داشته باشی. گفتم: «خب، راستش آره، یه مدتی از گردونه دور بودم. و اگه واقعاً اون قدر ازت قرض گرفتم، باید یه کمی صبر کنی واسه...»
«اگه؟! اگه مگه نداریم. تو ازم هفتاد و پنج دلار قرض گرفتی، منم همین الان پولمو میخوام.»
بینگو میانجیگری کرد: «ببین هپی، هربار که دهنتو وا میکنی، یه چیز احمقانهای ازش میپره بیرون. یه لطفی به این جماعت بکن و شر تو بکن.»
«تو یکی خفه، بینگو! رکس یه پسر بالغه. خودش میتونه جای خودش حرف بزنه. خودش میدونه چی کار کرده و باید تاوان پس بده.»
کل کافه در سکوت فرو رفت. همه منتظر بودند ببینند قضیه به کجا میکشد. هپی جینگلز با اعتماد به نفس کامل روی پاشنههایش تاب میخورد. با دست چپ یقهی توری پیراهنش را گرفته بود. در آن لحظه، دیگر موضوع این نبود که او مرا سر کار گذاشته یا نه. او توپ را به زمین انداخته بود و حالا نوبت من بود که توکل کنم به خدا و ضربه بزنم.
درحالی که از روی چهارپایه سر میخوردم، گفتم: «هپی، هپی، هپی، واقعاً خوشحالم که موضوعو یادآوری کردی.»
هپی مشتاقانه داد زد: «آها!!!»
«رفیق قدیمی، خیلیام خوشحال میشم که این مسئله رو حلش کنم، اما قبلش یه سؤال دارم. اگه من واقعاً این مبلغو ازت قرض گرفتم، میشه بگی کجا خرجش کردم؟»
هپی شانه بالا انداخت: «به من چه!»
«به تو چه؟ به تو چه؟ هفتاد و پنج دلار پول بیزبونو دادی دست مردم و واسهت مهم نیس چی به سرش اومده؟! رفته پای عیش و نوش؟ رفته پای... هلیم؟ کجا رفته آخه؟»
«چه میدونم!»
ادایش را درآوردم: «چه میدونم! انتظار داری حرفتو باور کنیم؟ انتظار داری باور کنیم که تو اون همه پولو دادی رفته، بدون اینکه بدونی کجا داره میره؟! اونم تو که همیشه سعی داری به همه بقبولونی علامهی دهری؟! میخوای بگی تو سیگار تو با اسکناس ده دلاری روشن میکنی؟! این همون چیزیه که میخوای به ما بگی، آقای راکفلر؟»
«نه، نه، من این جوری نیستم.»
«نه، منم همچین فکری نکردم.» با لحنی شبیه لحن وکلای دعاوی ادامه دادم: «در واقع، ما حتی نمی دونیم تو اون پولو ابتدا به ساکن از کجا آوردی. این هفتاد و پنج دلاری که ادعا میکنی مال توئه، از کجا بدونیم از کجا آوردیش؟»
بینگو و چند نفر دیگر از حضار گفتند: «آره، راس میگه.»
هپی خواست اعتراض کند: «هی، من هیچ...»
«فک میکنی هرچی بگی ما باور میکنیم؟ خیله خب، بگو اون پولو از کجا آوردی، هپی؟ اون هفتاد و پنج دلار رو از کجا بلند کردی؟»
«م... من نمیدون.....» با سرگشتگی و بغض در گلو گفت: «خیلی سریع اتفاق افتاد...»
«حقشه دور تا دور تاپ تان بگردونیمت! دزد! قاتل! اوباش!»
«یه دقه دندون رو جیگر بذارین ببینم!» نمایش دادگاه من با صدای نازک و زنانهی بانزی قطع شد. بانزی دلقکی بود که همهی تاپ تان میشناختندش. «یه دقه دندون رو جیگرای نازتون بذارین ببینم.» درحالی که با مژههای مصنوعی چسبناکش تند تند پلک میزد، ادامه داد: «موضوع اصلی، پول قرض کردن تو بود.»
این حرفش هپی جینگلز را دوباره سرحال آورد: «آره... آره.... اینو چی میگی کوکو؟ هفتاد و پنج چوق من کجاس؟»
بینگو با لحنی دلخور گفت: «تو چهت شده رکس؟ یه جوری رفتار میکنی انگاری قرار خودتو برسونی یه جای مهم؛ یعنی اونجا کجا میتونه باشه؟»
«مگه بهت نگفتم، یه کار گرفتم؟»
«تو گفتی و منم باور کردم! آخه کدوم خری میاد – خیلی عذر میخوام، بیادبی نباشه – یه مفتخور حیف نون توهمی از کار افتاده مثل تو رو اجیر کنه؟»
«عذرخواهی لازم نیس. دارم به یه بابایی کمک میکنم زنشو پیدا کنه.»
«اوه، غافلگیرم کردی! میدونی، من همهش دنبال پیدا کردن زناییام که فرار کردن رفتن پیش شوهراشون. اوهوهوهوو!» البته پرت و پلا نمیگفت؛ بینگو حتی بیشتر از پری دندان، از این چیزا در بسترش ملاقات کرده بود.
«اصلاً شاید بتونی کمکم کنی؛ تو آدی کارلوزو رو میشناسی؟»
«منظورت بوتس کارلوزوئه؟ معلومه، چند بار حال و احوالی از هم پرسیدیم.»
«می دونی الان کجاست؟»
«آخرین بار با یه آکروباتباز تو خیابون ماردو میپرید. یکی به اسم فلمینگ پرنده. کارش شیرجه از ارتفاعه. داری دنبال بوتس میگردی؟ اوخ اوخ، موفق باشی رفیق. طرف واسه خودش اعجوبهایه. یه بار باعث شد لگن خاصرهم از جا دربره، تازه اون موقع فقط داشتم باهاش دست میدادم.»
«ای بابا! اسمشو جلو هر کی میارم، جوش میاره؛ یعنی این زن این قدر اسباب دردسره؟!»
بینگو جواب داد: «بوتس اسمش بد در رفته. البته ککشم نمیگزه. بعضیا بهش میگن بیوهی سیاه، البته اگه واقعاً این طوری بود تا حالا گندش دراومده بود، چون طرف پول و پله نداره.»
گفتم: «بذا یه چیزی بهت بگم؛ اون زن عجیبیه. خب، پس دوباره کاراگاه شدی، هان؟ هوووهااااا! کاراگاه خصوصی و از این حرفا! تا حالا رفتی سراغ مجوز کار؟»
«نه، من قضیه رو این طوری میبینم؛ اگه گواهینامه بگیری و تصادف کنی، بهت میگن رانندهی بد، ولی اگه گواهینامه نداشته باشی و بزنی ماشینو داغون کنی، فوق فوقش یه احمقی.»
بینگو چند لحظه به حرفم فکر کرد، بعد گفت: «منظور تو گرفتم رفیق. کلاتو بذار سرت تا کسی متوجه رفتنت نشه.»
در بار باز شد، اما هرکس بود، داخل نیامد...
متن کامل داستان در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در دلقکِ خصوصی - قسمت آخر مطالعه نمایید.