احتمالاً با خودش فکر کرده بود الان است که این میخانه روی سرش خراب شود، اما چند ثانیه بعد، کلهی مردد رینالدو کارلوزو از لای در نمایان شد. او من و بینگو را زیر تل آشغال ندید.
فریاد زدم: «در و ببند! نمیخواهم هوای تازه بیاد تو.»
کارلوزو نیم متر به هوا پرید. بینگو شروع کرد با صدای بیمانندش مثل فاخته خندیدن. خون به چهرهی کارلوزو هجوم آورد، اما هر طور بود با لحنی آرام گفت: «جناب کوکو، امکانش هست چند لحظه بیرون با شما صحبت کنم؟»
«همونطور که ملاحظه میفرمایید، جناب کارلوزو، اوضاع در حال حاضر کمی قمر در عقربه. ممکنه دلیل ملاقاتتونو بپرسم؟»
مکثی کرد و گفت: «ترجیح میدم بیرون دربارهش حرف بزنیم.»
«باشه، همین الان میام بیرون.» کارلوزو نگاهش چند لحظهای روی بار نیمه مخروبه ثابت ماند و بعد بیرون رفت. برای بیرون رفتن کوچکترین عجلهای نداشتم؛ نه اینکه به خواست خودم باشد، ناسلامتی زیر تلی از آشغال و میز و صندلی گیر کرده بودم. وقتی دوباره روی پا ایستادم، خودم را به بار رساندم. با خودم فکر کردم، کارلوزو حقش است کمی منتظر بماند. بد نیست بیرون کافۀ دلقکها کمی غریبی بکشد تا حال چند ساعت قبل مرا درک کند.
وقتی بیرون رفتم، متحیر شدم از اینکه بعدازظهر رو به اتمام بود. کارلوزو داشت چپ و راست قدم میزد و مثل یک قطار عقب مانده از برنامه دود میکرد. مرا که دید، ته سیگارش را زمین انداخت و منفجر شد: «واسه چی منو این جوری علاف خودت میکنی؟»
«شرمنده، خودت میدونی زنگ تفریح تو «پوست موز» چقدر سنگینه.»
«تو یه ابل.....» دستهایش را طوری در هوا نگه داشت انگار دلش میخواست خفهام کنند، اما من دستش را پس زدم.
«خونتو کثیف نکن کارلوزو. یادت رفته تو کافهی جیمی چه جوری ولم کردی تا پدرم رو دربیارن؟ صاف تو چشمام نگاه کردی و وانمود کردی منو نمیشناسی. معنی اون کارت چی بود؟»
«من غیرممکنه...»
«اگه دلت نمیخواد با من دیده بشی، واسه چی اجیرم کردی؟»
دستی به پشت گردنش کشید. صورتش خیس عرق بود و ظاهراً کمی هم نوشابه زده بود. زیرلب گفت: «به خدا قسم فکرشم نمیکردم گذرت به کافه جیمی بیفته.»
«آره، ولی خب از بخت بد، گذرم افتاد و اون رفیقای بند بازت عین یه طالبی گندیده انداختنم بیرون. گمونم وقتی خون گاو گیرت نمیاد، جاشو با بلادیمری پر میکنی.»
کارلوزو کمی – فقط کمی، به همان اندازه که ساقهی لوبیا جلوی در خانهی جک رشد کرد – عصبانی شد. این که بگویم زود از کوره در میرفت درست نیست؛ چون اصلاً کورهای برایش نمانده بود که ازش در برود. یکهو شروع کرد در باب ادب و شخصیت آکروباتباز جماعت، بالاخص شخص جیمی – که با لفظ کدخدای نیکاندیش میخواندنش – داد سخن داد. قضیه را طوری پیچ و تاب داد که انگار مقصر من بودم و حقم بوده آنجا تیپا بخورم.
هابی خردمندانه سر جنباند: «فقط خودشو جای آکروباتباز جا میزنه. تا جایی که من میدونم، خودشم باورش شده که یه زمانی واقعاً این کاره بوده. اما اینو داشته باش؛ من میتونم دونه به دونهی نمایشای اجرا شده ظرف بیس سال گذشته رو واسهت بشمرم. تمام روز کارم اینه که بشینم اینجا و به حرفای ملت گوش بدم و تا حالا نشنیدم حتی یه نفر از برنامه اجرا کردن جیمی پلامت حرفی زده باشه. حالا شاید اینجا و اونجا هر از گاه دستی به بند زده باشه، اما آکروبات باز حرفهای نیس.»
ناباورانه درآمدم که: «ولی او صاحب کافهی آکروبات بازاس.»
«مگه هر کی بره کلیسا، میشه پاپ؟»
همانطور که سیگارم را روی پیادهرو له میکردم، با غرولند گفتم: «تف!» جالبه؛ گاهی اوقات فکر میکنی یک نفر را آن قدر که بتونی ازش متنفر بشی، میشناسی، اما بعد.
گفتم: «و یه چیز دیگه؛ بگو ببینم، از پوکر چی میدونی؟»
«پوکر؟ چه خبره اینجا؟ مسابقهی بیس سؤالیه؟»
«بورک و فلمینگ یه نقطهی مشترک داشتن؛ جفتشون این اواخر دار و ندارشونو تو بازی پوکر اسلاتس کرابیل باخته بودن.»
پیرمرد گفت: «آه! تعجبی هم نداره.»
«چطور؟»
«سالهاس مردم دارن مینالن که اون بازیا یه جاش میلنگه.»
«یعنی میخوای بگی اعجوبهی بیدست داره تقلب میکنه؟»
«من این طور شنیدم. اصلاً واسه چی میخوای پوکر یاد بگیری؟ تو که قرار نیس بری اونجا بازی...»
«زبونتو گاز بگیر. معلومه که میرم. مگه راه بهتری هم واسه اطلاعات جمع کردن سراغ داری؟»
«آره، ده، پونزده تا راه دیگه سراغ دارم. اگه پوکرباز قهار نباشی، پابرهنه دویدن وسط یه پوکر سنگین – حالا با تقلب یا بیتقلب – دیوونگی محضه. اگه بهشون ببازی و نتونی پولشونو بدی، یا دار و ندار تو میدی به باد، یا استخوناتو خرد میکنن. راستشو بخوای، اصلاً مطمئن نیستم یه دلقکو تو بازی راه بدن.»
گفتم: «راه بدن یا ندن، من باید این معما رو حل کنم، هابی. به علاوه پابرهنه دویدن وسط یه چیزی گندهتر از خودم، واسه من تازگی نداره.»
«گردن خودته و اختیارشو داری رکس. منتها این دفه زیادی درازش کردی. همین اول کاری بگو ببینم، از پوکر چیزی بارت هس؟»
«زکی! آقا رو! پس چی؟! همونه که... جمعش بشه یازده... میشی هفت خاج دیگه؟»
ساعت آویخته از دیوار دکهی قرمز نزول دهی، 4:07 را نشان میداد. بازی حدوداً یک ساعت دیگر آغاز میشد. فقط شصت دقیقه فرصت داشتم تا بفهمم این چند کار را دقیقاً باید چطور انجام بدهم: اول، نیم دوجین قمارباز پوست کلفت پیدا کنم؛ دوم، متقاعدشان کنم آن قدر مرا جدی بگیرند که با من سر یک میز پوکر بنشینند؛ سوم، آن قدر اعتمادشان را جلب کنم که بتوانم زیر زبانشان را بکشم و بفهمم چطور آخر و عاقبت دو نفر از هم بازیهای عزیزشان به جاهای مخوف و باریک کشیده و تازه، شخص مسئول هم عدل همان موقع سر همان میز نشسته باشد!
از خودم پرسیدم: «محاله؟»
و دورغکی به خودم گفتم: «نچ! همهش با زمانبندی دقیق ممکنه.»
با خودم فکر کردم به غیر از یک ذهن تیز و یک جمجمهی سفت چه چیزی دارم که در کنارم، عصای دستم باشد. توی صندوقم که درحال حاضر تحت مراقبت لوتا قرار داشت، یک کت یدک با چند جیب مخفی داشتم و این فرصت عالی محسوب میشد. اگر چند دست ورق داخل جیبهای مخفی آن کت جاساز میکردم و تمامی مهارتهای تردستیام را کار میبستم، شاید میتوانستم چند آس به ورقهای روی میز اضافه کنم و درآن صورت احتمالاً.... یا بهتر است بگوییم قطعاً، مچم را میگرفتند و با همان کت پرجیب، زیر تختههای کف اتاق دفنم میکردند.
همانطور که به طرف کافه بیمبو میرفتم، به این میاندیشیدم که توی صندوقم دیگر چه دارم تا به دادم برسد. چند بطری سودای احتمالاً خالی، یک پتک چوبی بزرگ که شاید به درد دفاع شخصی میخورد، یک لباس کابویی که روی پشت شترمرغی مصنوعی سرهم بندی شده بود، یک شیپور برنجی، و یک قیچی غول آسا. اینها مسلماً به اندازهی یک زرادخانهی مهیب دشمن کور کن نبود.
اما صبر کن ببینم! یک چیز دیگر در صندوق داشتم که شاید به دردم میخورد...
البته مطمئن نبودم دل و جگر آوردنش را داشته باشم. ته صندوق... پیچیده توی یک کاغذ روغنی... هفتتیری داشتم که چند سال قبل، از یک تماشاگر محلی در میشیگان بلند کرده بودم. چرا تا الان نگهش داشته بودم؟ خب، نمیتوانم دلیلش را بهتان بگویم. حقیقت این است که خودم هم از داشتنش احساس خوبی نداشتم و فقط یکی دوبار محض امتحان ماشهاش را چکانده بودم، اما شاید الان وقت مناسبی بود برای همراه داشتنش.
وارد یکی از کوچههای فرعی خیابان فاکس شدم و به سوی خیابان گربیلینگ راه افتادم. بادی پرُزور میوزید و خاکاره را به پاهایم میریخت. هوا در شرف تغییر بود و اگر زیر آن همه کبودی، چیزی از سینوسهایم باقی مانده بود، احتمالاً سردردهای فصلیام داشت شروع میشد. حین رد شدن از کنار چهارچوب نیمه تاریک یکی از درها، غرشی تهدیدآمیز مو به تنم راست کرد. دقیقاً و درست همین را کم داشتم! احتمالاً احمقی پلنگ دست آموزش را ول کرده بود تا بیفتد دوره به ترساندن مردم بیگناه. این رامکنندگان شیر و ببر و پلنگ، هروقت عشقشان میکشید، قوانین مهارسازی حیوانات دستآموز را نقض میکردند. حالا بفرما تحویل بگیر. در چنین شرایطی، نکته مهمی که فرد – به خصوص دلقکی با اضافه وزن و کفشهای عریض و طویل – باید به یاد داشته باشد، این است که به هر قیمت ممکن، باید در برابر وسوسهی فرار مقاومت کند. اگر بدود، زبان بسته او را چاشت نیمروز فرض میکند، اما اگر با حیوان چشم در چشم شود و موضعش را حفظ کند، شاید اگر خدا خواست، حیوان آموزههایش را به یاد آورد و پا پس بکشد. خیلی آهسته برگشتم تا یک وقت جانور را نترسانم. البته در این مورد خاص، بخت با من یار نبود. صدای خس خسی توی تاریکی طنینانداز شد و پیش از آنکه فرصت کنم واژهی «پلنگ» را هجی کنم، حیوان روی پشتم فرود آمد و بنای چنگ زدن گذاشت. یک پلنگ مو بلوند که از قضای روزگار، کت نیمتنهی قرمز هم به تن داشت.
ظرف دو روز گذشته آن قدر گرسنگی کشیده بودم که رمق جنگیدن نداشته باشم، ولی جنگ تن به تن با بوتس... حرفش را هم نزن. عقل، به کل از سرش پریده بود، چشمان آبیاش مثل موجودات عجیبالخلقه از حدقه بیرون زده بود، چنگ میانداخت، گاز میگرفت، لگد میپراند، خلاصه هرکاری از دستش برمیآمد، میکرد. میتوانستم یک اردنگی نثارش کنم تا غائله ختم شود، اما تنها کاری که از دستم برمیآمد، محافظت از صورت و سایر اندام حیاتیام بود. او چنان چپ و راست ضربه حوالهای سرم میکرد که واقعاً به فکر افتاده بودم از جایی یک صندلی و یک شلاق پیدا کنم. ناگهان حالت چهرهاش از خشمگین به حیرتزده بدل شد و رنگ از رخسار خیس از عرقش پرید. مشتها متوقف شد، کمر راست کرد، و کنارم زانو زد. نگاهمان به هم دوخته شد و من منتظر عذرخواهی، اعتراف یا دست کم یک جملهی منتهی به مکاشفه بودم، اما او برگشت و روی زمین، درست کنار کلهی من استفراغ کرد.
خودم را با غلتی کنار کشیدم و – بعله آقا جان، دفاع شخصی که فقط به حمله محدود نمیشود – عین احمقها به تماشای مراسم شستوشوی معدهی بوتس نشستم. رنگش مثل گچ سفید شده بود و میلرزید. وقتی بالا آوردنش تمام شد، به پهلو روی زمین دراز کشید و مثل یک بچه گربه توی خودش کز کرد. نفس زنان چشمهایش را بست و پیش از آنکه بتوانم سؤالی بپرسم از هوش رفت.
پایان.
متن کامل داستان در این سایت ارائه شده است.