Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

دلقکِ خصوصی - قسمت دوم

دلقکِ خصوصی - قسمت دوم

نویسنده: جمیزفین گارنر
ترجمه ی: رضا اسکندری آذر

«سلام لوتا. احوالت چطوره؟»

«خوبم، غافلگیرم کردی. رکس، می‌خوام به یکی از دوستای قدیمی معرفی‌ت کنم؛ آقای تی.‌سی. مونتگومری. داشتیم درباره‌ی یه موضوع کوچیکی با هم حرف می‌زدیم. آقای مونتگومری، ایشونم دوست خوب من، ارباب خنده‌ها، رکس کوکوئه.»

آقای مونتگومری سرش را کمی عقب گرفت تا حسابی وراندازم کند، اما من سردترین حالت ممکن را – فراخور آن روزها – به چهره‌ام دادم. او دست لاغر و درازش را به طرفم دراز کرد: «آه، از ملاقات‌تون خوش‌وقتم، قربان. گمونم شما یکی از دوستان دوران سیرک باشید.»

«بله، من و لوتا چند سالی هست همدیگه رو می‌شناسیم.»

لوتا گفت: «آره، اون وقتا که جوون بودم همدیگه رو می‌شناختیم. اوووه، جوونی کجایی که...»

مونتگومری لبخند زد و رشته خطی در گوشه دو چشم براق نمناکش ایجاد شد. ظاهراً زمانه سر سازگاری با او نداشته بود. «آه، رفاقت میون شما سیرک بازا... برادری‌ای که بین اهل نمایش ایجاد می‌شه... فقط می‌تونم بگم... رفاقتای قدیمی مرگ ندارن.»

در پاسخش گفتم: «منم دقیقاً همین اندازه رو عالم رفاقت حساب می‌کنم.»

لوتا با شنیدن این حرف نگاهی تند به من انداخت. با خودش فکر کرد شاید برای قرض گرفتن پول رفتم سراغش. نگاهی گذرا بود، اما عذاب وجدانی سنگین به جانم انداخت. مونتگومری زیر جلکی به حرفی که زده بودم خندید و دندان عاریه‌اش صدایی شبیه روی هم ریختن سکه‌های نیم دلاری داد.

«خیلی‌ها به این جور رفاقتای قدیمی غبطه می‌خورن، آقای کوکو.»

«شمام جزو گروه نمایشید، آقای مونتگومری؟»

«کم و بیش، منتها قضیه مال خیلی وقت پیشه... در واقع داستانش ارزش تعریف کردن نداره. بگذریم... من باید برم. آقا، خانم، روز هردوتون بخیر.» این را گفت، کلاهش را روی کله‌ی مثل نارگیلش گذاشت، تلق تلقی از دندان‌هایش درآورد و راهش را کشید و رفت.

گفتم: «پیرمرد نحیفیه.» و به اتفاق به طرف اتاق رفتیم. «دنبال نمره تلفن دخترای سیرک بود؟»

«رکس، باورم نمی‌شه. تو تی.‌سی. مونتگومری رو نمی‌شناسی؟ اون یکی از خرپول‌ترین آدمای تاپ تانه، و یکی از نازنین‌ترین مردای روزگار. اون دنبال تور کردن برو بچه‌های سیرک نیست. نیازی به این کارا نداره.»

«پس اینجا چی کار می‌کنه؟»

لوتا گفت: «این شد یه سؤال خوب» و رو کرد به من و لبخندی زد: «بگو ببینم، خودت اینجا چی کار می‌کنی؟ خیلی وقته تو سایه قایم شدی. خیلیا فکر می‌کردن بار و بندیلتو بستی و از شهر رفتی؟»

دوتایی خودمان را چپاندیم توی دفتر لوتا. اتاق پر از آباژورهای سرخ منگوله‌دار بود و لوتا خودش را به زور توی صندلی پشت میزش جا کرد. شومیزی آبی و الماس‌نشان از جنس ابریشم سلطنتی به تن داشت. فرقش را از وسط باز و گیسوان قهوه‌ای‌اش را پشت گوش‌هایش جمع کرده بود. تنها زیورش خلخالی بود روی قوزک پا که یک تعویذ هم از آن تاب می‌خورد. زمانی به من گفته بود روی آن تعویذ، عبارت «فردوس برین» حکاکی شده.

حقیقت را با یک جمله، قدری کش دادم: «من تمام مدت مشغول کار بودم. حالا شاید خیلی تو چشم نمی‌اومدم.»

لوتا حین آتش زدن سیگار گفت: «تو چشم نبودن یه چیزه... زیرزمین دفن شدن یه چیز دیگه. نیازی به گفتن نیست که... حسابی نگرانت بودم. خیلی وقته غیبت زده و من حتی نمی‌دونستم اگه کارم به‌ت افتاد چطوری باید پیدات کنم.»

«بس کن جیگر، تو که می‌دونی من همیشه سرپام.» و برای تأکید بیشتر، شلنگ تخته‌ای انداختم و یکی از آباژورهایش را نقش زمین کردم.

«آره، تو همیشه پوستت کلفته. فقط رفقاتو یادت نره.»

«ای بابا! خب مگه الان نیومدم دیدنت؟»

«اووووهوم م. چرا، اومدی. » از گوشه‌ی چشم نگاهم کرد.

این دقیقاً همان چیزی بود که ازش می‌ترسیدم. جوابش را به هوشمندانه‌ترین شکل ممکن دادم: «هر چیزی ممکنه، اما مطمئنم ترجیح می‌دی تو وضعیت فعلی بهم نزدیک نشی. لازمه قبل از شروع کار جدید، یه صفایی به سرو وضعم بدم.»

لوتا نعره‌ای زد و شیشه‌های اتاق را به لرزه انداخت. «کار جدید؟ رکس! تو بازم کار نمایشی می‌کنی؟!»

 

جیمی پلامت با دیدن اعلامیه‌ای که با حروف درشت روی در کافه‌اش نصب شده بود، برق سه فاز از سرش پرید. درحالی که گارد مخصوص دعوا به خودش گرفته بود، حین خواندن اعلامیه، موهایش را از نو با کف دست مرتب کرد. وقتی به پانویس حروف ریز اعلامیه که چیزی نبود جز مترادف لغت «مادر نا سر به راه.» - البته با ادبیاتی خودمانی‌تر- رسید، کاغذ را از فرط غیظ جرواجر کرد. اما یک اعلامیه‌ی دیگر هم به در میخ شده بود.

«و شایان ذکر است...»

دومی را هم پاره کرد، اما به سومی برخورد، که رویش نوشته بود:

«زیر پاتم چند تایی هست.»

پلامت زیرپایش را نگاه کرد و تعداد زیادی صفحه‌ی کاغذ مگس‌گیر دید که روی چسبناکشان به طرف بالا بود. پایش را بلند کرد و کاغذ هم همراه پایش بلند شد. تازه آن موقع بود که دوزاری‌اش افتاد. باقی کاغذها هنوز به دست‌هایش چسبیده بودند. تلاش کرد آنها را از دستش جدا کند، اما هرچه بیشتر بال بال می‌زد، کاغذها کمتر رهایش می‌کردند.

به آرامی راه افتادم طرفش: «صب بخیر، پلامت. چه خبر از روزنامه‌ها؟ هووو هووو هووو!»

با شنیدن صدایم مثل برق گرفته‌ها روی پاشنه چرخید. با دندان قروچه گفت: «خوش خبری.»

«با خودم فکر کردم، واسه نوشتن اعلامیه چی بهتر از کاغذ مگس‌گیر؟ شاید زیادی تحت‌اللفظی باشه، اما همیشه سعی می‌کنم خیلی به این جور چیزا فکر نکنم.»

همان طور که زور می‌زد کاغذهای چسبناک را از دستش جدا کند، پرسید: «اینجا چی کار داری؟ دیروز که پرتت کردم بیرون منظورمو درست نرسوندم؟»

«احتمالاً. راستش، جمجمه‌م زیادی ضخیمه. باور نداری، از برادران رد بپرس. یکی‌شون همین امروز صبح دماغشو رو جمجمه‌م ترکوند.»

با حواس‌پرتی پرسید: «چی داری واسه خودت زرزر می‌کنی؟!»

«برادران رد. نگو نمی‌شناسی‌شون؛ همونایی که گنده‌ن، زیادی خِر خِر می‌کنن، و یه کمی کمتر از خرسا پشمالوان.»

«حالا که چی؟»

«خب، حدود یه ساعت قبل، یکی اون احمقای گردن کلفتو فرستاده بود سروقتم؛ درست جایی که بنا بود کارلوزو رو ببینم. من حدس می‌زنم، کار، کار تو بوده.»

دست از بال بال زدن برداشت و نگاهم کرد. کمی بعد گفت: «کور خوندی.»

«ببین، من تو رو خوب می‌شناسم و حالا که 24 ساعت به عقب برمی‌گردم، یادم میاد من و تو، لحظات رمانتیکی رو در جوار هم تجربه کردیم، اما هنوزم یه احساس غریبی بهم می‌گه تو خیلی از من خوشت نمیاد. شایدم برادران رد و فرستادی تا هوای رفیق شفیقت کارلوزو رو داشته باشن؛ چون خوبیت نداره با امثال من در انظار رؤیت بشه.»

جیمی گفت: «من اونا رو نفرستادم. با همچی آدمایی نشست و برخاست ندارم، اما حساب تو رو رسیدن... همچی ایده‌ی بدی‌ام نیس. ما تو رو اینجا نمی‌خوایم، کوکو. هرجا بری با خودت مصیبت می‌بری.»

 

پیدا کردن کافه‌ی «پوست موز» کار ساده‌ای نیست؛ حتی اگر قبلاً چند باری به آنجا رفته باشید. باورش سخت است که کلبه‌ای به رنگ زرد قناری و سبز مغرپسته‌ای، کافه «پوست موز» باشد، اما خب واقعیت دارد. اگر بخواهید مسیر رسیدن به آنجا را از روی آدرسش پیدا کنید، آخرسر گم می‌شوید و احتمالاً کارتان به بندرگاه می‌کشد، اما اگر آدرس را غلط غلوط و الابختکی بروید، چشم باز می‌کنید و می‌بینید، جلوی درش ایستاده‌اید.

حالا چرا این کافه واسه‌ی ما دلقک‌ها بود؟ خب، در بعضی از کافه‌ها، شما تمام مشکلات دنیا را جلوی در رها می‌کنید و داخل می‌شوید؛ منتها در «پوست موز» همه‌ی مشکلات دنیا را صاف با خودتان می‌برید داخل، برایش دم کافه جایی می‌گیرید، و مثل یک جنتلمن با آن رفتار می‌کنید. اگر زیگموند فروید دست بر قضا گذرش به اینجا می‌افتاد و سعی می‌کرد بفهمد توی «پوست موز» چه خبر است، محال بود زنده خارج شود، ولی از بابت یک چیز بهتان اطمینان می‌دهم؛ اینکه او با لبخندی ژرف روی صورتش جان به جان آفرین تسلیم می‌کرد.

 

 

متن کامل داستان در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در دلقکِ خصوصی - قسمت سوم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: مجله تجربه- سال هفتم شهریور 1396
  • تاریخ: سه شنبه 18 خرداد 1400 - 07:31
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 3242

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 480
  • بازدید دیروز: 3765
  • بازدید کل: 25096305