Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

دلقکِ خصوصی - قسمت اول

دلقکِ خصوصی - قسمت اول

نویسنده: جیمزفین گارنر
ترجمه ی: رضا اسکندری آذر

وقتی آکروبات باز مشهور، رینالدو کارلوزو شروع کرد به مشت‌باران کردن کف پایم، برای خودم روی تلی از علوفه‌ی خشک لمیده بودم. شاید اگر غیر از من کس دیگری هم آنجا بود، چیز بامزه‌ای از قضیه در می‌آمد، اما این هم فقط یکی از آن کرم ریختن‌های بی‌نمکش بود.

واق واق کنان فریاد زد: «کوکو! کوکو! د یالا پاشو! بیا بیرون ببینم!»

وقتی کارلوزو میان زمین و هوا برنامه اجرا می‌کرد، نمونه‌ی بارز تسلط بر نفس، قدرت و وقار بود. رب‌النوعی جگردار، ملبس به لئوتاردی بزک دوزک شده که تا نگاهت به او می‌افتاد، می‌گفتی اخویِ جوان‌تر و خوش‌قیافه‌تر ایکاروس است. او را «سلطان آسمان» لقب داده بودند. باقی وقت‌ها هم که آن بالا نبود، یک آکروبات‌باز گنددماغ گستاخ بود، با اعصابی خط‌خطی و استعدادی وافر برای آزار و اذیت. اگر کنجکاوید درباره‌اش بدانید، باید بگویم آخرین باری که در آکروبات پریده بود، به پنج سال قبل برمی‌گردد.

«اَه، چه مرگته؟ محض رضای خدا، بذار این دلقک بخوابه.»

اصولاً، آن روز بیدار شدن برایم فرآیندی فرساینده بود. به خیالتان است که فردای شب عیش و نوش دهانتان خشک می‌شود؟ همه‌ی شب را که در آخور فیل خوابیدید، آن وقت بهتان می‌گویم.

دوباره واق واق کرد: «پاشو، پاشو! باهات حرف دارم.» و با دسته‌ی شن‌کش کوبید کف پایم.

من من کنان غرولند کردم: «برو پی کارت، کارلوزو. من هیچ حرفی با تو ندارم.» در خودم مچاله شدم، پشتم را بهش کردم، و مشتی علوفه را مثل پتو تا زیر چانه‌ام بالا کشیدم. صدایش ملغمه‌ای از تمسخر و کل کل بود: «خیلی بیشتر از اونی که فکرشو می‌کردم خودتو به گند کشیدی. کثافت سرتا پاتو ورداشته، زیر چشات گود افتاده. صبحا چطور دلت میاد تو آینه نگاه کنی؟»

«خیلی ساده‌س؛ تا ظهر می‌خوابم، بعد می‌رم سراغ آینه. حالا که راز دلمو بهت گفتم، بزن به چاک جاده و بذار کپه‌ی مرگمو بذارم.»

وقتی دیدم جواب نمی‌دهد، چشمانم را بستم و کوشیدم ذهن پریشانم را آرام کنم.

تازه چشمم گرم شده بود که سیلابی از آب یخ بر سرم سرازیر شد و پوست بدنم را مثل سیم بکسل کشید.

«آهای! اون سطل صبحونه‌م بودا!» از جا پریدم و گارد گرفتم تا چند فقره مشت حواله‌ی لاله‌ی گوشش کنم، که گفت: «بگیر که اومد!» و چنان مشتی خواباند وسط آبگاهم که (...). و این هم یک نکته‌ی خوب دیگر؛ با آنکه قافله‌ی عمر با گذشتنش کارلوزو را ناگزیر کرده بود موها و سبیلش را به سیاهی قیر کند، از روی پیراهن ساتن کرم رنگش می‌دیدم عضلات سینه و شکمش، هنوز به سفتی سنگ‌اند. او می‌توانست با ضربات مشتش مرا گوشت کوبیده – که البته چند کلوچه‌ی خوشمزه هم کنارش بدک نیست – بدل کند، اما در عوض کار بدتری انجام داد؛ وادارم کرد نرمش صبحگاهی انجام بدهم. «پاشو ببینم. بزن بریم. با حرکت پروانه شروع می‌کنیم. با شمارش من؛ اَک عو، اَک عو!»

گیج و منگ، مثل موش آب کشیده، اطاعت امر کردم و دست‌هایم را مثل مرغ پرکنده که سعی دارد تسلیم شود، بالا و پایین بردم: «حالا مگه ساعت چنده؟»

«شیش صبه. بهترین ساعت صب. دلم نمی‌خواد شریکم کسی باشه که روزشو این جوری تلف می‌کنه. حالا، حرکات کششی از پهلو! پنج تا چپ، پنج تا راست. برو که رفتیم. اَک ... عو، اَک... عو.» وقتی زور زدم دستم را بالای سرم ببرم، یک آن احساس کردم با شلاق اسب زیر بغلم کوبیدند.

کارلوزو برای فریاد دردمندانه‌ام تره هم خرد نکرد: «ان قده سوسول نباش. بعداً ازم تشکر می‌کنی.»

برایش نالیدم: «به شرطی که بهم وقت بدی وصیت‌نامه‌مو بنویسم. بعدشم، منظورت از «شریک» چی بود؟»

با لحنی تند جواب داد: «می‌خوام یکیو واسه‌م پیدا کنی. حالا، بشین پاشو.»

«زکی! حرفشم نزن.»

«باید این کارو واسه‌م بکنی. اصرار دارم.»

«منظورم کارت نبود. بشین پاشو رو دارم می‌گم، اونم با این کفشا!»

«شما دلقکام با اون پاهای مسخره‌تون! حالا، نوک پنجه‌ی دست، روی پای مخالف!»

و شروع کردیم به بال بال زدن.

درحالی که عرق از سر و صورتم جاری بود، نفس‌زنان گفتم: «دارم... از زخم طعنه‌هات... می‌میرم.» حتی در اعضایی از بدنم که مطمئن بودم مدت‌ها قبل به ارزان‌ترین قیمت ممکن اهدایشان کرده‌ام، احساس درد می‌کردم. «چی؟... کی؟... کجا؟...»

بالاخره دست از ورجه ورجه برداشت و دست به کمر با پاهایی استوار ایستاد: «ازت می‌خوام زنمو پیدا کنی. آدلین. گم شده.»

درحالی که از کمر تا شده بودم، در طلب هوا مثل یک دازنبرگ مدل 1925 خس خس می‌کردم. «چی؟! بوتس گم شده؟! حتماً بعدش می‌خوای بگی... زمین دور... خورشید می‌چرخه. هان؟»

ابروهای پرپشت و خاکستری‌اش را برایم درهم کشید: «از این حرفت هیچ خوشم نیومد.»

جواب دادم: «نباید باهاش ازدواج می‌کردی.» شاید اگر بدنم به آن حد درد نداشت، لحنم کمی سیاستمدرانه‌تر بود؛ البته در این مورد مطمئن نیستم. «دفعه‌ی اول نیس که اون زن قالت می‌ذاره. همیشه‌م آخرش برمی‌گرده پیشت. کافیه بشینی سر جات و در کانکستو باز بذاری، فضول خان.»

کارلوزو آرواره‌هایش را به هم فشرد و سبیلش مثل فرمان دوچرخه تاب برداشت: «یه چیزی بهم می‌گه این دفعه قضیه فرق می‌کنه.»

«خب واسه چی می‌خوای پای منو بکشی وسط؟»

کارلوزو پرسید: «همیشه واسه کسایی که می‌خوان اجیرت کنن این قدر ناز می‌کنی؟»

«نه لزوماً. ولی بعضیا می‌تونن کارو واسه‌م ساده‌تر کنن. خودت برو پیداش کن.»

فریاد کشید: «نه! من رینالدو کارلوزوام! دیگه نمی‌خوام تحقیر بشم. اون زن ماله منه و می‌خوام که برگرده. تازه باید به خاطر کاری که کرده از خودش خجالت بکشه. اون تو خیابونا رژه رفت و هر غلطی دلش خواست...»

«باشه، باشه، منظورتو گرفتم، ولی هنوز هم نمی‌خوام...»

«کافیه دیگه. تو اونی هستی که زنمو برمی‌گردونه. واسه این کار صد دلار بهت می‌دم. اینم ده دلار واسه پیش‌پرداخت.»

کیف پولش را بیرون آورد، دو تا پنج دلاری ازش بیرون کشید و بی هیچ احترامی انداخت طرفم، اما من هر طور بود روی هوا قاپیدمشان. هنوز در برخی موارد می‌توانستم از خودم حرکات تروفرز نشان بدهم. ده دلار این روزها ارزش سابق را نداشت، اما به کار دلقک از کار افتاده‌ای که حتی به شپش‌های ته جیبش هم مقروض بود، می‌آمد.

«باشه، مأموریتو قبول می‌کنم. با این کار یه سگ تازی واسه خودت دست و پا کردی.»

کارلوزو خیالش قدری راحت شد، اما هنوز راضی نشده بود. پذیرفتن مأموریتش، کمی از دیدگاه نکبتی‌اش درباره‌ی من کاست، اما او بیشتر غمگین بود تا راضی. احتمالاً چون کارش به اینجا کشیده بود برای خودش دل می‌سوزاند. مردک زن خراب ظالم بیچاره.

چانه‌اش را بالا گرفت و گفت: «ازت می‌خوام پیدایش کنی تا... خودم بکشمش.»

با خانم مالک کافه بیمبو رفاقت دیرینه داشتم. لوتا مادفلَپس در جوانی برای خودش لعبتی بود. عروسکی بود. اگرچه عنوان «تو دل‌بروترین زن خیکی دنیا» را یدک می‌کشید، هنوز کلی انرژی و جاه‌طلبی در وجودش داشت. یک ضعیفه برای گرداندن کسب و کارش نیاز به دل و جرئت زیادی دارد، اما این لوتا بود؛ نه هر ضعیفه‌ی دیگر.

سراغ درِ جلویی کافه رفتم و در کمال حیرت، آن را باز یافتم. از لابی کوچک فرش قرمز، صدای نواختن آهنگی غمناک – که اسمش یادم نمی‌آید – با پیانو شنیده می‌شد. صندوقم را کنار باجه‌ی دربان رها کردم، یک سکه خیالی – به عنوان انعام – توی کاسه انداختم و دالان را گرفتم و رفتم تا به دفتر لوتا برسم. با ورود یکباره از زیر نور صبحگاه به آن دالان، آنجا را بسیار تاریک و مالامال از احتمالات عجیب یافتم. از پشت یک در چوبی نازک صداهایی می‌آمد که بی‌معطلی صاحبش را تشخیص دادم؛ لوتا. او صدایی بم و اسطوقوس‌دار داشت که تمام دختران گاوچران پایین محله در آتش حسرتش می‌سوختند. هنوز یک دقیقه‌ای توی دالان نوک پنجه نرفته بودم که صدای کشیده شدن صندلی روی زمین بلند شد و کسی در را باز کرد. یک پیرمرد هاف‌هافوی شیک پوش با ریش سفید مرتب بیرون آمد. کت و شلوار سبز پشمی، پیراهن سفید، و پاپیون چهارخانه به تن داشت. در یک دست، کلاهی هامبورگی و در دست دیگرش یک عصا داشت – که به واسطه‌ی لنگیدن پای چپ، مورد نیازش بود. وقتی چشمش به من افتاد، با نگاهی ثابت وراندازم کرد. پشتم را به دیوار چسباندم تا برایش راه باز کنم.

پشت سرش، لوتا از در خارج شد. وقتی مرا دید، حالت چهره‌اش با هنرپیشه‌های سینمای صامت مو نمی‌زد؛ با این تفاوت که لوتا صامت نبود: «رکس! پناه برخدا! اینجا چه کار می‌کنی؟!»

 

 

متن کامل داستان در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در دلقکِ خصوصی - قسمت دوم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: مجله تجربه- سال هفتم شهریور 1396
  • تاریخ: دوشنبه 17 خرداد 1400 - 09:46
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2478

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 434
  • بازدید دیروز: 3765
  • بازدید کل: 25096259