Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

بالن آرزوهای چینی - قسمت دوم

بالن آرزوهای چینی - قسمت دوم

نویسنده: محمدرضا مرزوقی

سال هفتاد و هفت بود و صحبت از این که می‌خواهند پول‌های باد آورده را رو کنند و طرح «از کجا آورده‌ای» را دوباره احیا کنند. فقط شایعه بود. محسن اما باور کرده بود که برای مسخره‌بازی‌هایش یک بهانه داشته باشد. از ونک به بالا مجبور بودم هی ده متر به ده متر بایستم تا محسن تیکه‌اش را بیندازد و کمی بخندیم. بنز سوارها هم گاهی می‌خندیدند و گاهی با تعجب از این کار که این جوان ریغماسی چه می‌گوید، شیشه را می‌دادند بالا و می‌رفتند رد کارشان. گاهی هم به دخترها چیزی می‌گفتیم یا آن‌ها تیکه‌ای می‌پراندند. اما من و محسن با خل‌بازی‌های خودمان خوش‌تر بودیم تا این که مثلاً برویم سر قرار و مخ بزنیم و این حرف‌ها. هنوز کلی زندگی پیش روی‌مان بود. چه وقت قرار گذاشتن و دختربازی بود. می‌خواستیم با هم خوش بگذرانیم. تا آن‌جا که می‌دانستیم دخترها فقط برای این بودند که دوستی پسرها را خراب کنند و سرشان را ببرند توی زندگی‌ای که از آن خلاصی نداشتند.

عصر و غروب بود که خسته و کوفته رسیدیم پارک ملت. همان‌جا بستنی خریدیم و روی نیمکتی ولو شدیم و شروع کردیم به لیس زدن. بیست سال پیش بود و پارک ملت یک هوا خلوت‌تر از حالا. لااقل می‌شد جای دنجی برای نشستن پیدا کرد. قبلش با بچه‌ها قرار گذاشته بودیم که تو همان پارک پای آبشار و آن سردیس‌های مشاهیر همدیگر را ببینیم. فکر کنم آن‌جا بود که گفت: «باید یه روز پوز ئی پولدارائه بزنم!» پولدارها را فقط با پول باد آورده می‌شود زد. نگفتم. شاید فقط تو سرم چرخید که بگویم.

کمی بعد بهرام و رضا هم سر و کله‌شان پیدا شد. رضا آمده بود برای معاینه قلب باباش. هنوز خسته نشده بودیم و برای شب برنامه می‌ریختیم که خانه‌ی شهرام اینا دعوت بودیم. بابا و مامان شهرام از آن باحال‌هایی بودند که دوست داشتند دوست‌های شهرام را دور و بر خودشان داشته باشند. کلی مهمان دیگر هم بود که یادم نیست ولی فکر کنم بابا و مامان سهند بودند و چند تا از فامیل‌های شهرام. دانشجو شده بودیم و حالا مثل آدم‌بزرگ‌ها با ما رفتار می‌کردند. مهدی هم بود که اصلاً نمی‌دانم چرا بود و چرا از آبادان آمده بود تهران. لابد برای دیدن ما و فکر می‌کنم می‌خواست گیتار بخرد که آن روزها حسابی باب شده بود. بعد از شام دوباره از خانه زدیم بیرون و خیابان‌گردی تا نصف شب که رفتیم خانه‌ی علی کوچولو، فامیل شهرام، که همه چیزشان کوچک بود. هم خانه، هم تلویزیون، هم یخچال و... حتی ویدئوشان هم فیلم کوچک می‌خورد. یادم است برای‌مان گوژپشت نتردام گذاشت. آنتونی کویینش خوب بود اما خیلی فیلم باب دندانی نبود. یا شاید هم تاثیرات دیدن فیلمی مثل تایتانیک بود که دیگر این فیلم‌ها چندان به چشم‌مان نمی‌آمد. یکی دو روز بعدش بازی ایران و عربستان بود تو استادیوم آزادی که برنامه گذاشتیم برویم و من که تو فوتبال هم مثل هر ورزش دیگری ه را از ب تشخیص نمی‌دادم فقط به شوق همراهی با بچه‌ها رفتم. غروب با اتوبوس‌های استادیوم آزادی برگشتیم و بهرام و من و کمال چه بلوایی تو اتوبوس راه انداختیم از ترانه خواندن. بهرام سندی را می‌خواند عین خودش:

امشو شواشه ن ریپک ری هیرونه

امشو شواشه ن یارُم بر از جونه

وقتی ترانه‌ی «شب جمعه»‌ی سندی را خواند تمام بچه‌جغله‌هایی که از استادیوم برمی‌گشتند، جمع شده بودند دورش و دست می‌زدند و داد می‌زدند «این خود سندی ئه...!» با کلاه نقاب‌دار قرمز مارک شیکاگو که گذاشته بود سرش، واقعاً با سندی مو نمی‌زد. ما فقط همراهی‌اش می‌کردیم. شب رفتیم خانه‌ی من که ته خیابان دامپزشکی بود و معروف بود به خانه‌ی مامان اختر. مامان اختر اسم پیرزن صاحب خانه‌مان بود که تو محله همه می‌شناختنش. خوشحال شدم وقتی دیدم هم‌اتاقی‌هایم نیستند و می‌توانستم تو آن فلاکت دانشجویی با بچه‌ها راحت باشم. لحاف کهنه‌ی هم‌اتاقی‌ام را پهن کردم و هرچه پتو ملافه بود درآوردم و روی همان لحاف شندره، خیاری کنار هم خوابیدیم.

هنوز یک عکس از آن شب تو آلبومم مانده که هر بار می‌بینمش بی‌اختیار خنده‌ام می‌گیرد. محسن سمت راست من دمر خوابیده و سرش که هنوز پر مو بود چسبیده به سر من. آن طرفم کمال مثل میگو تو خودش جمع شده و کمی دورتر تن چاقالوی بهرام گوشه‌ی کادر عکس را پر کرده است. عکس را آرمان برادر کوچک‌تر بهرام گرفته بود. صبح، زودتر از همه از خواب بیدار شده بود و با دوربینی که از آبادان آورده بود ازمان عکس گرفته بود.

خودم را گوشه‌ای دور از چشم همه پنهان کرده بودم و از لیوانم کم‌کم می‌خوردم که فقط وقت‌کشی کنم. نیما داشت گوشه‌ی حیاط بساط آتش راه می‌انداخت و بچه‌های کوچک همه خوشحال و ذوق‌زده دوره‌اش کرده بودند. یکهو محسن چشم تو چشمم شد. راه دررویی نبود. مسخره هم بود که اصرار کنم هی دور باشم که دیده نشوم. بالاخره که هم را می‌دیدیم. چه بهتر این اتفاق می‌افتاد. منتظر سلام نگاهم کرد. حتی لبخند هم نزدم: «چطوری محسن؟ نمی‌دونستم تو هم هستی!»

خانمش کنارش ایستاده بود و دست دخترش را گرفته بود توی دستش. رو کردم به او:

«سلام. خوبین؟»

دست دراز کردم لپ دخترک را یواش گرفتم. مثل باقی بچه‌ها نبود که خودش را کنار بکشد. یک نمکی داشت که دل می‌برد. محسن نیشی باز کرد یعنی خنده یا لبخند یا نمی‌دانم چه و گفت: «تو خوبی؟ سربازی رو چه کردی؟ دارن می‌فروشن. خریدی تمومش کردی دیگه؟»

حوصله نداشتم جوابی بدهم. خرید سربازی‌ام با این همه سال غیبت و مدرک لیسانسی که داشتم لااقل چهار میلیونی آب می‌خورد. فکر کردم من اگر این پول را داشتم خانه‌ای فسقلی رهن می‌کردم که مجبور نباشم هر ماه سر اجاره دست و دلم بلرزد. خندیدم و گفتم: «برخلاف خودت چه دخملت خوشگله.» و کوبیدم به درخت گیلاس خشکی که دم دستم بود و رو به خانمش گفتم: «زدم به تخته‌ها...» دخترک خندان نگاهم کرد.

محسن به جای درخت زد روی شانه‌ام: «بخرش زودتر که این جور علاف نمونی.» خواستم داد بزنم سرش: «بنده علاف نیستم!» اما زود رفتند و قاطی باقی مهمان‌ها شدند که داشتند دور آتش جمع می‌شدند. کمی بعد همه دور آتش می‌چرخیدند و دست می‌زدند و دی‌جی هنرهای تازه‌اش را رو می‌کرد. بچه‌ها تو دست و پا می‌لولیدند و فشفشه‌های دستی‌شان را روشن می‌کردند. دختر نیما مثل میزبانی شده بود برای باقی بچه‌ها. سیما هنوز سرگرم کیانا دختر کمال بود که خوش‌تر داشت قاطی بچه‌ها باشد. سیما هم بی‌خیالش شد و آمد نزدیک من: «بریم ما هم قاطی مهمونا.»

بهرام از دور برایم دست بلند کرد: «بیا دیگه... نپری، نحسی‌ات نمی‌پره‌ها...»

خندید و دست در دست نامزدش از روی آتش پریدند. کمال و آتی از آن سر آتش پریدند و نیما و سارا هم بچه‌های کوچک را دست به دست از روی آتش گذراندند. ناگهان بلند شدم و از وسط همه دویدم تو میدان و از روی کومه‌ی آتش پریدم. یکهو خوردم به محسن که دست در دست دخترش از روبه رو می‌آمد تا از آتش بپرد. خندید و گفت: «تو هم که همیشه خدا بی‌موقعی.»

شاد و شنگول بود و ازش به دل نگرفتم. دخترش را از روی آتش گذراند و بعد هم خودش پرید. دخترش از آن طرف بته‌ی آتش برایم دست تکان داد و خندید. فکر کردم پدر می‌تواند این قدر روی مخ باشد و دخترش این‌قدر دوست داشتنی و شیرین باشد؟ سیما هم از روی آتش پرید و آمد نزدیک و یواش در گوشم گفت: «فکر می‌کردم امشب همون آشناهای همیشگی‌ان فقط.»

آره... خیلی شلوغه.

گفتم و رفتم سمت دخترک که تنها مانده بود. دست دراز کردم: «تو اسمت رو بهم نگفتی.»

«مریم. عمو بابام کجا رفت؟»

نگاهی کردم و محسن را دیدم که کنار ماشین شاسی بلندی با خانمش ایستاده بود و می‌گفتند و می‌خندیدند.

«بیا ببرمت پیش بابات.»

فکر کردم چه خوب که محسن از این اسم‌های اجق وجق روی دخترش نگذاشته و یادم آمد مریم اسم مادرش است. دخترک دستش را داد دستم. نگاهم کرد و مثل یک آدم بزرگ بهم لبخند زد. تو این سال‌ها محسن را کم دیده بودم. هرازگاهی فقط خبرهایی می‌شنیدم. یک بار که ازدواج کرده. یک بار دیگر شنیدم پدر شده. یکی دوبار تو عروسی‌ها و جشن‌ها دیده بودمش اما حرف‌مان یک دقیقه هم گل نمی‌انداخت. نگاه بالا به پایینش را تاب نمی‌آوردم یا خاطراتی که دیگر گندیده بودند؟ نمی‌دانم. خودش هم کم‌تر بود. با سهند به مشکلی کاری خورده‌اند و برای همین کم‌تر تو جمع بچه‌ها بود. من هم همیشه نبودم. یا لااقل وقت‌هایی که او بود پیش نیامده بود که باشم. بعد از این که لیسانسش را تو دانشگاه عمران اهواز گرفته بود آمد تهران و فوق‌لیسانسش را گرفت. شنیده بودم با چند تا دم کلفت‌های عمرانی بُر خورده و چند مناقصه بزرگ برنده شده و وضع کاری‌اش خوب است. یک دلیل همیشه نبودش هم شاید همین بود.

دائم گرفتار بود.

نزدیک‌شان که رسیدم دخترک را دادم دست مادرش و رو کردم به محسن:

«چرا بچه‌ت و توی جمعیت تنها ول می‌کنی؟»

به جای جواب نیشش تا بناگوش باز شد: «ماشین جدیدمو دیدی؟ شاسی بلند، خیلی باحاله.»

نگاهی به ماشین کردم و بعد به زنش. بعد رو کردم به خودش: «ماشینای دیگه‌ت هم ندیده بودم.»

یه وقت بیا با هم یه چرخی بزنیم.

خندیدم و فقط محض یادآوری یک خاطره‌ی خوش گفتم: «راستی یادته می‌گفتی از کجا آورده‌ای؟ حالا من بهت بگم....»

 

 

متن کامل داستان در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در بالن آرزوهای چینی - قسمت آخر مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: مجله تجربه- سال هفتم شهریور 1396
  • تاریخ: شنبه 15 خرداد 1400 - 08:29
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2285

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 812
  • بازدید دیروز: 3765
  • بازدید کل: 25096637