نگاهش که چرخید سمت زنش ادامه ندادم. از کنارشان گذشتم و رفتم تو جالیز گوشهی حیاط که دورش را نیما با پلاستیک دیوار ساخته بود. خیارهای سبز تازه رسیده از ستونهای چوبی وسط جالیز آویزان بود و یادم افتاد به شبی که هفت هشت نفری خیاری روی آن لحاف شندره تو اتاقم خوابیده بودیم. بعد هم یادم افتاد به پیکان سبز بابای محسن که مال عهد بوق بود و عید سال هشتاد که رفتیم آبادان و برای برگشتن بلیت نداشتیم، همراه هم با همان لکنته برگشتیم تهران. بهرام و رضا و باقی بچهها چه دستی گرفته بودند که ما دو تا اسکل توی راه چه ماجراها خواهیم داشت. یادم نیست محسن تهران چه کار داشت. اما یادم است روز سیزده به در بود که برگشتیم و جادهها لبریز بود از آدم و ماشین و خانوادههایی که تو دشتهای سرسبز شمال خوزستان و بعد هم لرستان گله به گله فرش انداخته بودند و داشتند سیزدهشان را به در میکردند. مادرم برایمان شامی کباب گذاشته بود که جایی تو وسطهای لرستان نشستیم تو قهوهخانهای بین راهی و خوردیم و چه حالی داد. محسن پشت رُل بود و هر کامیونی که جلویش سرعت کم میکرد با سپر جلوی پیکان میمالید به شلگیر پشت کامیون. طوری که هی فکر میکردم الان است برویم زیر کامیون. بعد هم میخندید و میگفت: «ببین چه حالی میده! فقط کافیه یه لحظه دیر بجنبم رفتیم زیرش.» با ترس میخندیدم و میگفتم: «امروز هم سیزدهه. نحسیاش حتماً میگیرتمون.»
تمام راه باران بارید. تا دو هفته بعدش هم باران میبارید و همه خوشحال که چه سال پر برکتی است. وقتی رسیدیم تهران دیروقت شب بود و از خانهی من دور بودیم. رفتیم اکباتان خانهی عمهی محسن که کسی نبود. بعد از آن بود که سر موضوعی با کمال زدیم تو تیپ و تاپ و تا مدتی من از جمع بچهها دور بودم. بعد هم که نزدیک شدم، محسن نبود.
گذشت و گذشت تا چند باری اینجا و آنجا هم را دیدیم. یک بار هم خانهی دختری که اسمش شبنم بود و دوستش بود و با هم قول و قرارهایی گذاشته بودند دیدمش. البته بعدها شنیدم قول و قرارشان به هم خورده. بهرام گفته بود شبنم میخواهد وسایل خانهاش را بفروشد و من که تازه خانهام آتش گرفته بود و مبلهایم همه به فنا رفته بود، رفتم تا مبل و میز و صندلیهایش را ببینم. موقع بیرون آمدن محسن با سمندش آمد دم در. گفت ما را میرساند تا جایی. با شبنم تو قیافه بودند. کمی بعد شنیدم با هم به هم زدهاند. معلوم بود کارشان به جایی نمیرسد. همان روز بود که دیدم دماغش را عمل کرده و قوز دماغش را کنده. قیافهاش عوض نشده بود. اما طرز نگاهش، حرف زدنش حتی لهجهاش هم عوض شده بود. به شوخی گفتم: «لهجته عمل کردی محسن؟» زد به خنده و گفت: «انحراف بینیام زیاد شده بود. دکتر گفت باید عمل کنم. گفتم حالا که میرم زیر بیهوشی یه خورده صاف و صوفش هم بکنم.»
معلومه خیلی صاف و صوفش کردی!
نگاهم کرد بلکه تمسخری تو چهرهام ببیند. حتی کنایه هم نبود. مثل سنگ نگاهم کرد. برای روان شدن حرفها گفتم: «منظورم اینه خوب عمل کرده.»
تو نمیخوای عمل کنی؟
خندیدم: «انحرافم و؟»
دوباره خندید. به مسخره میخندید و میدانستم. گفت: «خب تو هم دماغ بزرگی داری.»
بیخیال گفتم: «نه بابا... بیکارم برم زیر تیغ؟ خودم گنده، صورتم گنده... نمیشه دماغ قلمی داشته باشم که.»
صدای جیغ بچهها تو حیاط پیچید. فکر کردم برای یکیشان اتفاقی افتاده بلافاصله فکرم رفت سمت بتهی آتش. نمیدانم چرا به اولین بچهای که فکر کردم مریم بود. هراسان از جالیز زدم بیرون. دیدم دست هرکدام از بچهها یک بالن آرزوها است که سعی داشتند آن را باز کنند و بفرستند هوا. اما هیچکدام موفق نمیشدند. بالاخره سارا ایستاد وسط بچهها گفت: «این کار شما نیست. باید یه بزرگتر زیربالنها رو آتیش بزنه، بعد شما آرزو بکنین و با کمکش اونو بفرستین هوا.» رو کرد به جمعیت و گفت: «هر کی میخواد کمک کنه بالن بچهش بره هوا بیاد جلو.»
فقط مردها آمدند. زنها نشسته بودند تو حیاط یا آلاچیق و زیر درختهای باغ و گرم حرف زدن بودند. سیما کنار آلاچیق تنها نشسته بود و معلوم بود حوصلهاش سر رفته. رفتم نزدیکش: «خوبی؟»
الکی لبخندی زد و صدایش را بچگانه کرد: «آره. منم میخوام بالن هوا کنم... کسی بهم بالن نداد...»
نگاه کردم دیدم کمال و زنش با چند تا از مهمانها گرم حرف زدن هستند. اصلاً حواسشان نبود به دخترشان که دربهدر دنبال کسی میگشت بالنش را هوا کند. رو کردم به سیما و گفتم: «برو به کیانا کمک کن.» خوشحال از جا جست و رفت سمت کیانا. بهرام با هیکل بزرگش مثل بچهها دوید وسط بچهها و داد زد: «کی میخواد بالنش و هوا کنم؟» بچهها بالنها را بردند هوا. هر کس میخواست بالنش را بدهد عمو بهرام روشن کند و بفرستد هوا. سیما با فندک شمع بالن کیانا را روشن کرد. اما هر کاری کرد نتوانست آن را بالا بفرستد. نزدیک بود خودش هم بسوزد. به دادش رسیدم و شمعش را به هر زوری بود خاموش کردم. بهرام هم داشت زور میزد بالن پسر بهزاد را که روشن کرده بود هوا کند. دختر رضا زیر پای باباش جیغ میزد و منتظر بود پدرش کبریت یا فندکی پیدا کند و شمع بالنش را روشن کند. پیدا نکرد و مجبور شد با ته ماندهی آتش چهارشنبه سوری روشن کند. هوا تپیده بود و هرچه تلاش میکردیم بالنها هوا نمیرفت. هنوز تمام بالنها مانده بود روی دستمان. حتی یکیشان هم یک متر هوا نرفته بود که دل بچهها خوش شود. بهرام میان جمعیت دست بالا برد و داد زد: «گوش کنین... بالوناشون چینیه... کار نمیکنه...»
بزرگترها خندیدند اما بچهها فقط اخمهاشان تو هم شد. دختر محسن را دیدم که بالن به دست ساکت ایستاده بود و انگار منتظر بود کسی کمکش کند. نگاهش که به من افتاد رفتم سمتش: «میخوای برات بفرستمش بالا؟»
سری بالا انداخت و گفت: «نه، میخوام بابام این کار رو بکنه.» نگاه کردم دیدم محسن دارد ماشین تازهاش را به چند تا از مهمانها نشان میدهد و گرم حرف زدن است. صداش کردم. نشنید. داد زدم. بالاخره رو برگرداند. یک جور بیتفاوت نگاهم کرد. دخترش را بلند کردم و نشانش دادم. دختر با التماس نگاه پدرش کرد و برایش دست تکان داد.
بالاخره دل کند و آمد سمت ما. بچه را که خسته شده بود سپردم دست باباش و رفتم به سیما کمک کنم تا بالن کیانا را هوا کند. کمال و زنش و چند تا از زنهای دیگر هنوز مشغول حرف زدن بودند. سارا ایستاده بود بالا سرشان و به حرفهاشان گوش میداد و گاهی جوابی میداد. نیما وسط بچهها مانده بود و سعی داشت نگذارد کار خطرناکی بکنند. بهرام هنوز داشت تلاش میکرد بالنها را بفرستد هوا. بالن کیانا را روشن کردم. نگاه مریم را دیدم که به من بود و به بالن کیانا که کی میرود هوا. بعد به بالن تو دست باباش نگاه کرد و شروع کرد به پا به زمین کوبیدن. خوشحال و هیجان زده داد میزد: «بابا روشنش کن... بابا...»
بالن را که دستم بود کمی از هم باز کردم و دادم دست سیما: «تو جهت باد بگیرش.»
و رفتم سمت محسن. فندک کشیدم و شمع زیر بالن را روشن کردم. نگاه دخترک از دست من چرخید سمت بچهها و دوباره آمد روی باباش: «بابا هواش کن... بابا...» محسن داشت زور میزد بالن را هوا بفرستد اما او هم مثل بقیه درمانده بود. خندید و گفت: «انگار راستی راستی بالنش چینیه!»
بچه همچنان داشت التماس میکرد. نگاهی به دور و بر حیاط چرخاندم. یکهو چشمم افتاد به پلکانی فلزی که گوشه حیاط تو تاریکی بود و میخورد به پشت بام. دویدم سمت پلهها و چند تایی را بالا رفتم. دستم را الابختکی بالا بردم. داد زدم: «محسن...! بیارش.»
نگاهش افتاد به من و دوید سمتم. دخترک هم همراه پدرش آمد. محسن چند پله بالا آمد و بالن را داد دستم. باد افتاد تو کاغذش و هول میزد برای بالا رفتن. دختر از پایین غشغش میخندید و رو به باباش داد میزد: «بابا داره میره بالا... بابا... ما اول میشیم...»
نگاهم از بالن که داشت میرفت افتاد به محسن که دو پله پایینتر از من ایستاده بود و خندان چشم دوخته بود به بالن. میلهی بالن را محکم گرفتم و دادم دستش: «بگیر.» بالن را خوشحال از دستم گرفت. گفتم: «ولش نکن تا دختر تو بیارم بالا.»
دویدم پایین پلهها و مریم را بغل کردم و پله پله آمدم بالا. در حین بالا آمدن به دخترک گفتم: «یه آرزو تو دلت بکن، بعد تا سه میشماریم و بابا بالنو ول میکنه.» رو کردم به محسن: «آماده...»
دخترک لحظهای سکوت کرد. فهمیدیم آرزو کرده است. شمردم و او هم باهام شمرد:
«یک... دو... سه...»
محسن ذوق زده بالن را ول کرد تو آسمان. چند متری بالا رفت اما دوباره فرود آمد. مریم کنار گوشم بلند به باباش گفت: «داره میافته... داره میافته...»
بالن را نمیدیدیم. لحظهای هم من و محسن فکر کردیم افتاده. نگاهمان به هم بود که یکهو بالن را دیدیم که از پشت دیوار آپارتمان بغل اوج گرفت و رفت بالا. هی بالا و بالاتر. همه نگاهها چرخید سمت بالن. از آن پایین همه برای محسن دست زدند. مریم تو بغل من دست میزد و داد میزد: «ما بردیم... ما بردیم...»
پلهها را با احتیاط پایین آمدم و دخترک را زمین گذاشتم. دوید میان باقی بچهها و داد زد: «بابام... باباییم... بالنمو باباییم هوا کرد... بالن من بالاست... اوناهاش... ببینین چقدر بالا رفته...»
بچهها همه با حسرت به او بعد به باباش و بعد به بابای خودشان نگاه کردند. محسن که پایین آمد اول کمال و بعد رضا و بهرام به ترتیب باقی باباها رفتند سمت پله. یکی یکی بالا رفتند و بالنها را هوا کردند. بالن مریم اما آن بالا بالاها بود و دخترک خوشحال جلوی مامانش بالا و پایین میپرید و بالن آرزوهایش را به او و باقی زنها نشان میداد. بعد هم دوید بغل باباش که از خوشحالی و هیجان لپهایش گل انداخته بود. نگاهش کردم و رفتم سمت سیما که تنها کنار آلاچیق نشسته بود. بالاخره یک بالن گیر آورده بود برای خودش. یک بالن سرخ چینی. با همان لحن کودکانه گفت: «میخوام آرزو کنم امسال سال بهتری باشه. تو چی؟»
خندیدم و گفتم: «دستگاه آرزویاب من چینیه. هیچ وقت خوب کار نمیکنه.»
پس آرزو کن خدا یه دستگاه آرزویاب بهت بده.
نشستم و گفتم: «باشه. آرزو میکنم.»
متن کامل داستان در این سایت ارائه شده است.