Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

بالن آرزوهای چینی - قسمت اول

بالن آرزوهای چینی - قسمت اول

نویسنده: محمدرضا مرزوقی

برای شب چهارشنبه‌سوری، نیما همه را دعوت کرده بود خانه‌اش. قرار بود تو حیاط بزرگش آتشی درست کند و مهمانی و جشن و همین کارهای مرسوم... باز خوب بود این بار مجبور نبودیم رنگ خاصی بپوشیم. مثل شب ژانویه که توی آن پولیور قرمز حوله‌ای پختم و آخر سر مجبور شدم درش بیارم. زیرش فقط یک تیشرت نارنجی تنم بود که با بقیه لباس‌های قرمز و سرخابی کمی می‌خواند اما باعث شد سرما بخورم.

گفته بود همان جمع همیشگی هستیم. حالا شاید چند تا مهمان غریبه هم بود که معمولاً یا از دوستان نزدیکش بودند یا دختردایی و پسرعمویی که ما نمی‌شناختیم و مثل همیشه تا آخر مهمانی هم ناشناس می‌ماندیم. خانه‌ی نیما چهل دقیقه‌ای با تهران فاصله داشت. البته بسته به این که کجای تهران بودیم، زیاد و کم می‌شد. من که ماشین نداشتم و مثل همیشه باید سربار یکی از بچه‌ها می‌شدم. اما مهمانی نیما بود و کسی حاضر نبود به این سادگی از دستش بدهد. حتی با این که آخر سال بود و زن‌ها همه مشغول خرید عید بودند و مردها درگیر گرفتن پول‌های عقب افتاده‌شان از این شرکت و آن اداره و وقت برای سرخاراندن نداشتند، اما مهمانی نیما بود و همه می‌آمدند.

قرار بود شهرام با خواهرش بیاید دنبال من. من هم سیما را خبر کرده بودم که تنها بود و می‌گفت تمام سالش بد بوده و می‌خواهد این آخر سالی را لااقل با خاطره‌ی خوشی تمام کند. برای هیچ کدام‌مان سال خوبی نبود. حالا می‌رفتیم با این خیال خوش روی آتش بپریم که نحسی سال از ما دور شود.

با سیما ایستادیم سر اتوبان نواب، نبش خیابان دامپزشکی، که شهرام سر راهش سوارمان کند. ساعت نه شب بود که رسیدند. نواب غلغله بود از ماشین و جمعیت و صدای ترقه و اکلیل سرنج و نارنجک مشقی. سوار که شدیم شهرام گفت: «خیلی که معطل نشدین.»

گفتم: «نه، فقط اگه کمی دیرتر شده بود احتمالاً رفته بودیم هوا.»

تا نازنین، خواهر شهرام، با سیما آشنا شوند پل سپه را پشت سر گذاشته بودیم. بهرام زنگ زد و گفت: «کجایین شما؟» وقتی گفتم، گفت: «اووو! هنوز خیلی راه دارین پس. ما دیگه داریم می‌رسیم. رضا و کمال و محسن هم پشت سرمون‌ان.»

فقط یک محسن داشتیم و اصلاً انتظار نداشتم تو مهمانی نیما او هم باشد. یک لحظه به فکرم رسید به شهرام بگویم نگه دار پیاده شوم. اما به مسیری که طی کرده بودیم فکر کردم و ترافیک جنوب به شمال اتوبان نواب و راه برگشت و بعد هم سیما که همراهم آمده بود و اصلاً این که چه دلیلی برای برگشتنم بیاورم و سکوت کردم. چه می‌توانستم بگویم؟ نه که با هم دشمنی‌ای داشته باشیم، اما بد مصب محسن بدجور روی مخ بود. یعنی روی مخ من. مهم نبود تازه به دوران رسیده بود. تقریباً همه یا تازه به دوران رسیده بودند یا مثل خودم هنوز به هیچ دورانی نرسیده بودند و احتمالاً هم نمی‌رسیدند. مشکلی هم باهاش پیدا نمی‌کردم اگر مثلا یکهو ناغافل نمی‌پرسید «تو هنوز ماشین نداری؟» یا «بابا بیست ساله تهرانی هنوز اجاره نشینی؟» و گاهی پا از این فراتر می‌گذاشت و می‌گفت «ازدواجم که نکردی؟!» خوبی این سوالش این بود که روی حساب خاله‌زنکی‌های معمول نمی‌پرسید. فقط انگار می‌خواست یادم بیاورد هنوز آن‌قدر زار و زندگی ندارم که بتوانم دست یک دختر را بگیرم و شریک زندگی‌ام کنم. اوضاع وقتی برای همه‌مان بیخ پیدا می‌کرد که یکهو می‌گفت ویلای شمالم را چارصد تا خریدم. یا خانه‌ی میدان سروم را خریدم فلان تا، الان شده بهمان تا. وقتی از این چیزها حرف می‌زد لهجه‌ی بالا شهری‌ها به خودش می‌گرفت. انگار نه انگار یک وقتی همه با هم از آبادان آمده بودیم تهران.

بی‌حوصله با بهرام خداحافظی کردم. شهرام تو آینه نگاهم کرد و گفت: «رسیدن اونا؟»

بی‌رمق گفتم: «میگه نزدیکن.»

کیا بودن مگه؟

بچه‌ها دیگه. احتمالاً سه چهار تا ماشین می‌شن.

نازنین گفت: «سهند گفت خودش و خواهرش از همون اکباتان می‌ندازن جاده قدیم میان.»

تک و توک از دور شعله‌های بی‌رمقی از آتش می‌دیدیم که بعضی‌ها روشن کرده بودند و دورش می‌چرخیدند یا از روی آن می‌پریدند. یکی لاستیک ماشین می‌آورد و روی آتش می‌گذاشت. جایی دیگر چند نفر کاناپه‌ای را کشان‌کشان می‌آوردند که آتش بزنند. ترافیک شمال به جنوب کم‌تر بود. نواب که تمام شد افتادیم تو بزرگراه خلیج فارس که باز هم شلوغ بود ولی با سرعت بیش‌تری می‌شد رفت. فقط باید حواس‌مان را جمع فرعی‌ها می‌کردیم که از راه درستش بپیچیم، والا راه را گم می‌کردیم و خدا می‌داند آن وقت شب سر از کجا در می‌آوردیم. جهت‌ها را درست رفتیم و بیست دقیقه بعد جلوی خانه‌ی نیما بودیم. توی حیاط صدای موسیقی بلند بود. گفته بود دی‌جی می‌آورد و بزن و بکوب دارند. حوصله بزن و بکوب نداشتم. فقط می‌خواستم چند تا آدم ببینم که هیچ ربطی به کار خودم نداشته باشند و چند دقیقه‌ای یادم برود کجای دنیا ایستاده‌ام. اگر راستی راستی ایستاده بودم. در کوچک باز شد و نیما آمد دم در. شهرام منتظر باز شدن در ماشین رو بود. نیما گفت:

«شهرام جان یه جایی تو کوچه پارک کن. حیاط پره. جا نیست واسه پارک ماشین تازه.»

حیاط نیما فقط حیاط نبود. دور تا دورش باغ و باغچه بود و یک گوشه‌اش را هم با دیوار پلاستیکی جالیزطوری‌ای درست کرده بود که برای زمستان‌شان خیار و گوجه‌ی تازه داشته باشند. همه هم به قول خودشان ارگانیک که از سرطان و زهرماری تازه‌ای که باب شده در امان باشند. نگران دخترش بود. وقتی با نیما و سارا آشنا شدیم تازه ازدواج کرده بودند. هنوز بچه نداشتند. باقی بچه‌ها هم بچه‌ای نداشتند. یا مثل خودم مجرد بودند یا تازه کسی را پیدا کرده بودند که تو دست و بال‌شان باشد ببینند آیا می‌شود با هم بمانند یا چه شود. آن‌ها هم که ازدواج کرده بودند بچه نمی‌خواستند. حالا هرکدام یا بچه‌ای در بغل داشتند یا تو دست‌و‌پای‌شان می‌لولید. بهرام هنوز نامزد بود. آمد جلو که نامزدش را معرفی کند. یک سال بود عقد کرده بودند اما هنوز آن‌قدر پولی جمع نکرده بود که بتواند برای سیصد چهارصد نفر جشن عروسی آن چنانی بگیرد. می‌گفت خرج بی‌خود است اما اصرار داشت بگیرد و هر بار زنش را بهانه می‌آورد که به هرحال زن‌ها دوست دارند این مراسم را و... معلوم بود خودش بیش‌تر عاشق جفتک انداختن و مسخره‌بازی‌های شب عروسی است. رضا دخترش را که انگار کپی برابر اصل خودش بود بغل داشت و همراه زنش جلو آمدند و روبوسی کرد. دخترش خودش را پس کشید که به من نخورد. نمی‌دانم چرا بچه‌ها کلاً از دیدنم رم می‌کردند. کمی بعد متوجه شدم کلاً با آدم بزرگ‌ها بُر نمی‌خورند. جمع خودشان را داشتند و حرف‌های‌شان برای خودشان بود. مثل بچگی‌های ما نبودند که دائم وسط بزرگ‌ترها پلاس بودیم و آویزان ننه باباها. کمال و زنش هم بودند. هنوز با من سر موضوع مالی سرسنگین بود. خوبی آتی این بود که کلاً همیشه بی‌خیالی طی می‌کرد. اگر تو جریان چیزی هم بود انگار اصلاً نبود. کاری نداشت کمال با کی تو چه قیافه‌ای است. بعید می‌دانستم کمال چیزی بهش نگفته باشد. بهرام با هیکل صد و بیست کیلویی‌اش وسط حیاط شروع کرده بود با بچه‌ها بالا و پایین پریدن و رقصیدن. سر چرخاندم که مهمان‌های دیگر را ببینم. بهزاد و زنش و دو پسرش هم جلو آمدند. نصف من قد داشت اما با دیدنم بغلم کرد و بلندم کرد. معلوم بود زیادی سرخوش است. خندیدم و گفتم: «بهزاد الان حالیت نیست. دیسکت زد بیرون می‌فهمی.»

زنش خندید و بی‌خیال دست بچه‌ها را گرفت و رفت تو آلاچیق کنار باقی زن‌ها که دور سور و سات جمع شده بودند. بچه‌ها دور استخر کوچک می‌چرخیدند. من و سیما نگران بودیم بیفتند توی آب و سرما بخورند. سیما بی‌خیال همه شد و مثل همیشه رفت خودش را سرگرم بچه‌ها کرد که هواشان را هم داشته باشد. فقط دختر کمال رابطه خوبی باهاش داشت. پسرها ازش می‌ترسیدند و در می‌رفتند. تنها که ماندم رفتم گوشه‌ای روی یک صندلی نشستم. تشنه بودم. لیوانی آب‌میوه ریختم و کم کم شروع کردم به خوردن. بهرام با لیوانی دیگر آمد سراغم: «بیا بخور. خوشحال باش...» فکر کنم از قیافه‌ام معلوم بود دمغم. هنوز محسن را ندیده بودم. دیدنش تو آن جمع سرخوش که باید دائم می‌خندیدی بار سنگینی از ناخوشی برایم می‌آورد که نمی‌دانستم چطور جمعش کنم. مجبور بودم هر طوری شده خودم را سرخوش کنم.

بالاخره دیدمش. از وقتی قوز دماغش را جراحی کرد و آن دماغ صاف نصیبش شد، انگار از این رو به آن رو شد. اولین بار تو دبیرستان رازی آبادان دیدمش و همان‌جا با هم آشنا شدیم. دوست نشدیم. هنوز حوصله دوستی با کسی نداشتم. دوست‌هایم را تو دبیرستان ابن‌سینا مجبور شده بودم ترک کنم، برای همین افتاده بودم سر لج و تو دبیرستان تازه حوصله‌ی دوستی با کسی نداشتم. اجباری سر کلاس رازی می‌نشستم اما فکرم همه‌ش ابن‌سینا بود. بهرام و کمال و رضا و خیلی دیگر از بچه‌ها را ول کرده بودم چون می‌خواستم سر حرفم بمانم و نروم زیر بار حرف مدیر که لج کرده بود و می‌خواست به جرم اغتشاش بفرستدم کلاس دیگر. کلاس دیگر نرفتم. یکهو ده نفرمان مدرسه را ول کردیم و رفتیم رازی. تو دبیرستان تازه هم نگذاشتند ده نفرمان سر یک کلاس بنشینیم. شاید می‌ترسیدند این‌جا را هم به هم بریزیم. حسین هم با ما از ابن‌سینا آمده بود. تنها اخراجی اجباری سوم ریاضی «ب» بود. فرستادنش کلاس دیگر و همکلاسی محسن شد. محسن بعدها شد هم دانشگاه بهرام تو اهواز. گاهی به خانه‌ی سبزشان در اهواز سر می‌زدم و می‌دیدمش. اسم خانه‌شان را گذاشته بودند خانه‌ی سبز چون همه چیزش سبز بود. به خاطر آن سریال هم بود. حالا درست یادم نیست چرا برای مدت کوتاهی یکهو خیلی با محسن ایاغ شدیم. یک جور خل وضعی با حالی داشت که راست کار خودم بود. شاید هم به خاطر شباهت مشنگی‌هامان به هم بود. هرکس نوع خودش مشنگ بود. محسن اما تو مشنگی بی‌شباهت به خودم نبود. از یک جنس بود خل‌بازی‌هامان. بعدها که برای دانشگاه آمدم تهران، گاهی بچه‌ها هم به تهران سر می‌زدند و می‌دیدمشان. دانشجو بودیم و بی‌پول و سرخوش و جوان. شب‌ها دربند و آتش و خوشگذرانی. روزها خیابان‌ها را گز کردن و هی گشتن و گشتن. تو همان روزهایی که همه تهران بودیم، یک بعدازظهری یادم است بهرام و سهند و شهرام و مهران و بقیه همه کار داشتند، فقط من ماندم و محسن. نه جایی برای رفتن داشت و نه کسی بود که روزش را تو تهران با او بگذراند. دو سالی بود که تهران بودم و خیلی راه‌ها و مسیرها را یاد گرفته بودم. بهرام گفت: «محسن امروز با تو.» فکر کردم ببرمش خانه. اما هم از خانه دور بودیم و هم خانه‌ام بیغوله‌ای بود که ترجیح می‌دادم بیش‌تر ازش دور باشم. بهتر دیدم برویم خیابان‌ها را گز کنیم. پاهای بیست ساله انگار خلق شده‌اند برای خیابان‌گردی. رفتیم انقلاب. بعد خیابان ولیعصر. بعدش میدان ولیعصر. بعد فاطمی. بعد سر تخت‌طاووس. ولیعصر را بالا رفتیم تا جلوی پارک ساعی و هی بالاتر و بالاتر. تا رسیدیم به میدان ونک. چیزی که روشن از آن روز یادم مانده خل‌بازی‌های محسن بود که جلوی ماشین‌های بنز را می‌گرفت و داد می‌زد: «از کجا آورده‌ای؟»

 

 

متن کامل داستان در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در بالن آرزوهای چینی - قسمت دوم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: مجله تجربه- سال هفتم شهریور 1396
  • تاریخ: جمعه 14 خرداد 1400 - 08:59
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2364

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 4252
  • بازدید دیروز: 4811
  • بازدید کل: 23057854