Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

چنین گفت زرتشت - قسمت دوم

چنین گفت زرتشت - قسمت دوم

نویسنده: عزیز معتضدی

این را گفتم شوبرت تا حدی آرام شد. دست از سرزنش من برداشت. لبخند دلگرم‌کننده‌ای زد و برای ادامه‌ی استراحت ابدی خود از اتاق بیرون رفت. در نتیجه توانستم روی سخنم را دوباره به سمت مسئول جدید برگردانم.

«از شما عذر می‌خواهم. مطمئن باشید که تا پس فردا گواهی عدم اعتیاد را به دبیرخانه تسلیم می‌کنم.»

اما خودم مطمئن نبودم. او چیزی نگفت و من اتاق را ترک کردم. در راهرو تصادفاً چشمم به معاون قدیمی اداره افتاد که داشت یک بغل پرونده‌ی زهوار در رفته را با عجله برای کامپیوتری کردن به اتاق رئیس جدید می‌برد. راهش را بستم، محض خوش خدمتی چند برگ از اوراقی را که ناخواسته از میان انگشت‌هایش سر خورد و روی زمین افتاد، برداشتم و گذاشتم روی انبوه پرونده‌ها که نه خوشحال شد، نه تشکر کرد. با این همه برای من فرصتی بود که با یک سوال تازه اسباب تفریحش بشوم. «اگر گواهی عدم اعتیاد من تا پس فردا آماده نشود، چه اتفاقی می‌افتد؟»

گفت: «من به سوال‌هایی که با اگر شروع می‌شود، جواب نمی‌دهم...»، و خنده‌کنان از کنارم گذشت و به اتاق مسئول جدید رفت.

دیگر چاره‌ای نبود جز این که به دبیرخانه بروم و آدرس مرکز بهداشت را بگیرم. بعد هم تاکسی گرفتم و راهی شدم. در مرکز بهداشت گفتند که برای آزمایش عدم اعتیاد به درمانگاه الف بروم. دوباره سوار ماشین شدم و به درمانگاه الف رفتم.

مسئول درمانگاه الف مرا به درمانگاه ب حواله داد. علتش را که پرسیدم؛ گفت:

«دوای ما تمام شده!»

«دوای چی؟»

«دوای تعیین رنگ ادرار.»

از آن جا که دلم شور می‌زد، نومیدانه پرسیدم: «یعنی حتی به اندازه‌ی یک نفر هم دوا ندارید؟»

مسئول آزمایشگاه با لحن غرورآمیزی گفت: «خیر قربان! ما سهمیه‌ی سالانه‌مان را قبل از موعد مقرر تمام کرده‌ایم.»

انگار داشت به مراجع بالاتر دولتی گزارش می‌داد. اصلاً متوجه نبود با این حرفش چقدر مرا ناامید می‌کند. آخر تازه وسط سال است. سرش را طوری بالا گرفته بود که گویی منتظر قدردانی است. اگر برایش دست می‌زدم تعجب نمی‌کرد.

از سادگی خودپسندانه و خوش‌خدمتی بی‌فکرانه‌اش خشمگین شده، گفتم:

«حتماً در مصرف سهمیه‌تان اسراف کرده‌اید!»

«به هیچ وجه! متقاضی زیاد است!»

دیگر حرفی برای گفتن نداشتم. لحظاتی بعد باز هم در ترافیک سنگین خیابان‌های مرکز شهر سرگردان بودم. زمان به سرعت می‌گذشت.

درمانگاه ب آشفته بازاری بود که شتر و بارش در آن گم می‌شد. وقتی از باجه‌ی اطلاعات سراغ آزمایشگاه را گرفتم از من برگه‌ی معرفی‌نامه عکس‌دار خواستند. تازه فهمیدم چه بلایی سرم آمده، این هم قصور خودم و هم قصور منشی دبیرخانه بود. دوباره سوار تاکسی شدم و به سراغ منشی رفتم. با لبخند زورکی گفتم چقدر از وقت محدودم تلف شده، او هم لبخند پوزش‌خواهانه‌ی نمکینی زد و عذرخواهی کرد و خوشبختانه در اسرع وقت یک معرفی‌نامه عکس‌دار با مهر و امضای مسئول جدید تحویلم داد. نگاهی سرسری به نامه انداختم، در کمال تعجب دیدم به درمانگاه ت معرفی شده‌ام.

«این که خطاب به درمانگاه دیگری‌ست؟»

منشی باز هم لبخندی پوزش‌خواهانه زد.

«تازگی‌ها با این درمانگاه کار می‌کنیم!»

جای گله و شکایت نبود. بار دیگر راه افتادم.

درمانگاه ت در آشفتگی و بی‌نظمی دست درمانگاه ب را از پشت می‌بست. یک نفر با داد و بی‌داد دنبال متصدی رادیولوژی می‌گشت، دیگری جلو داروخانه سر دوای کمیابی جنجال راه انداخته بود، سومی از نظافت اتاق بیمارش راضی نبود و هوار می‌زد. من در راهرو مدتی بلاتکلیف گشتم. از چند نفر سراغ آزمایشگاه را گرفتم و جواب درستی نشنیدم، بالاخره چشمم به تکه مقوای آبی رنگ و رو رفته‌ای بر ستون قطور ته یکی از راهروها افتاد. در امتداد یک فلش کج و کوله عنوان مشمئزکننده‌ای به چشم می‌خورد: مواد مخدر!

یکی از چسب‌های مقوا کنده شده بود و ماموریت فلش کج و کوله را در نشان دادن مسیر درست دچار اخلال می‌کرد. اما اهمیتی نداشت. فلش بیچاره به هر زحمتی که بود وظیفه‌اش را انجام می‌داد.

من مثل عاشقی که به دیدار معشوق می‌شتابد، مسیری را که فلش نشان داده بود به دو رفتم و خودم را به بخش مربوطه رساندم. با فلش دیگری که حال و روز بهتری از فلش اولی نداشت از پلکانی دراز سرازیر شدم و به فرمان فلش سوم که مفلوک‌تر از دو فلش قبلی بود، وارد راهروی دیگری شدم؛ از آنجا به راهروی بعدی و سپس به بخش آزمایش مواد مخدر رسیدم.

بیش از نیم ساعت به وقت تعطیل آزمایشگاه نمانده بود. یک نفر معرفی‌نامه مرا گرفت و درحالی که با حرکاتی سریع و ماشینی نامم را در دفتر ثبت می‌کرد، عذر متقاضی بعدی را به علت اتمام وقت اداری خواست. من در میان تضرع متقاضی بیچاره ظرف شیشه‌ای در داری را از متصدی دیگری گرفتم و وارد سرسرای پر ازدحامی شدم که منتهی به دستشویی می‌شد. اسم دستشویی را خودشان گذاشته بودند «دست به آبگاه.» احتیاجی به توصیف بیشتر ندارد، مثل همین اسم مضحک دو پهلویی که رویش گذاشته بودند، یک مکان مهم و درعین حال بی‌اهمیت بود، جدی و مسخره...

پیرمردی نحیف و عصبی، با سری طاس و روپوشی سفید کنار دستشویی ایستاده بود. در دست راست دستکش سیاهی داشت که تا آرنجش بالا می‌آمد. هربار با یکی از متقاضیان به داخل دستشویی می‌رفت، در را می‌بست و پس از چند لحظه بازش می‌کرد، متقاضی قبلی مرخص و متقاضی بعدی احضار می‌شد. پیرمرد البته در این فاصله از داد و بی‌داد سر متقاضیان و بد و بیراه گفتن به زمین و زمان غافل نبود. گویی این بخشی از کارش بود و ملازم وظیفه‌ای که به عهده‌اش گذاشته بودند. جمعیت زیادی از پیر و جوان در سرسرای دستشویی انتظار می‌کشیدند. آنها هم عصبی بودند و داد و قال می‌کردند. بوی تند آمونیاک و بوی مواد ضد عفونی همه را کلافه کرده بود.

تعداد انگشت شماری هم از جوان‌های متقاضی روی نیمکت دراز زهوار در رفته – تنها وسیله‌ای که در آن سرسرای خالی وجود داشت – نشسته یا دراز کشیده چرت می‌زدند. یکی از آنها به هرکس نزدیکش می‌شد متضرعانه می‌گفت: «تو رو خدا کار ما را زودتر راه بنداز!»

مخاطبان به او چشم غره می‌رفتند، گویا خیلی زود طاقتش طاق شده بود. پیرمرد عصبی که بدون استثنا متقاضیان را حاج آقا یا حاجی صدا می‌زد، وقتی نوبت به یکی از این جوان‌های چرتی می‌رسید داداش خطابش می‌کرد؛ جز این فرق دیگری میان ارباب رجوع نمی‌گذاشت. درحال سیر و سیاحت این محیط نامأنوس بودم که دست خط ناخوانای دیگری بر سر دستشویی رنگ رخسارم را دگرگون کرد:

جواب آزمایش چهل و هشت ساعت بعد.

بی‌اختیار با خودم گفتم ای داد بی‌داد! مرد محترمی که کنارم ایستاده بود و تا به حال متوجه‌اش نشده بودم، علت ناراحتی‌ام را پرسید.

«من باید جواب آزمایشم را تا فردا بگیرم، والا...»

دیگر نمی‌دانستم چه بگویم. آقای محترم با لحن روحیه‌ی بخشی گفت: «جوابتان را می‌گیرید. اگر بخواهید یک ساعته هم می‌دهند، باید چانه بزنید.»

«با کی چانه بزنم؟»

«با همین شخص شخیصی که می‌بینید. همه‌کاره‌ی اینجاست.»

و پیرمرد تند مزاج عصبی را نشانم داد. پیرمرد غرق کار خودش بود: «داداش برو کنار، حاج آقا بیا جلو، نه آن طرف، در رو ببند، برو کنار، جواب پس فردا، داداش بکش کنار بذار بارون بیاد...!»

حالا از فاصله‌ی نزدیک‌تری براندازش می‌کردم. بیچاره خیلی هم پیر نبود. در واقع مرد میان‌سالی بود که دچار پیری زودرس شده بود. وقتی نوبت به من رسید، در آستانه‌ی دستشویی ظرف مخصوص را از دستم گرفت و تقریبا به داخل دستشویی هولم داد. اینجا بوی تند ادرار به راستی غیر قابل تحمل بود. با حیرت نگاهی به دوروبرم کردم. همه جا خیس بود. نمی‌دانستم با کیف دستی‌ام چکار کنم.

پیرمرد در شیشه‌ی را باز کرد.

«اسم شما؟»

اسمم را گفتم. پیرمرد در دستشویی را بست. من و او در جایی تنگ رودرروی هم محبوس شدیم.

«بفرمایید!»

«چکار کنم؟»

«یک کم زودتر!»

«می‌دانم، ولی شما...»

«تحت کارشناسی...!»

حیرت زده نگاهش کردم. نمی‌دانم با دیگران چطور تا می‌کرد، اما انتظار داشتم به من اطمینان کند. خوشبختانه احساسم را درک کرد و شیشه را دستم داد. حالا حکمت آن یک لنگه دستکش دراز باغبانی را می‌فهمیدم. با اکراه درحالی که کیف دستی بزرگم را به زحمت زیر بغل گرفته بودم، تقلایی سخت را آغاز کردم. تنم یخ کرده بود و دانه های درشت عرق از پیشانی توی چشمم می‌ریخت.

«زود باش حاج آقا!»

«نمی‌توانم.»

«بازی درنیار، ما وقت نداریم!»

 

 

متن کامل داستان در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در چنین گفت زرتشت - قسمت آخر مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: مجله تجربه- سال هفتم شهریور 1396
  • تاریخ: پنجشنبه 13 خرداد 1400 - 08:19
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2264

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 232
  • بازدید دیروز: 4429
  • بازدید کل: 23058263