بدیهیست که حفظ شئونات شخصی در چنین شرایطی دشوار بود. قبلاً گفتم که پیرمرد احترامی برای کسی قائل نبود. میخواستم جوابش را بدهم، اما راستش ترسیدم، چون میدانستم که در جواب کوتاه نمیآید، حق هم داشت. چرا باید رعایت حال مردم را بکند؟ شاه و گدا را به یک نرخ کارشناسی میکرد. بیچاره اشتراوس را بگو که سرنوشت پوئم سمفونی زیبایش بستگی تام و تمام به این لحظهی باریک داشت! طنین پیش درآمد باشکوه اثر بزرگش در گوشم سنگینی میکرد. میخواهی حرفم را باور کن میخواهی نکن، اما من بر اثر احساس مسئولیتی خطیر در آن لحظهی غریب به طور همزمان دچار غرور کاذب و عذاب وجدان شده بودم! در گیرودار این کشمکش درونی دست و پا میزدم که فریاد پیرمرد مثل فرماندهی لشکری که اعلام آتشبس میکند سرم نازل شد. از شنیدن این فریاد رعدآسا قلباً خوشحال شدم. حالا موقع چانه زدن بود.
پیرمرد دستکش سیاهش را درآورد و به دندان گرفت، با خودکار اسم مرا روی برچسبی نوشت و در همان حال از میان دندانهای زرد شکستهاش کلیشهوار نعره زد: «جواب آزمایش چهل و هشت ساعت بعد!»
«از شما عذر میخواهم، ولی من باید فردا....»
«خب، فردا ساعت ده صبح بیا!»
باورم نمیشد. بخت با من یار بود. به گوشم اطمینان نمیکردم. شیشههای آزمایش روی تاقچهی کنار دستشویی چیده شده بودند. یک لحظه فکر کردم مبادا این شیشهها با هم عوض شوند، اما دلیلی برای این نگرانی وجود نداشت. پیرمرد در هر نوبت نام آزمایشدهنده را روی شیشه مخصوص او الصاق میکرد. دیگر جای نگرانی نبود. اگر فردا ساعت ده صبح جواب آزمایش را میگرفتم، میتوانستم تا قبل از وقت اداری آن را به دبیرخانه برسانم.
فردا صبح کمی زودتر از وقت مقرر خودم را به آزمایشگاه رساندم. این بار مرا به راهروی دیگری در زیرزمین فرستادند. خوشبختانه از سیل ارباب رجوع خبری نبود. جلوی باجه مخصوص پنج، شش نفر مراجعهکننده بودند و یک به یک با اعلام اسامی خود گواهی عدم اعتیاد را گرفتند و رفتند. وقتی نوبت من رسید، خودم را معرفی کردم. مرد جوان سفیدپوشی تودهی کاغذهای داخل جعبهی چوبی قهوهای رنگی را گشت. لحظهها به کندی میگذشتند، سرانجام گواهی مرا با همان عکسی که دیروز ارائه داده بودم بیرون آورد. مکث کوتاهی کرد و با لحن ناباورانه گفت:
«مثبت!»
اول منظورش را نفهمیدم. سادهلوحانه از شنیدن کلمهی مثبت ذوق کردم!
لبخندزنان درحالی که دستم را دراز کرده بودم تا ورقه را بگیرم، گفتم: «متشکرم!»
اما مرد سفیدپوش مردد بود. به جای این که ورقه را تحویل من بدهد، برگشت و به سراغ همراهش رفت، چند لحظه دور از چشم من با هم پچ پچ کردند، دوباره آمد سراغم و کاغذ را دستم داد.
«اگر بخواهید میتوانید اعتراض کنید.»
«برای چه اعتراض کنم؟»
«جواب آزمایشتان مثبت است!»
تازه متوجه وخامت اوضاع شدم.
«یعنی من معتادم؟!»
جای شکرش باقی بود که مرد جوان با من احساس همدردی میکرد.
«انتهای اتاق سوم به آقای دکتر مقصودی مراجعه کنید، مشکلتان حل میشود.»
نگاهی به گواهینامه انداختم و تا بناگوش سرخ شدم.
«قطعاً اشتباه شده... متأسفانه من وقت ندارم....»
و ناگهان فریاد زدم: «من کار و زندگی دارم!»
اما از دست او جز همدردی کاری ساخته نبود.
«بفرمایید پیش دکتر مقصودی؛ همه چیز درست میشود.»
کاغذ را در دستم مچاله کردم و با قدمهایی شتابان به انتهای راهرو رفتم. گوشهی اتاق منشی دکتر در حال ماشینکردن نامه بود. دور و برم را نگاه کردم، در اتاق دکتر باز بود، اما از خودش خبری نبود.
«چه فرمایشی دارید؟»
«با دکتر مقصودی کار دارم.»
گفت: «توی آزمایشگاهاند»، و با اشارهی سر، در بستهای که برآن عنوان «ورود ممنوع» نصب شده بود را نشانم داد.
بی گفتوگو به طرف در بسته رفتم، به طرف جایی که این دردسر تازه را برایم درست کرده بودند.
منشی فریاد زد: «یک دقیقه صبر کنید، نمیتوانید بروید داخل.»
اما دیگر دیر شده بود. من در را باز کردم و وارد شدم. دکتر داشت لولههای آزمایش را درجای مخصوص خودشان میچید. منشی برای این که بیگناهی خودش را در قبال ورود بیاجازهی من به آزمایشگاه ثابت کند، از پشت سرم با صدای بلندتری که به گوش دکتر برسد، با حالتی تحکمآمیز در حال شماتت من بود.
«شما حق ندارید، حق ندارید بیاجازه وارد آزمایشگاه شوید، بفرمایید، بفرمایید بیرون، خواهش میکنم بفرمایید بیرون...»
اما من گوشم بدهکار نبود، عصبی و هیجانزده به دکتر گفتم: «میبخشید دکتر، ولی موضوع مهمیست، حیثیتیست، فوریست، لطفاً یک دقیقه تشریف بیاورید بیرون...»
دکتر با لولههای دوا از آن طرف اتاق حیرتزده نگاهم میکرد. منشی هم همچنان به تهدید من ادامه میداد. برایم اهمیتی نداشت، چون دیگر داشتم با داد و بیداد رو به او و دکتر هر دو میگفتم:«من از شما شکایت میکنم! از همهتان شکایت میکنم! دراین چند روز این تنها جواب مثبتیست که گرفتهام! شما با حیثیت مردم بازی میکنید. من معتاد نیستم. من تا این لحظه حتی مواد مخدر را از نزدیک هم ندیدهام...»
دکتر بعد از این که جنگ میان من و منشی کاملاً مغلوبه شد و به خود او هم سرایت کرد، با وقار و طمأنینه خاصی لولههای آزمایش را سر جای خودشان گذاشت، اشارهای هم به منشی کرد که برود و بعد ورقه مرا گرفت و نگاهی به آن انداخت. من هم در این فرصت نظری به او انداختم، حدوداً چهل ساله بود، تهریش زبر و سیاهی داشت که دور تا دور لبهای کبود و کلفتش را پوشانده بود. خدا را شکر که برخلاف من مردی خونسرد و معقول بود.
«احتمال دارد اشتباه شده باشد. لطفا بفرمایید دوباره آزمایش بدهید.»
«من وقت ندارم. امروز باید تا آخر وقت اداری جواب آزمایش را ارائه بدهم. والا... والا کارم را از دست میدهم....»
خدا خدا میکردم که دربارهی کارم سوالی نکند. همیشه در مقابل کسانی که شغل احمقانهام را میپرسند احساس ناراحتی میکنم. خوشبختانه دکتر سرش شلوغتر از این حرفها بود.
«شما آزمایش بدهید تا یک ساعت دیگر جوابتان را میگیرید.»
نگاهی به ساعتم کردم. ده صبح بود. دیگر حرفی نداشتم. برگشتم یک راست به میعادگاه روز قبل. موضوع را به پیرمرد گفتم. ابتدا سرسختی نشان داد، گفتم به احتمال زیاد مقصر اصلی ماجرا کسی جز خود او نیست، دیگر چیزی نگفت و دوباره ما دو نفر دست به اجرای همان نمایش کارشناسی زدیم!
این دفعه شیشه را دستم داد و گفت: «اگر مثبت بود دیگر مسئولیتش پای خودت!»
جوابش را ندادم. بعد از گرفتن گواهی عدم اعتیاد با شتاب به دبیرخانه رفتم. اما افسوس، با همهی سرعتی که به خرج دادم، زمانی به دبیرخانه رسیدم که تعطیل شده بود. به ساعتم نگاه کردم، با تعجب دیدم هنوز یک ساعت به پایان وقت اداری باقیست. نومیدانه در راهروها سرگردان شدم و اینجا بود که به یاری بخت با یکی از منشیهای دبیرخانه برخورد کردم. سراغ خانم همکارش را گرفتم، خوشبختانه مرا به یاد داشت و گفت معرفینامه عکسدار مرا خودش امروز صبح صادر کرده، و توضیح داد که اعضای دبیرخانه برای شرکت در یک جلسهی اضطراری به دفتر مسئول جدید احضار شدهاند. کسب تکلیف کردم، و تاکید کردم که من قانوناً هنوز یک ساعت برای تسلیم مدرک مورد نظر وقت دارم. منشی گفت: «مدارک امروز همه جلوی در اتاق مسئول جدید است، شما هم خوشبختانه به موقع آمدهاید و میتوانید مدرکتان را همان جا بگذارید.»
جلوی در اتاق؟ توی راهرو؟ اما اگر گم شود؟ باد ببرد؟ گفت:
«نگران نباشید، هیچ اتفاقی نمیافتد، خیالتان راحت باشد، اگر بخواهید میتوانم در اتاق دبیرخانه را باز کنم و مدارکتان را آنجا نگه دارم، ولی در این صورت میرود جزو پروندههای فردا، و مهلت شما منقضی میشود.»
دیگر چیزی نگفتم. از او تشکر کردم و با شتاب به طرف اتاق مسئول جدید رفتم. روی در اتاق بر تکهای کاغذ سفید با خطی کج و معوج نوشته شده بود: «جلسهی اداری، لطفا مراجعه نفرمایید.»
اما این چیزی نبود که مرا نگران کند، وحشتم از تل کاغذ و پروندههایی بود که کنار در اتاق روی هم تلنبار شده بود. همین موقع پستچی هم با یک گونی پلاستیکی بزرگ از راه رسید، نگاهی به یادداشت روی در کرد و با خستگی مشتی کاغذ و پاکت را درآورد و کنار پروندهها روی زمین انداخت. از داخل گونی صدای آکاردئونی که برای کسب مجوز اجرا فرستاده بودند بلند شد. مقدار زیادی کاغذ اداری زیر آن بار سنگین به این سو و آن سو میخورد. من بیاختیار خم شدم و کاغذهای پخش و پلا را جمع کردم. پستچی بیاعتنا به من از راهی که آمده بود، برگشت. کاغذهای بیصاحب را روی انبوه کاغذهای دیگر گذاشتم، داشتم فکر میکردم مدرک مهم خودم را کجای این تل لرزان بگذارم که مسئول قدیمی با یک بغل پر از کاغذ و پروندههای تازه از راه رسید. سری به سوی من تکان داد و قبل از این که جای مطمئنی برای گواهی عدم اعتیاد پیدا کنم او هم با بیخیالی محمولهاش را روی کاغذهای دیگر ریخت؛ به طوری که چند ورقاش تا وسط راهرو سر خورد و رفت. من دوباره بدون فوت وقت دست به کار شدم، کاغذهای پراکنده را جمع کردم، روی کاغذهای دیگر گذاشتم و با استفاده از لبخند محبتآمیز مسئول قدیمی درحالی که مواظب بودم از کلماتی مثل اگر و مگر استفاده نکنم، ذکر مصیبت مختصری کردم و در کمال تعجب با همدردی او مواجه شدم. نگاهی به گواهینامهام انداخت و گفت که پروندهام کامل شده و برای این که خیالم راحت باشد، گواهینامهام را روی همهی کاغذها گذاشت و پروندهی چفت و بستدار سنگین و تر و تمیزی را هم برای محکمکاری روی آن قرار داد. «حالا اگر آن پرونده قطور سُر نخورد و کاغذ مرا باد نبرد و نغمهی ناساز دیگری هم ساز نشود، با مدارک تر و تازهی موجود میتوانم پوئم سمفونی اشتراوس را منتشر کنم...»
خمیازهی دوم بالاخره با همه ضرب و زورش بر چهرهی سارا نشست. مقاومت بیفایده بود، چهرهی خستهی او یک لحظه مچاله شد، بعد از دفع حمله برخاست، پیش دستیها را از روی میز برداشت و آمد طرف میز تلفن؛ قبض آب و برق و کاغذهای دیگر را دسته کرد و گذاشت گوشهی میز. یوسف همینطور نگاهش میکرد. انتظار داشت چیزی بگوید، اما سارا بدون آن که یک کلمه حرف بزند از آشپزخانه بیرون رفت. پردههای رنگ و رو رفته در نسیم ملایم شب تابستانی تکان میخوردند. یوسف در حال تماشای پردههای رنگ و رو رفته دوباره داشت به پروندههای پشت در مسئول جدید فکر میکرد. جلسهها تا جایی که میدانست به درازا میکشید. آیا پروندهها را بعد از جلسه به اتاق میبرند؟ آیا صبح اول وقت را به این کار تخصیص میدهند؟ در این افکار بود که همسرش بار دیگر در آستانهی در ظاهر شد.
«چرا کاری پیدا نمیکنی که این همه احتیاج به انگشتنگاری و آزمایش ادرار و این چیزها نداشته باشد؟»
این را گفت و بی آن که منتظر جواب شود، راهش را کشید و رفت.
راست میگفت. یوسف فکرش را نکرده بود و حالا میدید خودش هم حوصلهاش از این کار سر رفته؛ فکر کرد اگر اثر اشتراوس را منتشر کند و اگر مدارکش هنوز معتبر باشد، سونات آرپجیونه شوبرت را هم منتشر میکند و به سراغ کاری دیگر میرود. دربارهی شوبرت بخصوص احساس دین میکرد؛ باید هر طور بود دل سازندهی سمفونی ناتمام را به دست میآورد.
متن کامل داستان در این سایت ارائه شده است.