نادین گوریمر، نویسنده و فعال سیاسی اهل آفریقای جنوبی در سال 2014 درگذشت. او برندهی جایزه نوبل ادبیات و یکی از چهرههای سرشناس ادبیات جهان علیه آپارتاید بود. او در اکثر آثارش به تأثیر این تبعیضها بر روی مردم آفریقای جنوبی پرداخته است.
***
همیشه از این موضوع ناراحت بود که همسرش موسیقیدان شده اما نتوانسته موسیقیدان شود (که برخلاف همسرش نتوانسته موسیقیدان شود.) حتی نمیشد فلوتزنی مبتدیانهی او را حرفه تلقی کرد. حس حسادت نداشت و از پیشرفت همسرش احساس غرور میکرد. در یک اداره دولتی با شرایط کاری نسبتاً مناسب، مقابل کامپیوترش مینشست و کار میکرد و درآمدی داشت که دست کم نیازهای ارکستر سمفونیک بود که این مزیت را برایش ایجاد میکرد تا به طور جانبی نیز در موسیقیهای مجلسی بنوازد که گاهی برایش افزایش درآمد داشت. فصل تابستان، فصلی کم کار برای گروه ارکستر سمفونیک بود؛ بدین خاطر درآمد ویولون سلیست به نوازندگیش در موسیقی مجلسی وابسته بود. زندگی اجتماعیشان با کار حرفهای همسرش که شامل نوازندگان، منتقدان موسیقی، هوادارانی که به دلیل ارتباطشان با ارکستر در این خانواده بزرگ شده بودند، معلم پیانو، مادرهایی که خوانندهی کر بودند و نیز پدر روحانیهایی که نوازنده ارگ کلیسا بودند، گره خورده بودند. گاهی اوقات آشنایان جدید یادشان میآمد که از سر اجبار به او توجهی مودبانه کنند با این سوال که شغل شما چیست؟ او نیز به آنها جواب میداد. همان موقع بود که همگی تعجب میکردند که او و همسرش هیچ وجه مشترکی ندارند. ایام نوجوانی، زمانی برای پی بردن به قید و بندهای مربوط به والدین است، نوجوان بود که دانست پدر و مادرش هیچ درکی از کارهای مورد علاقهاش ندارند. پدرش فروشگاه لوازم ورزشی داشت و زبانی چرب و نرم که مختص آن کسب و کار بود و مادرش، عاشق حرف های زنانهای چون عوارض تولید مثل از دوران بارداری تا دوران یائسگی بود. شانزده ساله بود که از طرف مدرسه به کنسرتی رفت، همان جا بود که صدای فلوت را شنید؛ صدایی که از میان لولهای باریک، از میان لبان نوازندهاش به گوش میرسید. بعد از مدتی به پیشرفتی در حافظه شنیداریش دست یافت که میتوانست حتی بدون شنیدن کنسرتو فلوت موتزارت نیز، رنگ آن نتها را در ذهنش مجسم کند. هرچند دستیابی به این خصیصه آنقدرها هم مهم نبود چرا که او همانند پرنده ناشناسی که در کنسرتو فلوت موتزارت آوازی جانگداز سر میداد، در باغ زندگی پدر و مادرش پنهان شده بود. معلمش بسیار فهیم بود؛ لذا رویدادی فرهنگی را تدارک و برنامهریزی کرد و او را با گروهی از موسیقیدانان جوان شهر آشنا کرد. آخر هفتهها به پرستاری و مراقبت از کودکان میپرداخت تا بتواند هزینهی کرایه فلوتش را بپردازد و تمام تلاشش را میکرد تا یاد بگیرد که چگونه بتواند با انگشتان و نفسش، صدایی شبیه آنچه که شنیده بود را ایجاد کند. ویولون سلیست نیز میان دیگر نوازندههای جوان گروه بود و سازش در نقطه مقابل فلوت و او قرار داشت؛ به طوری که گرایش اولیه ویولون سلیست به سازش نیز پاسخی دندانشکن و فخرفروشانه بر این مدعا بود. صدای خلق شده از ساز حجیمی که در میان زانوانش قرار میداد؛ صدایی شبیه ما مای گلهآمیز گاوی مریض یا خرخرهای کند یا یک گو... بلند بود و او با ابروانی گرده کرده و مسخره و لبانی آویزان میگفت ببخشید.
ساز هر دوی آنها دست دوم بود. گروهی از زنان و مردان میانسال، این سازها را به این دلیل که مورد علاقه فرزندانشان نبود، به نوازندگان اهدا کرده بودند.
ویولون سلیست آن چنان عاشق سازش بود که اگر دخترک، جوان و پاک نبود، حتما میتوانست پیشبینی کند که معاشقهی ویولون سلیست چگونه شروع میشود. وقتی تنها بودند، با هم مینواختند تا خودشان را سرگرم کنند و در دلشان تصور میکردند که همان لحظه در حال اجرای کنسرت هستند. صدای فلوت او در مقایسه با کادانس بلند و بمی که از بدنه قهوهای رنگ ویولون سل برمیخاست بیشتر از آنکه تک نوازی به نظر برسد، شبیه جیرجیر موش بود. با گذشت زمان، در فلوت زنی به سطح مشخصی از مهارت دست یافت اما ویلون سلیست نمیتوانست به او دروغ بگوید. درهمین اثنا با کمک دوستانش توانست جایی را پیدا کند تا به او ابراز عشق کند؛ هرچند این اولین تجربهی دخترک بود. ویولون سلیست به خاطر سالهایی که صادقانه کنار یکدیگر بودند، خود را متعهد میدانست و نمیتوانست او را فریب دهد و اجازه دهد که دخترک از ادامه دادن کاری که هیچ آیندهای برایش نداشت، مایوس شود. هرچند همین حالا هم بسیار ناامید شده بود چرا که فلوتزنهای جوانی جایش را گرفته و گروه موسیقیای به نام «نوازندگان مستعد نسل آینده» برای اجرای عمومی انتخاب شده بودند.
«تو هنوز هم میتوانی از نواختن سازی لذت ببری که بیشتر از همه دوستش داری.»
دخترک همیشه این جمله را به خاطر میآورد که با خودش میگفت: «ویولون سل، سازی است که بیشتر از همه دوستش دارم.»
آن قدر بزرگ شده بودند که خانه و والدینشان را ترک کرده و زندگی مستقلی را شروع کنند. در یک رستوران گارسون بودند و پسرک نیز علاوه بر کار گارسونی، در مدرسه موسیقی درس میداد. یک آپارتمان تکه خوابه در محله فقیرنشین شهر پیدا کردند؛ جایی که سفید پوستان از زندگی در آنجا بیم داشتند، چرا که پس از لغو قانون تفکیک سیاه پوستان از سفید پوستان، سیاه پوستها به آنجا نقل مکان کرده بودند. خوش قلب بودند و نیاز بسیار زیادی داشتند تا بخشی از شادی پرسوز و گدازشان را با کسی تقسیم کنند و اینگونه دورنیاتشان را عینیت بخشند؛ بدین خاطر به جای اینکه در کلاه مرد جوانی که در خیابان نیلبک میزد پول خردی بیندازند، او را به خانهشان آوردند تا با آنها غذا بخورد. سرایدار سفید پوست ساختمان با صراحت هرچه تمام مخالفت کرد و به آنها گفت: دیوانه شدید؟ دیوانهاید یا چیز دیگری...؟ سیاه پوستی را به خانهتان دعوت میکنید تا از شما دزدی کند یا شماها را بکشد؟ نمیتوانم اجازه چنین کاری در این آپارتمان بدهم.
دخترک به دورههای آموزشی کامپیوتر رفت و مهارت لازم را در این زمینه کسب کرد. خب اگر موسیقیدان نباشی، پزشک نباشی، وکیل حقوق مدنی نباشی، پس چه مهارت دیگری داری که بتوانی از آنها در یک کشور درحال توسعه استفاده کنی؟ اینکه صرفاً انتخاب شوی؟ یا معشوقهات دوستت داشته باشد، کافیست؟ هیچ چیز مهمتر از این نیست که هم به لحاظ کاری برای همسرت اهمیت داشته باشی و هم بتوانی از حرفهاش حمایت کنی چرا که موفقیت او بیانگر توست، چه کاری میخواهی انجام دهی؟ نمیبینی؟ دخترک به خاطر هر دویشان به همه کارها جامه عمل میپوشاند.
بیشتر از یک سال از ازدواجشان گذشته و طبیعتاً عشقشان به یکدیگر بیشتر شده بود؛ در مورد داشتن فرزند با یکدیگر صحبت کردند اما آن را به زمانی دیگر موکول ساختند. بعدا هم به این نتیجه رسیدند که مشخصاً او نمیتوانست پدری باشد که هرشب به خانه بیاید تا برای فرزندش قبل از خواب، کتاب داستان بخواند یا برای تماشای بازی فوتبال پسرش برود؛ چرا که او استعدادی بینظیر داشت که برایش فرصتی شغلی را در فستیوال موزیک خارج از کشور و نوازندگی کنار افراد مهم و سرشناس ایجاد میکرد، ارکستری که به زودی معروف میشد؛ پس او ویولون سلیستی بود که به زودی اسمش روی برچسب سیدی قرار میگرفت؛ حال اگر که گاهی دخترک میتوانست که از کار پر مسئولیت و نه خیلی دشوارش مرخصی بگیرد تا همسر را همراهی کند، باز هم قادر نبود که دیگر مسئولیتهایش یا مراقبت از فرزندش را به زمانی دیگر موکول کند، از میان تمام خواستههایشان یکدیگر و شغلشان را انتخاب کردند. بگذار تا مادر دخترک و دوستان مادرش که برای صرف چای به دیدن مادر او میرفتند، نافشان را برانداز کنند و تمام توجهشان را روی خطرات ناشی تولیدمثل معطوف سازند. بگذار تا مردان دیگر، جاودانگی را در داشتن فرزند بدانند، درحالی که موسیقی همواره جاودانه و پابرجاست. کارشناسی، راجع به ویولون سلش که به او ارث رسیده بود، به آنها گفت که ویولون سلش حداقل هفتاد سال قدمت دارد و هرچه ساز، قدمت بیشتری داشته باشد بهتر است.
یک ماه بود که فهمیده بود باردار است و آماده میشد تا به همسرش بگوید اما این کار را نکرد؛ همسرش به یکی از مناطق کشور برای اجرای کنسرت رفت و زمانی که بازگشت، دیگر چیزی برای گفتن به او وجود نداشت. روند قانونی داشت و متاسفانه طبق قوانین جدید کشور و در کلینیک «ماری استاپ» به راحتی قابل دسترس بود. ماری استاپ مبارز پیشین دفاع از حقوق زنان درباره مسائل مربوط به تولید مثل بود. نوجوان بود که در یک میهمانی عصرانه این جملات را وقتی پنهانی گوش میداد، شنید: «بهتر است که آن آقا اینجا نباشد، شماها میدانستید که متاسفانه مردها هرچقدر هم، آدم موفقی باشند و هر چقدر هم از موج تحسین و تشویق شاد و خوشحال شوند، بازهم معتقدند که باید توان جسمیشان را به اثبات برساند.»
او یکی از اعضای اصلی گروه انجمن ارکستر بود. رقابت و چشم و هم چشمی میان نوازندگان گروه وجود داشت اما تعریف و تمجید از موسیقیای که با یکدیگر خلق میکردند، این مساله را تحتالشعاع قرار میداد و چون دخترک را از جمع خودشان نمیدانستند، برای گفتن حرفهای خودمانی یا بدگویی از یکدیگر به او راحتتر اعتماد میکردند. رهبران ارکستر کشورهایی چون بلغارستان و ژاپن یا کشورهایی که خدا بهتر میداند، تلفظ اسامیشان به اندازه من من کردن خود آن افراد سخت و دشوار است، میهمان او بودند و ویولون سلیست با آنها اختلاف نظر زیادی داشت؛ زمانی خشم و عصبانیتش فرو مینشست که به سوی مامن معاشقه با سازش میرفت و خود را روی صحنه اجرای موسیقی با نواختن سازش سبک میکرد.
اگر دخترک به دلایلی همچون خرابکاری همکار بیکفایتش در محل کار یا ناراحتی قلبی پدرش یا صحبتهای طولانی مدت مادرش از پشت تلفن که راجع به پدرش شکایت میکرد مبنی براینکه از دستورات پزشکی سرپیچی میکند و همچنان با دوستان گلف باز و دائم الخمرش ارتباط دارد، بی حوصله بود، تنها ویولون سل بود که میتوانست هردویشان را در اتاق خواب کنار یکدیگر قرار دهد و همسرش نیز برایش بنوازد. گاهی اوقات با صدای بم همسرش که برایش طنین دلنشینی داشت، به خواب فرو میرفت تا اینکه نوای ویولون سل با آن بدنه بزرگ و خمیده و سطح صاف و نخودی رنگش و با آن ظاهر بزرگ و زیبایش که به نوازندهاش تکیه داشت، صمیمیت برخاسته از نهاد دخترک را میانشان تقسیم کند. هنگام کنسرت زمانی که به تکنوازی همسرش میرسید، بیآنکه خود بداند، از تشخیص صدای ساز همسرش خنده برلبانش مینشست چرا که این تنها صدایی بود که هرجا و میان نوای ویولون سلهای دیگر نیز قادر به تشخیص بود. هر سال که میگذشت، منتقدان موسیقی تصدیق میکردند که او بهتر از سال قبل مینوازد و در این زمینه نیز پا را فراتر گذاشته است. در ایام اجرای اپرا سمفونی، نوازندگان سرشناسی به آنجا میآمدند که زمان مناسبی را برای هر دویشان فراهم میکرد تا از آنها در خانهشان پذیرایی کنند؛ خانهای که به دور از آپارتمان تک خوابهای بود که زمانی در آنجا سر بر بالین میگذاشتند. بیشتر افراد، در اتاق نشیمن خانهشان چند تکه از اسباب و اثاثیه خاص یا بعضی چیزهایی که به آنها به ارث رسیده است را میگذارند اما در اتاق نشیمن خانه شان ویولون سلی از کار افتاده قرار داشت که زمانی آن را به امانت گرفته بود تا نواختن را بیاموزد. ویولون سلیست هم اکنون صاحب گوادا گنینی بود؛ ویولون سلی که متعلق به اواسط قرن 18 بود که دلالی در پراگ برایش پیدا کرده بود. او مردد بود که چگونه چنین پولی را بپردازد اما دخترک شوکه و عصبانی بود از اینکه کسی به خود اجازه داده و به ولخرجی بیپروایانه همسرش پیبرده است.
«یک هنرمند به داراییهای مادی از این دست اهمیت نمیدهد، تو که نمیخوای یک ماشین مرسدس یا یک قایق باری بخری؟»
ویلون سلی خرید که صدایی با زیبایی بینظیر داشت و به رغم ظرافت و بمی صدایش، با آهنگی رسا شروع میشد و در پایان در آمیزهای از سکوت محو میشد، به گونهای که صدای انسان، چنین ریتمی را نمیتوانست خلق کند. هر دو پذیرفته بودند و ویلون سلیست نیز گاهی اوقات پنهانی به خودش میگفت که ویولون سلی که خریده است، چنان مهارتی را در وجودش ایجاد کرده که حتی خودش نمیدانست که چنین مهارتی در درون او بوده است...
متن کامل داستان در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در حسِ اول - قسمت آخر مطالعه نمایید.