همانگونه که یک خوانندهی پاپ نسبت به طرفدارانش عکسالعمل نشان میدهد، او نیز در مراوده با میهمانانی که همچون او تمام زندگیشان معطوف به موسیقی بود، همانقدر بزرگوار و سخاوتمند بود. ویولون سلش را که همچون شیء ارزشمندی در جعبه سیاهش قرار داشت، با خود میآورد و از جعبهاش خارج میکرد و در کنارش قرار میداد تا میان ظروف غذاخوری و گیلاسهای پر از شراب موجود در میهمانی، بنوازد. کمی شوخطبع بود و گاهی دستش را به دور کمر دخترک میانداخت و میگفت: «من بچه مایهداری هستم که همین الان به اینجا آمدم تا قطعهی فور الیزه را با پیانو بنوازم» و سپس آنچنان غرق در نواختن میشد که نوای ویولونسل اعیانیاش باعث میشد تا میهمانان تمام صحبتهای خود را پیرامون مسائل اجتماعی به طرز شگرفی فراموش کنند، نوایی که همسرش آن را به مانند نوای ویولونسل قبلی به خوبی میشناخت. نوازندگان، کارفرمایان و میهمانان افتخاری که میانشان بودند، شروع به دست زدن میکردند و به سمت او هجوم میبردند و میهمانان مرد، خوشحال و به نشانه تحسین بر شانهاش میگذاشتند و زنان حاضر در جمع، او را تحسین میکردند. این مساله بسیار عادی بود که یکی از مردان سرشناس در میهمانی به همسر او گوشه چشمی داشته باشد؛ خصوصاً رهبران سالخورده ارکستر ایتالیایی و آلمانیتبار نه ژاپنیها. دخترک میدانست که هم جذاب و باهوش است و هم درکی از موسیقی و چیزهای دیگر دارد، حتی میهماننوازیاش نیز خوب است که چنین اتفاقاتی را منجر میشود اما از طرفی به این مساله واقف بود که همسر مردی با استعداد است که در اوج شکوفایی قرار دارد و داشتن چنین مزیتی، پیشنهاداتی از این دست را رقم میزند. «تصور کن که دفعه دیگر ویولونسلیست در استراستبورگ، در گروه موسیقی تحت رهبری تو بنوازد و آن وقت تو میتوانی به دیگر موزیسینهای هم سن و سال خود در مورد علاقهات به همراهی با زن ویولونسلیست صحبت کنی.»
زمانی که میهمانان منزل را ترک کردند، هردویشان نگاههای میهمانان را به سخره گرفتند، نگاههایی که حتی از دید ویولونسلیست پنهان نمانده بود. ویولونسل را با شکوه خاصی در اتاق خوابشان میگذاشتند چرا که دزدی و سرقت در حومه شهر بسیار شایع بود و باندهای سرقتی وجود داشت که نه تنها به دنبال تلویزیون و کامپیوتر بودند بلکه نقاشی و اشیای گرانقیمت دیگر را نیز میدزدیدند. اگر کسی به زور وارد خانهشان میشد، میباید برای دستیابی به آن ویولونسل گوآدا گنینی ارزشمند به اتاق خوابشان بیاید؛ همانجا بود که با هفتتیر ویولونسلیست که زیر بالشش میگذاشت مواجه میشد. مدت زمان زیادی بود که به موسیقی افراد همچون باخ، موتزارت، هیندمیت، کیج، استاک هازن و گلاس، در اجرای عمومیشان بها نمیدادند چرا که موسیقیای بود که نوازندگان سیاهپوست نه آن را میفهمیدند و نه از آن لذت میبردند. در ارکستر ملی مینواخت و به دلیل شهرتی که داشت، هر زمانی که به فستیوالی دعوت میشد یا از او خواسته میشد تا به نوازندگان سازهای زهی بپیوندد میتوانست از حضور در ارکستر ملی امتناع ورزد. گروه نوازندگان سازهای زهی، ترومبونیستی سیاهپوست و یک نوازنده ویولونسل سیاهپوست با موهای بافته شده آفریقایی داشت که هنگام کشیدن آرشه ویولون، موهایش روی گردن بسیار سیاهش میافتاد. دخترک بورسیهای برای تحصیل در استراستبورگ دریافت کرده بود و هنگام ملاقاتش با رهبر ارکستر اتریشیتبار به زبان آلمانی گفتوگو میکرد. گروههای حرفهای موسیقی همواره آمیزهای از نوازندگان ملل مختلف بودند؛ به طوری که این گروه ارکستر برای مدتی یک درامیست برزیلی داشت. درامیست برای آنها دوستی ویژه محسوب میشد که گاهی اوقات به عنوان میهمان با آنها زندگی میکرد و زمانی که ویولونسلیست به همراه سازش در خارج از کشور بود، او نیز دخترک را همراهی میکرد. به این مساله واقف بود که نه تنها توانایی خاصی ندارد؛ بلکه در مراودات تجاری و اقتصادی روزمره نیز فاقد تواناییست. اما آنقدر سعادتمند بود که زندگی دلچسب و همسری بسیار با استعداد داشت که امتیازات اجتماعیش نیز متعلق به او بود.
چه اصطلاحی را میتوان جایگزین این عبارت کرد که «او دنیا را با مسافرت به همراه همسر ویولونسلیستش شناخت؟» دخترک با اشتیاق تمام ترتیب همه کارها را داده بود تا نوازندگان را که برای بزرگداشت دویست و پنجاهمین سالگرد تولد موتزارت به برلین میرفتند، همراهی کند اما در نهایت نتوانست برود چرا که پدرش درحال مرگ بود و او میباید کنار مادرش باشد. میان گروههای نوازندگان مختلف که شهرت بسیاری داشتند، گروه نوازندگان سازهای زهی توانست به موفقیت چشمگیری دست یابد. او برگشت و همراه خود پوشهای مملو از بریدهی جراید داشت که بعضی از آنها نیز به زبان انگلیسی بودند که در آنها از بازتاب موفقیت گروه نوازندگان سخن به میان آمده بود. زمانی که تقاضا برای نواختن مجدد قطعه مربوط به ویولونسلیست زیاد میشد، سرش را با بیاعتنایی برمیگرداند، شاید شما هم به تدریج به آن همه تعریف و تمجید عادت کنید یا شاید او خسته شده بود و رمقی برایش نمانده بود. دخترک پیشنهاد کرد برای کمی استراحت و دوری از حال و هوای سالن اجرای کنسرت و قوانین حاکم برآنجا، به همراه گروه نوازندگان برای صرف شام یا تماشای فیلم به بیرون بروند چرا که انسان با کسانی احساس نزدیکی میکند که با آنها به موفقیتی دست یافته باشد؛ همانگونه که رابطه او با همسرش نیز برهمین مبنا بود. هرچند ویولونسلیست آن چنان مشتاق و پر حرارت نبود و در جواب پیشنهاد همسرش گفت: «هفته بعد، هفته بعد.» ویولونسل محبوبش را از جعبهاش بیرون آورد و برای خود و همسرش مینواخت و دخترک، تمام آن عصرها را در اتاق میماند. صدای ویولونسل، صدای نوازندهاش بود و چیزی متفاوت میگفت؛ راجع به همسرش صحبت نمیکرد بلکه راجع به کس دیگری حرف میزد.
ویولونسلیست در زمانهای نامعلوم یا برای انجام پارهای از امور همسرش را تنها میگذاشت. کاش ویولونسلیست خبر داشت که همسرش میداند چنین اموری وجود ندارند. صدای ساز ویولونسل هرگز دروغ نمیگوید. چگونه خود را میتوان وقف زندگی مردی کرد که چنین موقعیت بیشرمانهای را دارد؛ یا در اصطلاح چشمش دنبال دیگران است. هنرمندان از هر دستهای که باشند، میتوانند زنان را به سمت خویش جلب کنند. آنها در علم هنر، نیروی مرموز عشق و دلبستگی را میفهمند؛ نیرویی که در رقابت با قدرت، جذابیت همیشگی آنهاست. جذابیتی که میباید حتی از دسترس بیشتر زنان علاقهمند دور نگه داشته شود. چه کسی بهتر از دخترک میتوانست جذابیت را بشناسد؟ درحالی که از نظر دخترک، هم اکنون نیروی دلدادگی مرموز و عجیب دیگری عشقی سه نفره را ایجاد کرده است.
ویولونسل با آن بدنهی قوسدارش، با هیبت و احترامی خاص در اتاق خواب بود.
کدام زن میتوانست باشد؟
در فستیوال موزیک سراسر جهان همهی اعضای همیشگی گروه ارکستر، همان گروههای سه یا چهار نفره با یکدیگر ملاقات میکردند. در کشورهای مختلف نیز تجربیات مشترکشان را با یکدیگر در میان میگذاشتند و همگی در هتلهایی یکسان اقامت میگزیدند و در مورد رستورانهای جدیدی که پیدا کرده بودند، حرف میزدند و از سالن کنسرت آکوستیک گله و شکایت میکردند و با شور و شوق درباره عکسالعمل تماشاچیان صحبت میکردند. اگر آن زن، نوازندهای میبود که در یک تور موسیقی مشخص با یکدیگر آشنا شده بودند، پس قاعدتاً به این معنا نیست که بعد از برنامه هر کدام راه خویش را در پیش گرفته و به قاره یا به کشوری دیگر برای نوازندگی رفته و از یکدیگر جدا شدهاند. پس ممکن است دوباره همدیگر را ملاقات کنند و برای فستیوال بعدی که هرجایی از دنیا؛ وین، اورشلیم، یا سیدنی میتوانست باشد یا هرجایی که ویولونسلیست در آنجا از قبل مینواخته یا قرار است بنوازد، برنامهریزی کنند. پس انگیزهی ویولونسلیست فقط برای اجرای موسیقی مقابل تماشاگران غریبه نبود؛ بلکه برای دیداری دوباره با او بود و هیجانزده از فرصتی بود که برایش ایجاد میشود تا دیداری تازه کند.
یا اینکه یکی از زنهای نزدیک خانهشان میتوانست باشد؟ شاید هم یکی از اعضای گروه ارکستر ملی بود؛ گروهی که شوهرش به همراه ویولونسلش نوازنده معروف آنجا بود. شناسایی کردن چنین شخصی برای دخترک، کاری دشوار بود چرا که باید تک تک دوستانشان را مورد توجه قرار دهد و دنبال زنی جوان باشد که البته جوانتر از خود اوست. شاید هم یکی از اعضای انجمن بود که برای صرف چای به خانه مادرش میرفتند و شاید هم آن نوازنده کلارنیت بود که چهل و اندی سن داشت و از ظرافتی دلچسب بهرهمند بود. اغلب اوقات نیز هنگام صرف نوشیدنی نوازنده کلارینت و شوهرش نوعی مراوده عاشقانه با یکدیگر داشتند. پیانیست جوانی که موهای شرابی رنگش تا کمرش میرسید، دوست دخترش با دقت تمام از او مراقبت میکرد و اما سومی و آخرین نوازندهی زنی که در گروه ارکستر بود؛ البته باید خیلی احمق باشی که به این گزینه حتی فکر کنی: نامش خومستو و یکی از دو نوازندهی سیاهپوست گروه ارکستر بود و در واقع دومین ویولونیست گروه ارکستر که استعدادی بینظیر داشت. وقتی خومستو خیلی جوان بود، کودکی دوست داشتنی به دنیا آورد. خواهر خومستو، کودک را تا چند ماه اول با ماشینش پیش خومستو سر تمرین میآورد و خومستو فرزندش را داخل ماشین خواهرش شیر میداد. سرپرست گروه ارکستر، مصاحبهای در رابطه با انطباق و سازگاری گروه ارکستر با ارزشهای انسانی آفریقای جنوبی نوبنیاد، با روزنامهی ساندی انجام داد. از میان زنان ویولونسلیست که بخش اعظم شبانهروزش را با نواختن موسیقی با آنها میگذراند، خومستو زیباترین و دوست داشتنیترین بود اما ویولونسلیست به تمایلات انسانی بیشتر از تمایلات جنسی احترام میگذاشت؛ هرچند احساس همدردیش با او به عنوان یک همکار میتوانست موجب غفلت خومستو از این تابو شود. از نظر او جایی که یک سفیدپوست بتواند تعادل زندگی زن جوان سیاهپوستی را به خطر بیندازد، شبیه جایی همچون آفریقای جنوبی پیشین بود. شاید معشوقهاش یکی از صاحبان وفادار بلیط فصلی بود که برایش میهمانیهای فوق برنامه ترتیب میداد. ویولونسلیست دوستانی هم داشت که وقت ناهارش را با آنها سپری میکرد، آنها از طرفداران پروپا قرصش بودند. یکی از آنها کارخانهدار بود و دیگری نوازنده مبتدی ویولا صاحب مجموعهای زیبا از ابزارآلات موسیقی بود که ویولونسلیست مختار بود که هر زمان که میخواست، از آنجا چیزی به امانت بگیرد؛ پس شاید آن زن، یکی از همسران این دو مرد باشد. بیشتر زنان خودشان اهل کار و جوانتر از همسران ثروتمندشان هستند و درعین حال اطلاعاتی نیز راجع به تقبل عقاید و فعالیتهای غیرهنری کسب میکنند و این درحالی بود که ویولونسلیست چنین ویژگیای را دسترسی راحت برای برقراری دوستی عمیق قلمداد میکرد. زمانی که دعوت به میهمانیها و مجالس غیررسمی را میپذیرفت، همسرش او را همراهی میکرد؛ مجالسی که به رغم غیررسمی بودنشان کاملا حرفهای به نظر میرسیدند. اما مدتی بود که همراه او نمیرفت، حتی دیگر این احتمال را نمیداد که همسرش او را در یک اجرای تکنوازی در شهری دیگر حتی در کشور خودشان همراهی کند.
همانجا روی تخت ساک سفرش را بست و ویولونسلش را که در قاب سیاه رنگش بود، برداشت و او را بوسید و خداحافظی کرد، هرچند میانشان مقاربهای وجود داشت که بیشتر ناشی از حس وظیفه شناسی بود و همچون یک مدل موی همیشگی یک روال عادی و تکراری بود. کم کم از نزدیک شدن به شوهرش خودداری کرد. میخواست به او بگوید که دیگر عاشقش نیست اما از اینکه چنین کاری شوهرش را به سوی زن دیگری روانه کند میترسید... دخترک منتظرش ماند تا با او درباره آن چه که اتفاق افتاده، صحبت کند؛ با اطمینان به اعتماد طولانی مدتی که میانشان وجود داشت، اما نه ویولونسلیست چنین کاری را مرتکب شد و نه دخترک از او چیزی پرسید چرا که میترسید به یکباره اتفاقی که افتاده و پذیرفته شده است، برای همیشه چهره واقعی به خود بگیرد.
یک شب ویولونسلیست در تاریکی شب از جایش برخاست و ویولونسل را از جایش بیرون آورد و شروع به نواختن کرد. دخترک از صدای ویولونسل بیدار شد و دانست که ویولونسل در عمق نوای بمش، با شور و حرارت تمام از خشمی سخن میگوید. پس زمانش رسیده بود. آیا ممکن بود که در اجرای بینقص و باشکوه او، ناهماهنگی وجود داشته باشد؟ نتهای بم موسیقی، طولانی و خستهکننده شده بودند. انگار که ویولونسل نوازندهاش را پس میزد. شبها و هفتهها و.... بدین منوال گذشت. بالاخره دخترک دانست که رابطهی همسرش با دیگران تمام شده است. نه برای خودش بلکه برای همسرش ناراحت بود و از اینکه دوست نداشت با همسرش روبهرو شود، از خودش تعجب میکرد. طولی نکشید که ویولونسلیست دوباره به پیش او بازگشت. هر سهتایشان با هم بودند؛ او، دخترک و ویولونسلی که به دیوار تکیه داشت. ویولونسلیست، بهتر از آنچه به خاطر میآورد، با همسرش معاشقه میکرد؛ نوازشهایی که برای خودش نیز ناآشنا بود اما ظرافتی بیشتر از قبل داشت و بیشتر از قبل از نیازها و احساسات همسرش و از آنچه که میتوانست در دخترک احساساتی شدید را ایجاد کند، مطلع بود؛ همانند تجربهای که از دیگر ابزارآلات موسیقی به دست آورده بود.
*گوادا گنینی: یکی از معروفترین برندهای ویولون که برگرفته از نام سازندهاش جیووانی باتیستا گوادا گنینی قرن 18 است.
متن کامل داستان در این سایت ارائه شده است.