Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

آوای فاخته - قسمت سوم

آوای فاخته - قسمت سوم

نویسنده: سامرست موام
ترجمه ی: مجتبی ویسی

اما یک موضوع بود که علاقه‌اش به آن هیچ‌گاه فروکش نمی‌کرد. با نیروی خستگی‌ناپذیر مدام آن را دنبال می‌کرد، هیچ مانعی او را از رجعت به آن باز نمی‌داشت، هیچ واژه‌ای آن‌قدر مهجور نبود که برای بازگشت به موضوع، به عنوان دستاویزی به آن چنگ نزند و برای عملی کردن مقصودش چنان ذکاوتی از خود نشان می‌داد که انسان باورش نمی‌شد. در این مورد خاص او به انسانی باهوش، با ذوق، فلسفی، رنج دیده و خلاق تبدیل می‌شد. به او امکان می‌داد تا تمامی سرچشمه‌های ابتکارش را به معرض نمایش بگذارد. شاخه‌های این مبحث بی‌شمار بود و تنوعش حد و مرزی نمی‌شناخت. این موضوع چیزی نبود جز خودش. من هم آن شب بی‌درنگ دریچه‌ای برای او گشودم و سپس کنار کشیدم. دیگر کاری نمانده بود جز گفتن جملات معترضه در وقت‌های مناسب.

لافالترونا سرحال و قبراق بود. ما روی تراس شام می‌خوردیم و ماه کامل با گشاده‌دستی بر دریا نور می‌پاشید. طبیعت، انگار بداند صحنه چه لازم دارد، همه چیز را درست چیده بود. دو سرو بلند و تیره چشم‌انداز روبه‌رو را قاب گرفته بود و دورتا‌دور تراس پر بود از درختان غرق در شکوفه پرتقال که رایحه‌ای مست‌کننده در فضا می‌پراکندند. از باد هم خبری نبود و شمع‌های روی میز با شعله‌ای ثابت ملایم می‌سوختند. روشنایی با حال هوای لافالترونا کاملاً جور درمی‌آمد. او بین ما نشسته بود، با اشتها غذا می‌خورد، مرتب از شامپاین تعریف می‌کرد و حظ می‌برد. کمی بعد به ماه نگاهی انداخت. مسیری نقره‌ای و پهناور در دل دریا راه باز کرده بود. گفت: چه قدر طبیعت زیباست! شگفت‌انگیز است. موسیقی را باید در چنین صحنه‌ای اجرا کرد. آن وقت از آدم انتظار دارند در آنجا آواز هم بخواند؟ آخر می‌دانید، دکورهای کاونت گاردن افتضاح هستند. جدی می‌گویم. آخرین بار که در آن‌جا در نقش ژولیت آواز می‌خواندم به آنها گفتم تا فکری به حال آن ماه در دکور نکنند برنامه‌ام را اجرا نخواهم کرد.»

پیتر در سکوت به حرف‌هایش گوش می‌داد. در واقع کلماتش را می‌بلعید. لافالترونا بهتر از آنی رفتار می‌کرد که من جرأت آرزویش را به خود داده بودم. هم به خاطر نوشیدنی و هم پرگویی‌هایش کله‌اش قدری گرم شده بود. آدم با شنیدن سخنانش چنان برداشت می‌کرد که او موجودی نازنین و سر به زیر است که آدم و عالم برایش توطئه می‌چینند. زندگی‌اش یکسر مبارزه‌ای طولانی و تلخ علیه اتفاقات عجیب و غریب و اسف‌بار بوده است. مدیران رفتاری زننده با او در پیش می‌گیرند، برگزارکنندگان اپرا می‌خواهند سرش کلاه بگذارند، خوانندگان دیگر دست به یکی می‌کنند تا او را به زیر بکشند، منتقدان با پول دشمنانش مطالب رسواکننده علیه‌اش می‌نویسند و عاشقانی که دار و ندارش را به پایشان ریخته، با ناسپاسی تمام قصد سوء استفاده از او را دارند. اما با این تفاصیل، او به مدد معجزه‌ی نبوغ و تیزهوشی‌اش تمام نقشه‌ها را خنثی کرده است. در ادامه، با چشمانی که برق شادی در آن‌ها پیدا بود به ما گفت که چه طور دسیسه‌هایشان را نقش بر آب کرده و آدم‌های بدذاتی را که سرراهش قرار گرفته‌اند به چه فلاکتی انداخته است. در شگفت بودم با چه اعصابی آن ماجراهای خفت‌آور را برای ما تعریف می‌کرد. در آن لحظات بی آن‌که ذره‌ای متوجه گفتار و کردارش باشد خود را در قالب انسانی کینه‌توز و حسود، سخت همچون سنگ، بی‌اندازه خودبین، ستمگر، خودخواه، توطئه‌گر و پول‌پرست به تماشا گذاشت. گاهی مخفیانه به پیتر نظری می‌انداختم. کیف می‌کردم از سرگیجه‌ی احتمالی حین مقایسه‌ی خواننده‌ی اپرای آرمانی‌اش با نمونه بیرحم واقعی که دچارش شده است. این زن قلبی در سینه نداشت. پس از آن که سرانجام ما را ترک گفت، لبخند زنان رو به پیتر کردم.

گفتم: «خب، از هرچه بگذریم مصالح خوبی به دست آوردی؟»

با شور و حرارت گفت: «می‌دانم و چه زیبا با هم جور درمی‌آیند.»

درحالی که خود را عقب می‌کشیدم، گفتم: «واقعاً؟»

او دقیقاً همان کسی است که فکرش را می‌کردم. اصلاً باور نخواهم کرد اگر به او بگویم که قبل از دیدنش، سیمای راستین‌اش را درست به همین شکل مجسم کرده بودم.

مات و مبهوت به او زل زدم.

اشتیاق هنر. بی علاقه‌گی. او از همان اصالتی برخوردار است که من با چشم خیال دیده بودم. افراد کوته فکر، ناتو و بی سر و پا هر مانعی برسد سرراهش می‌گذارند ولی او با نیت عالی و هدف نابش آن‌ها را از سر راه برمی‌دارد. لحظه‌ای از سر شادی خندید و بعد افزود: «اعجاب آور نیست که هستی از هنر تقلید کند؟ می‌توانم قسم بخور که من به او حیات بخشیده‌ام.» می‌خواستم حرفی بزنم ولی جلوی زبان خود را گرفتم. البته به نشانه‌ی تأثیر کلامش شانه‌ام را با حالتی معنوی بالا بردم. پیتر هر آن‌چه را که خود می‌خواست در وجود زن دیده بود. در تصورات موهومش رد پای چیزی دیده می‌شد که به زیبایی شباهت فراوانی داشت. او هم به شیوه‌ی خود شاعر بود. اندکی بعد هر دو برای خواب به سوی اتاق‌هایمان رفتیم. دو یا سه روز پس از آن پیتر پانسیونی باب میل‌اش پیدا کرد و از نزد من رفت.

روزها گذشت تا آن که کتابش درآمد ولی همچون بیشتر رمان‌های دوم نویسندگان جوان توفیقی اندک کسب کرد. منتقدانی که پیشتر به تلاش نخست‌اش بیش از حد بها داده بودند حال بی‌جهت بر او خرده می‌گرفتند. شکی نیست که نوشتن رمانی درباره خود و کسانی که از کودکی شناخته باشی با رمانی که تمام شخصیت‌های آن آفریده‌ی ذهن باشد، بسیار توفیر دارد. رمان پیتر طولانی شده بود. به قریحه‌ی خویش در عرصه‌ی قلمزنی مجال داده بود تا پا به پای خود و افکارش بدود. ضمن آن که طنز داستان کماکان قدری مبتذل بود. در عوض، زمان و دوره‌ی داستان را با مهارت بازسازی کرده بود و همان شور و حال زنده و نفسگیر کتاب اول که آن همه بر من اثر گذاشته بود، در داستان رمانتیک دومش نیز احساس می‌شد.

پس از آن شب در خانه‌ام، لافالترونا را به مدت بیش از یک سال ندیدم. برای یک تور بلند مدت موسیقی به امریکای جنوبی رفته بود و تا اواخر تابستان مراجعت نکرد. پس از بازگشت از سفر، شبی از من دعوت کرد تا شام را با او صرف کنم. تنها بودیم، البته اگر حضور منشی و همراه همیشگی او را نادیده می‌گرفتیم. او زنی انگلیسی به نام دوشیزه گلیسر بود که لافالترونا مدام با او بدرفتاری می‌کرد، به او توپ و تشر می‌زد، به باد انتقاد می‌گرفت و ناسزا بارش می‌کرد ولی درعین حال، بدون وجود او، نمی‌توانست قدم از قدم بردارد. دوشیزه گلیسر زنی نحیف و حدوداً پنجاه ساله بود با موهای خاکستری و صورتی رنگ پریده و پرچین و چروک. موجودی عجیب بود. ریز و درشت زندگی لافالترونا را می‌دانست، هرچیز لازم را. هم به دیده‌ی تحسین نگاهش می‌کرد هم از او متنفر بود. می‌توانست پشت سر بانویش، با مسخره کردن او، آدمی بشود بی‌نهایت خنده‌دار. ناب‌ترین تکه‌های طنزی که به عمرم شنیده‌ام همان‌هایی بوده که از دور از چشم دیگران و به تقلید از خواننده‌ی بزرگ و ستایشگرانش بر زبان آورده است. با این همه، مثل یک مادر مراقب او بود. همو بود که زمانی با زبان‌بازی و زمان دیگر با الفاظی رک و ساده لافالترونا را وا می‌داشت تا رفتاری شبیه انسان در پیش بگیرد؛ همو بود که خاطرات به غایت مغلوط خواننده معروف را سروسامان داده و نوشته بود.

لافالترونا لباس خانگی آبی کمرنگ از جنس ساتن پوشیده بود (از ساتن خوشش می‌آمد) و ظاهراً برای استراحت دادن به موهایش، کلاه گیس ابریشمی سبزی به سر گذاشته بود. سوای دو سه انگشتر، یک گردنبند مروارید، یک جفت دستبند و یک گل سینه الماس، جواهرات دیگری به خود نیاویخته بود. از توفیق‌هایش در امریکای جنوبی برای من داستان‌ها داشت. حرف زد و حرف زد. می‌گفت صدایش از آن بهتر نمی‌شده و میزان استقبال از او بی نظیر بوده است. تمام بلیت‌ها در تمام اجراها به فروش رفته و پولی حسابی به جیب زده بود.

با لهجه‌ی غلیظ امریکای لاتینی غرید: «درست می‌گویم یا نه، گلیسر؟»

دوشیزه گلیسر جواب داد: «بیشتر آن واقعیت دارد.»

ماریا عادت ناپسندی داشت که همراهش را با نام خانوادگی خطاب قرار دهد، اما انگار مدت‌ها بود این حرکت آزاردهنده برای زن بیچاره عادی شده بود و دیگر به آن وقعی نمی‌نهاد.

آن مردی که در بوئنوس‌آیرس دیدیم کی بود؟

کدام مرد؟

عجب احمقی هستی، گلیسر! خیلی خوب باید یادت مانده باشد. همان که زمانی با او ازدواج کرده بودم؟

دوشیزه گلیسر بدون لبخند پاسخ داد: «په په زاپاتا.»

ورشکست شده بود. با گستاخی تمام درخواست می‌کرد گردنبند الماسی را که خودش زمانی به من داده بود به او پس بدهم. می‌گفت مال مادرش است.

دوشیزه گلیسر گفت: «چه عیبی داشت آن را به او می‌دادید. شما که اصلاً آن را به گردن نمی‌اندازید؟»

لافالترونا فریاد کشید: «به او پس‌اش بدهم؟» ماریا به اندازه‌ای حیرت کرده بود که به زبان انگلیسی ناب گفت: «به او پس‌اش بدهم؟ مگر دیوانه شده‌ای؟»

چنان به دوشیزه گلیسر نگاه کرد که گویی انتظار داشت همان‌جا و همان زمان به جنون آنی گرفتار شود. از سر میز برخاست، چون شاممان را تمام کرده بودیم. گفت: «بیا برویم بیرون. حیف که صبر و تحمل‌ام به اندازه‌ی فرشته‌هاست وگرنه مدت‌ها پیش باید این زن را اخراج می‌کردم.»

 

 

متن کامل داستان در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در آوای فاخته - قسمت آخر مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: مجله تجربه- سال هفتم اردیبهشت 1396
  • تاریخ: جمعه 7 خرداد 1400 - 07:39
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2264

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 3734
  • بازدید دیروز: 4811
  • بازدید کل: 23057336