من و لافالترونا بیرون رفتیم اما دوشیزه گلیسر با ما همراه نشد. در ایوان نشستیم. درخت سدر تنومندی در باغ بود که طرحی از شاخ و برگ سیاهش در زمینه آسمان پر ستاره به چشم میآمد. دریا، در یک قدمیمان، آرامشی با شکوه داشت. ناگهان لافالترونا به حرف آمد: «پاک فراموش کرده بودم.» و با صدای بلند گفت: «گلیسر، احمق، چرا یادم نینداختی؟»
بعد هم رو به من کرد و گفت: «من از دست تو عصبانی هستم.»
در پاسخاش گفتم: «خوشحالم که لااقل بعد از شام یادت افتاد.»
آن دوستات و کتابش.
من که متوجه منظورش نشده بودم، پرسیدم: «کدام دوست و کدام کتاب؟»
خودت را به حماقت نزن. همان مرد کوچک اندام و زشت، با چهرهی شاد و هیکل بد ترکیب. او کتابی در مورد من نوشته است.
آها، پیتر ملروز. ولی آن کتاب در مورد تو نیست.
البته که هست. مرا احمق فرض کردهای؟ آن قدر هم گستاخ بود که یک نسخهاش را برای من فرستاد.
امیدوارم نزاکت را جهت اعلام وصول به جا آورده باشی.
تو فکر میکنی من آن قدر فرصت دارم که تمام کتابهایی را که نویسندگان بیمقدار برایم میفرستند اعلام وصول کنم؟ البته به گمانم گلیسر چیزی برای او نوشته باشد. تو حق نداشتی مرا به شام دعوت کنی تا با او آشنا شوم. من فقط برای رضایت خاطر تو آمدم چون فکر میکردم مرا به خاطر خودم دوست داری. نمیدانستم قرار است از من سوءاستفاده بشود. واقعاً نفرتآور است که آدم نتواند حتی به قدیمیترین دوستانش هم برای در پیش گرفتن رفتاری شرافتمندانه اعتماد کند. دیگر تا وقتی زندهام با تو شام نخواهم خورد؛ هیچ وقت، هیچ وقت، هیچ وقت.
اگر دیر میجنبیدم یکی از آن اوقات تلخیهایش مجال بروز پیدا میکرد بنابراین دست به کار شدم.
گفتم: «دست بردار عزیزم. در وهلهی اول، شخصیت خوانندهی اپرا در این کتاب، یعنی همان کسی که مورد نظر تو است...»
نکند فکر میکنی شخصیت زن ذغالفروش مورد نظر من است؟
ببین، طرح اولیهی شخصیت خواننده را نویسنده قبل از دیدن تو بر کاغذ آورده. علاوه بر آن، این شخصیت کمترین شباهتی به تو ندارد.
منظورت چه است که شبیه من نیست؟ تمام دوستانم چهره مرا در پس آن تشخیص دادهاند. منظورم آن است که تصویری از این روشنتر نیست.
گلهمندانه گفتم: «مری....»
اسم من ماریا است و کسی هم بهتر از تو این را نمیداند. اگر نمیتوانی مرا ماریا صدا بزنی، پس مرا بانو لافالترونا یا شاهزاده خانم خطاب کن.
به این حرف توجه نکردم.
تو کتاب را خواندهای؟
البته که خواندهام، آن هم وقتی که همه میگویند دربارهی من است.
ولی معشوق قهرمان داستان، همان خواننده اپرا، فقط بیست و پنج سال دارد.
زنهایی مانند من سن و سال نمیشناسند.
او خواب و خیالش موسیقی است، آرام مثل یک کبوتر، نمونهای اعجابآور از تواضع؛ صادق است، وفادار و بیغرض. خودت را چنین آدمی میبینی؟
تو مرا چطوری میبینی؟
سخت چون سنگ، بیرحم به معنای اخص کلمه، یک فتنهگر مادرزاد، و به غایت خودمدار.
لقبی به من داد که یک خانم بنا به عرف برای مردی محترم به کار نمیبرد، آن هم کسی که به رغم لغزشهایش حتی یک بار هم حلالزادگیاش را زیر سوال نبردهاند. با این همه از برق چشمهایش میفهمیدم که به هیچ وجه عصبانی نیست. حرفهای مرا کلامی صادقانه تشخیص داده بود.
دربارهی آن انگشتر زمرد چه میگویی؟ امیدوارم کتمان نکنی که آن قضیه را من برایش تعریف کردم؟
داستان انگشتر زمرد از این قرار بود: لافالترونا با ولیعهد دولتی قدرتمندی رابطهای شورانگیز داشته و شاهزاده زمردی بسیار گرانبها به او هدیه داده است. شبی بین آن دو نزاعی درمیگیرد و الفاظی سنگین رد و بدل میشود. لا به لای آن حرفها از انگشتر هم سخنی به میان میآید و لافالترونا انگشتر را از انگشت درمیآورد و میان آتش میاندازد. ولیعهد که مردی حسابگر بوده، با فریادی از سر بهتزدگی، بیدرنگ پای آتش زانو میزند و آن قدر ذغالها را زیر و رو میکند تا عاقبت انگشتر را مییابد. درآن حالت که مرد با خفت و خواری بر کف اتاق افتاده، لافالترونا به دیدهی تحقیر نگاهش میکند. خودش دست و دلباز نبود ولی تحمل مقتصد بودن دیگران را نداشت. داستانش را با جملهای مطمئن به پایان برده بود: «از آن لحظه به بعد دوست داشتناش امکان نداشت.»
این واقعه در ذهن پیتر نقش بسته بود و او در کتابش به طرز شایستهای آن را به کار گرفته بود.
چون به هر دو شما اطمینان بسیار داشتم برایتان تعریفاش کردم، والا تا قبل از آن ماجرایش را به احدی نگفته بودم. ذکر آن در یک کتاب، خلف وعدهی شرمآوری است. نه او میتواند بهانه بیاورد، نه تو.
ولی من آن داستان را بارها از زبان خودت شنیدهام. به علاوه، «فلورنس مونتگمری» هم داستانی مشابه آن دربارهی خودش و رودلف ولیعهد برای من تعریف کرده بود. از ماجراهای مورد علاقهاش بود. «لولا مونتز» هم همین داستان را در مورد خودش و شاه باواریا میگفت. به گمانم «تل گوین» هم از چنین داستانی برای رابطه خودش و چارلز دوم سود میجست. یکی از قدیمیترین داستانهای جهان است.
عقب نشینی کرد، البته فقط برای لحظهای.
به نظر من که تعجبی ندارد این ماجرا بیش از یک بار اتفاق افتاده باشد. این را دیگر همه میدانند که زنان پرشور و احساس هستند و مردان مثل سنگ بیاحساس. اگر بخواهی میتوانم زمرد را به تو نشان بدهم. البته این را هم بگویم که ناچار شدم بدهم آن را ترمیم کنند.
به طعنه گفتم: «در قضیهی لولا مونتز جواهرات از نوع مروارید بودند. میدانم که بدجور آسیب دیده بودند.»
لبخندی دیدنی و خاص خود را به لب آورد و گفت: «مروارید؟ تا به حال ماجرای «بنجی ریزنباوم» و مرواریدها را برایت تعریف کردهام؟ شاید بتونی داستانی از دل آن در بیاوری.»
بنجی ریزنباوم شخص ثروتمندی بود اما همه میدانستند که مدتهای مدید عشق فالترونا بوده است. در واقع ویلای کوچک و مجللی را که در آن نشسته بودیم، او برای زن خریده بود.
موقعی که در متروپولیتن نیویورک آواز میخواندم گردنبندی بسیار زیبا به من هدیه داد و در پایان فصل با هم به طرف اروپا حرکت کردیم. او را میشناختی؟
نه.
از برخی جهات آدم بدی نبود ولی حسادت دیوانهواری داشت. در کشتی به دلیل توجه فراوان یک افسر جوان ایتالیایی به من، مشاجرهای با هم داشتیم. خدا میداند که هیچ زنی در جهان معاشرتیتر از من نیست، البته نه به آن معنا که آلت دست هر مردی بشوم. به هرحال، مسئلهی عزت نفس برایم اهمیت دارد.
به او گفتم کجا باید از کشتی پیاده شود، اگر منظورم را بفهمی، و او در مقابل یک سیلی توی گوشم زد. کجا، آن هم روی عرشه! اگر بدانی چه حالتی پیدا کرده بودم: به سرم زده بود. گردنبند را از گردنم کندم و توی آب انداختماش. به نفس نفس افتاده بود: «پنجاه هزار دلار قیمت داشت!» رنگاش مثل گچ سفید شده بود. روی پنجه پا بلند شدم، تا زیر چانهاش خودم را بالا کشیدم و گفتم: «آن گردنبند فقط به دلیل عشق تو برایم ارزش داشت.» و پاشنهی پا را دوباره بر زمین گذاشتم.
به او گفتم: «عجب احمقی بودهای!»
بیست و چهار ساعت با او حرف نمیزدم بلایی سرش میآمد که مثل بچههای کوچک فقط از دست خودم غذا میخورد. به پاریس که رسیدیم قبل از هرکاری یک راست به مغازهی کارتیه رفت و گردنبندی دیگر به همان زیبایی برایم خرید.
ریز خندید.
گفتی که عجب احمقی بودهام؟ از جهت اطلاع جنابعالی باید به عرض برسانم که من گردنبند اصل را در بانکی در نیویورک گذاشته بودم چون میدانستم که فصل بعد به همان جا باز خواهم گشت. گردنبندی که به دریا انداختم، بدلی بود.
خنده سر داد، خندهای شاد و دلنشین، مثل کودکان، علاقهای خاص به چنین حقههایی داشت. از خوشی غش و ریسه میرفت.
بریده بریده گفت: «این مردها چه قدر احمقاند. و خود تو، راستی راستی فکر میکردی من جواهر اصل را توی آب میاندازم!»
همین طور میخندید تا آن که عاقبت کوتاه آمد. ولی در آن لحظات تب و تابی در درونش شکل گرفته بود: «میخواهم آواز بخوانم. گلیسر، همراهی کن.»
از اتاق پذیرایی صدایی به گوش رسید: «بعد از خوردن آن همه غذا نباید آواز بخوانید.»
خفه شو، ماده پیر گاو. چیزی بزن. من به تو میگویم.
جوابی نیامد ولی پس از لحظاتی دوشیزه گلیسر پیشدرآمد یکی از قطعات آوازی شومان را نواخت. لرزشی در صدای لافالترونا نبود و من حدس زدم که دوشیزه گلیسر به خوبی آگاه بوده چه قطعهای را انتخاب کند. لافالترونا ملایم شروع کرد ولی همین که پی برد صدایی که از دهانش بیرون میآید زلال و ناب است، با خیال راحت صدایش را رها کرد. آواز به پایان رسید. سکوتی حکمفرما شد. دوشیزه گلیسر که صدای طنین انداز لافالترونا را شنیده بود احساس کرد او دوباره مشتاق خواندن است. خوانندهی برجستهی اپرا، پشت به اتاق روشن، کنار پنجره ایستاده بود و به دریای تابان در تاریکی نگاه میکرد. درخت سدر در متن آسمان شکلی فریبنده به خود گرفته بود. شبی لطیف و مطبوع بود. دوشیزه گلیسر چند نت را نواخت. رعشهای در اندامام افتاد. لافالترونا به محض شناختن آهنگ تکهای کوتاه خواند و بعد احساس کردم که تمام نیروی خود را به کار گرفت. آواز مرگ ایرولد بود. نشنیده بودم قطعات آوازی واگنر را بخواند چون از لرزش صدایش واهمه داشت ولی این یکی را به گمانم بارها در کنسرتها اجرا کرده بود. چه اهمیت داشت که این بار به جای سازهای گوناگون ارکستر فقط تک نوای پیانویی همراهیاش کند. نتهای ملودی سنگین بر هوای ساکن فرود میآمدند و رو به سوی آب پیش میرفتند. تأثیرش در آن شب پرستاره، درآن فضای بسیار شورانگیز، خردکننده بود. صدای لافالترونا در آن سن و سال هم عالی بود، شفاف و دلنشین. با شوری حیرت انگیز و با ظرافتی بسیار آواز میخواند، با چنان دلتنگی سوزناک و زیبایی که دلم را آب میکرد. آواز که تمام شد بغضی شدید راه گلویم را بسته بود و همین که به او نگاه کردم اشکهای روان را بر چهرهاش دیدم. تمایلی به حرف زدن نداشتم. او هم بی هیچ حرکتی ایستاده بود و به دریایی که سن و سال نمیشناخت نگاه میکرد.
چه زن غریبی! با خود اندیشیدم طولی نخواهد کشید که من هم مانند پیتر ملروز، این زن را همان طور که هست، با خطاهای نابهنجارش، معیار تمامی فضیلتها در نظر خواهم گرفت. آن گاه دیگران شماتتام خواهند کرد، به جرم دوست داشتن کسی که رفتارش حتی از حد قابل تحمل هم زشتتر است. بله، او زنی منفور بود ولی درعین حال، همه را شیفته خود میکرد.
پایان.
متن کامل داستان در این سایت ارائه شده است.