Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

آوای فاخته - قسمت دوم

آوای فاخته - قسمت دوم

نویسنده: سامرست موام
ترجمه ی: مجتبی ویسی

در ایستگاه با آن شلوار فلانل خاکستری و کت قهوه‌ای راه راه و نخی، آدمی ژولیده و آتشین مزاج می‌نمود ولی بعد از شنا در استخر که تک‌پوش و شورتی سفید به تن کرد جوانی مضحک به نظرم آمد. تا آن موقع حتی یک بار هم پایش را از انگلستان بیرون نگذاشته بود. هیجان زده بود. سرخوشی او حال و هوای آدم را عوض می‌کرد. انگار در آن محیط ناآشنا حضور خویشتن را از یاد برده باشد، ساده و متواضع شده بود، مثل پسربچه‌ها. غافلگیر شده بودم؛ یک غافلگیری خوشایند. شب، بعد از شام، که در باغ نشسته بودیم و فقط صدای قورقور قورباغه‌های سبز و کوچک سکوت را می‌شکست، آرام آرام از رمانش برایم گفت. داستانی رمانتیک بود درباره‌ی نویسنده‌ای جوان و یک خواننده مشهور زن در اُپرا. موضوعش آدم را یاد اثر «اوئیدا» می‌انداخت؛ آخرین موضوعی که انتظار داشتم این جوانک پررو سراغش برود، همین بود. جذب آن شده بودم. برایم عجیب بود نحوه‌ی به سرآمدن دوره‌ی مد و سلیقه‌ای، این که چطور نسل از پی نسل به همان موضوعات آشنا برمی‌گردند. تردیدی نداشتم که پیتر ملروز با سبک و سیاقی بسیار جدید عمل خواهد کرد ولی عاقبت همان می‌شد، همان داستان قدیمی که در دهه هشتاد (قرن نوزدهم) در قالب رمانی سه جلدی خوانندگان احساساتی را آن چنان از خود بیخود کرده بود. ابتدای دوره‌ی ادوارد را برای روایت خود در نظر گرفته بود. آن دوره در نظر این جوان به همین زودی حالت گذشته‌ای دور یا خیالی را پیدا کرده بود. حرف زد و حرف زد. آدم از شنیدن حرف‌هایش دچار کسالت نمی‌شد. نمی‌دانست خیالبافی‌های خود را، خیالبافی‌های خنده‌دار و ترحم‌انگیز جوانی گمنام و نه چندان جذاب، را در قالب داستان می‌ریزد؛ آن هم جوانی که جهانی او را ستایش می‌کند چرا که زنی بی‌نهایت زیبا، برجسته و مشهور دل به او باخته است. خواندن اثر «اوئیدا» همیشه مایه مسرت خاطرم بوده است. و به هیچ وجه از شنیدن ایده‌های پیتر خسته نشدم. اتفاقاً به آن استعداد مفتون کننده‌اش در توصیف وقایع، نگاه شفاف و پر از خلاقیت‌اش به پدیده‌ها و برساخته‌ها، درختان، گل‌ها، دیوارها و اثاثیه خانه‌ها، و با قدرتی که در بازنمایی شور زندگی و شور عشق داشت، احساس می‌کردم که اثری پربار، منطق‌ناپذیر و شاعرانه خلق خواهد کرد. ولی پرسشی مطرح کردم:

آیا تا به حال یک خواننده زن اپرا را از نزدیک دیده‌ای؟

نه، ولی شرح‌حال و خاطراتی که به دستم افتاده، خوانده‌ام. تمامی جوانب را در نظر گرفته‌ام. فقط به مسائل روشن و آشکار بسنده نکرده‌ام بلکه به تمام سوراخ سنبه‌ها سرک کشیده‌ام تا سرنخ یا رد اصلی جریانات را پیدا کنم.

و به آن‌چه که خواسته‌ای، رسیده‌ای؟

گمان می‌کنم.

بعد هم به توصیف قهرمان زن داستانش پرداخت. او جوان و زیبا بود، و البته خودرأی و زودرنج ولی در عوض روح بزرگی داشت؛ زنی گرانمایه. شور موسیقی داشت. نه تنها صدایش بلکه حرکات و درونی‌ترین افکارش آهنگین بودند. از حسادت بری بود و چنان به هنر عشق می‌ورزید که اگر خواننده‌ای دیگر قبلاً او را آزرده بود، به محض شنیدن اجرایی زیبا از او، فوراً می‌بخشیدش. به معنای اخص کلمه گشاده‌دست بود و اگر قلب رئوفش از تیره‌روزی کسی به درد می‌آمد دار و ندارش را در طبق اخلاص می‌گذاشت. در عشق سر از پا نمی‌شناخت و حاضر بود دنیا را فدای مرد محبوبش کند. باهوش بود و باسواد. دل‌رحم، متواضع و بی‌غرض. خلاصه آن‌قدر خوب بود که به فرشته‌ها بیشتر شباهت داشت تا انسان.

طاقت نیاوردم و گفتم: «به گمانم بهتر است با یک خواننده اپرا از نزدیک آشنا شوی؟»

ولی آخر چطور؟

اسم «لافالترونا» تا به حال به گوش‌ات خورده است؟

بله، البته. کتاب خاطراتش را خوانده‌ام.

خانه‌اش در امتداد همین ساحل است. به او زنگ می‌زنم و برای شام دعوتش می‌کنم.

راست می‌گویید؟ عالی خواهد شد.

فقط اگر مطابق انتظارات از کار درنیامد از من خرده نگیر.

واقعیت برای من از همه چیز مهم‌تر است.

کسی نبود که لافالترونا را نشناسد. حتی شهرت «ملبا» هم به پای او نمی‌رسید. دیگر در اپراها آواز نمی‌خواند ولی هنوز صدای دلنشینش را حفظ کرده بود و می‌توانست در هر نقطه از جهان سالن‌های موسیقی را مملو از جمعیت کند. هر زمستان برای برگزاری تور موسیقی به مسافرت‌های طولانی مدت می‌رفت و تابستان‌ها در ویلایش در کنار دریا به استراحت می‌پرداخت. در ریویرا، ساکنان تا محدوده سی مایل همسایه محسوب می‌شوند و من سال‌ها بود که لافالترونا را مرتب می‌دیدم. از آن زن‌های پرشور و حرارت بود که علاوه بر صدا به خاطر ماجراهای عاشقانه‌اش شهره خاص و عام شده بود. از بیان آنها هم ابایی نداشت و بارها پیش آمده بود که با روایت‌های شیرین و نفسگیر درباره دلدادگان درباری یا بسیار توانگرش، آن هم با لحنی طنزآمیز که به دیده‌ی من خیره‌کننده‌ترین خصیصه‌اش بود، ساعت‌ها مرا شیفته و مجذوب پای حرف‌هایش بنشاند. از اینکه لااقل رگه‌ای از واقعیت در آنها دیده می‌شد خشنود بودم. سه یا چهار بار، کوتاه مدت، ازدواج کرده بود و در یکی از آن وصلت‌ها با شاهزاده‌ای ناپلی گره خورده بود. از نام شوهرش استفاده نمی‌کرد چون عقیده داشت که لافالترونا از هر نام و لقب دیگری معروف‌تر است (در واقع حق چنین کاری را هم نداشت چرا که پس از طلاق گرفتن از او با مردی دیگری ازدواج کرده بود) اما ظروف نقره‌ای، کارد و چنگال و سرویس غذاخوری‌اش، به طور کاملاً مشخص به نشان مخصوص خانواده‌ی شاهزاده ناپلی و یک تاج مزین شده بودند و تمامی خدمتکاران هم او را شاهزاده خانم صدا می‌زدند. می‌گفت مجاری تبار است اما روان و سلیس به زبان انگلیسی صحبت می‌کرد؛ ته لهجه‌ای داشته (تا آن جا که به یاد می‌آورد) اما زیر و بمی شبیه به لهجه‌ی اهالی کانزاس. خودش به من گفته بود. در توضیح آن می‌گفت که در زمان کودکی با پدرش که از تبعیدی‌های سیاسی بوده به امریکا گریخته‌اند. اما خودش هم به درستی نمی‌دانست آیا پدرش از دانشمندان برجسته بود که به خاطر دیدگاه‌های آزادی‌خواهانه‌اش به دردسر افتاده، یا یکی از مقامات عالی رتبه مجاری بوده که به واسطه‌ی ارتباط عاشقانه با یکی از شاهزاده خانم‌های اتریشی مورد غضب دستگاه سلطنت قرار گرفته بود. بستگی داشت به این که در کجا و تحت چه عنوانی این حرف‌ها را بر زبان آورد: فقط هنرمندی باشد در میان سایر هنرمندان، یا بانویی بزرگ باشد در میان سایر نجیب‌زادگان.

با من طبیعی رفتار نمی‌کرد، حتی اگر هم خواسته بود نتوانسته بود، ولی در عوض با من روراست‌تر از بقیه بود. احساس تحقیرش نسبت به مقوله‌ی هنر، طبیعی و بی‌قصد و غرض بود. با خلوص نیت تمام هرگونه کار هنری را لافی گزاف می‌دانست و در اعماق قلبش نسبت به تمامی کسانی که قادر به ارائه‌ی کار هنری به مردم بودند ترحمی خنده‌آور احساس می‌کرد. قبول دارم که با لذتی رذیلانه سخت منتظر رویارویی پیتر ملروز با لافالترونا بودم.

لافالترونا دوست داشت با من شام بخورد چون می‌دانست که غذایی خوب در انتظارش خواهد بود. در طول روز فقط همان یک وعده غذا را می‌خورد چون به شدت مراقب تناسب اندامش بود اما دوست داشت آن یک وعده پر و پیمان و نیروبخش باشد. از او درخواست کردم ساعت نُه بیاید چرا که می‌دانستم در آن ساعت تازه هوس خوردن به سرش می‌افتد و دستور دادم تا غذا برای ساعت نه و نیم آماده باشد. یک ربع به ده سروکله‌اش پیدا شد. لباسی از جنس ساتن سبز روشن به تن کرده بود. گردنبندی با مروارید‌های درشت، چند انگشتر به ظاهر گران‌قیمت و دستبندهایی از الماس و زمرد به دست چپ، از مچ تا آرنج، زیورآلاتش بودند. دو یا سه تا از آنها اصلی بودند. بر موهای پرکلاغی‌اش هم نیم تاجی باریک از الماس دیده می‌شد. حتی آن سال‌ها هم که به مجلس رقص استافوردهاوس می‌رفت، چنین پرفروغ و با شکوه جلوه نکرده بود. من و ملروز لباس‌های کرباسی سفید به تن داشتیم.

گفتم: «چه عظمتی! گفته بودم که مجلس مهمانی نیست؟»

با چشمان سیاه تحسین برانگیزش نگاهی تند به پیتر انداخت و گفت: «البته که مهمانی است. به من گفتی که دوست‌ات نویسنده‌ای با استعداد است. من که از حرف‌های تو چنین برداشت کردم.»

سپس یکی از انگشت‌ها را روی دستبندهای پرزرق و برقش دواند و افزود: «ادای احترام من به هنرمندی خلاق است.»

کلمه‌ای تک هجایی و ناهنجار را که تا مرز لب‌هایم رسیده بود بر زبان نیاوردم و در عوض کوکتل مورد علاقه‌اش را به او تعارف کردم. من از این مزیت برخوردار بودم که او را ماریا صدا بزنم و او نیز همیشه مرا استاد خطاب می‌کرد. این کار را به دو دلیل انجام می‌داد. اول، چون می‌دانست با این عنوان حماقت کامل به من دست خواهد داد و دوم، با آن که اطلاع داشت که فقط دو یا سه سال از من کوچکتر است، به خوبی روشن می‌کرد که ما از دو نسل متفاوت هستیم.

گاهی هم البته مرا خوک کثیف می‌نامید. آن شب به خوبی پیدا بود که سی و پنج سالگی را هم پشت سرگذاشته است. البته سیمایش به اندازه‌ی کافی از کیفیاتی برخوردار بود که سن و سالش را لو ندهد. روی صحنه‌ی اپرا یا حتی صحنه‌ی زندگی عادی زنی زیبا به شمار می‌رفت و با وجود بینی بزرگ، دهان گشاد و صورت گوشتالو در زمره‌ی زنان خوش قیافه قرار می‌گرفت. صورتش با آرایش برنزه شده بود و رژلب غلیظی هم زده بود که لب‌هایش را سرخ سرخ نشان می‌داد. قیافه‌ی اسپانیایی‌ها را به خود گرفته بود و من که مشکوک شده بودم پی به اصل قضیه بردم چون سرمیز شام که نشستیم لهجه‌اش درست شبیه اهالی سویل شد. می‌خواستم او را به حرف وادارم تا پیتر بیشترین منفعت را ببرد و به خوبی آگاه بودم که لافالترونا جز یک موضوع، درباره‌ی هیچ موضوع دیگری نمی‌تواند حرف بزند. در واقع او زنی کند ذهن بود که فقط در نوع خاصی از وراجی هنرمندانه مهارت پیدا کرده بود و به همین دلیل در اولین برخورد همه را به اشتباه می‌انداخت که باطن‌اش به اندازه ظاهرش زیباست؛ ولی این نمایشی بیش نبود و هرکس بلافاصله پی می‌برد که او نه تنها نمی‌داند درباره‌ی چه حرف می‌زند بلکه کمترین علاقه‌ای هم به موضوع مورد بحث ندارد. فکر می‌کردم که به عمرش لای کتابی را باز نکرده است. شناخت‌اش از وقایع جهان پیرامون منحصر شده بود به تصاویر چاپ شده در مطبوعات و هرآن چه از طریق نگاه کردن به آنها درک می‌کرد. اشتیاقش به موسیقی در حد اعلا بود. یک بار با او به یک کنسرت رفته بودم و در تمام اجرای سمفونی پنجم در خواب بود و در فاصله تنفس بین دو برنامه مات و مبهوت ماندم از این که شنیدم به مردم می‌گوید بتهوون چنان غوغایی درونش به پا می‌کند که دودل بوده برای گوش دادن به موسیقی‌اش به آن مکان پا بگذارد، چرا که بعد نت‌های باشکوه او مدام در سرش به آواز درمی‌آیند و نمی‌گذارند در تمام طول شب یک لحظه چشم برهم بگذارد. باور می‌کردم که آن شب بر بسترش بیدار بماند چون حین اجرای سمفونی به چنان خواب عمیقی فرو رفته بود که با خواب شبانه، سرسوزنی، مغایرت نداشت....

* اوئیدا (Ouida): نام مستعار یک رمان نویس انگلیسی به نام ماریا لوئیس (دلا) رامه (1908-1839)

 * Nellie Melba: (ملبا) خواننده استرالیایی و بسیار مشهور اپرا (1931-1861)

 

متن کامل داستان در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در آوای فاخته - قسمت سوم مطالعه نمایید.

 

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: مجله تجربه- سال هفتم اردیبهشت 1396
  • تاریخ: پنجشنبه 6 خرداد 1400 - 07:26
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2791

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 658
  • بازدید دیروز: 4429
  • بازدید کل: 23058689