ویلیام سامرست موام، نویسنده انگلیسی در سال 1874 در ساختمان سفارت انگلیس در شهر پاریس متولد شد. پدرش در آن زمان مشاور حقوقی آن سفارتخانه بود. ویلیام هنوز ده ساله نشده بود که پدر و مادرش را از دست داد و نزد عمویش در انگلستان بزرگ شد. بعدها در رشته طب تحصیل کرد اما به نویسندگی روی آورد. البته او علاوه برآن شغلهای مختلفی را تجربه کرد و به نقاط بسیاری در جهان سفر کرد. اولین رمانش را تحت عنوان «لیزای لامبتی» در بیست و سه سالگی نوشت که توفیقی اندک نصیب او کرد. همان او را برآن داشت تا تمام وقت خود را صرف نوشتن کند. از آثار مشهور او میتوان به پیرامون اسارت بشری، لبهی تیغ، ماه و شش پشیز (زندگی پل گوگن، نقاش نامدار فرانسوی) و خانم کرداک اشاره کرد.
او مدتی را هم در دانشگاه هایدلبرگ آلمان به فراگیری فلسفه پرداخت. اشتیاق خود به مباحث فلسفی و معمای هستی را نیز از طریق برخی شخصیتهای آثارش به نمایش میگذاشت. داستانهای موام چندان احساساتگرایانه نیست و لحن روشن و انتقادی دارد. او طرفدار واقعگرایی بود وعلاوه برآن اعتقاد داشت که شیوه نگارش باید متناسب با موضوع قصه باشد. همچنین ایجاد لذت برای خواننده را از جمله وظایف اصلی نویسنده میدانست. سامرست موام سرانجام در سال 1965 در نیس فرانسه درگذشت.
***
تا مدتی بلاتکلیف بودم که از پیتر ملروز خوشم میآید یا نه. او با چاپ یک رمان، میان جماعت ملالآور اما متشخص که مدام مترصد ظهور چهرهای تازه و با استعداد هستند، ولولهای به پا کرده بود. مردان مسن و محترم که جز حضور به هم رساندن در چاشتهای عصرانه کاری نداشتند با شوری دخترانه زبان به تحسین کتاب میگشودند و زنان ترکهای و ریزنقش که رابطهی خوبی با شوهرانشان نداشتند نشانههای امیدوارکنندهای برای آینده در آن میدیدند. چند نقد و نظر را خوانده بودم که آشکارا در تناقص با هم بودند. چند منتقد مدعی بودند که نویسندگان با همین رمان اول یکباره تا سطح رماننویسان پیشتاز انگلیسی بالا آمده است. دیگران به ناسزاگویی پرداخته بودند. کتاب را نخوانده بودم. به تجربه دریافته بودم که هرگاه کتابی شور و هیجانی به پا میکند بهتر است یک سال نگاه داشت و بعد سراغ آن رفت. در آن زمان، تعداد کتابهایی که آدم هیچ ضرورتی برای خواندن آنها احساس نمیکرد حیرتآور بود. اما روزی دست بر قضا با پیتر ملروز رو در رو شدم. دعوت به یک مهمانی شری را با بدگمانی پذیرفته بودم. مهمانی در طبقهی آخر ساختمانی نوساز در منطقهی بلومزبری برگزار میشد و من تا چهار رشته پلکان را پشت سر بگذارم حسابی از نفس افتادم. میزبانانم دو خانم بودند: بسیار بزرگتر از ابعاد طبیعی، در ابتدای میانسالی، از آن زنها که گوشه و کنار اتاقک اتومبیلها را خوب میشناسند و از یک ولگردی مفرح در زیر باران، البته با سبک و سیاقی زنانه، به وجد میآیند، و در ضمن شیفتهی خوردن غذاهایی هستند که لای کاغذ پیچیده باشند. سالن پذیرایی که خود آن را «کارگاه ما» مینامیدند – حتی اگر چنین استقلال کاری معنایش آن بود که هیچ کدام عمل شاخصی در عمرش انجام نداده باشد – دنگال بود و بیساز و برگ. تنها اثاثیهاش، صندلیهای فولادی و زنگ نزن بودند که انگار به زحمت وزن بسیار سنگین صاحبانشان را تحمل میکردند، به اضافهی میزهایی با رویهی شیشهای و یک نیمکت بسیار بزرگ که رویش را با پوست گورخر پوشانده بودند. دیوارها را هم با قفسههای کتاب و نقاشیهایی از سزان، براک و پیکاسو، کار شناختهشدهترین کپیکاران انگلیسی، از نظر پنهان کرده بودند. در قفسههای کتاب، سوای کتابهای «غیرعادی» قرن هجدهمی (چرا که هرزنگاهی دور عصر نمیشناسد)، فقط آثار نویسندگان و شاعران زنده، اغلب هم چاپ اول، دیده میشد و در واقع علت دعوت من به آن مهمانی نیز، وجود کتابهایم بود.
مهمانی جمع و جوری بود. زنی دیگر هم آن جا حضور داشت که احتمالاً خواهر کوچکتر میزبانانم بود، چون درشتاندام بود اما نه بسیار، بلندقد بود اما نه بسیار، و پرشور هم بود اما نه بسیار. درست نفهمیدم نامش چه است اما رویش را به طرف کسی برگرداند که بوفولس صدایش زده بود. تنها مرد در نزدیک من پیتر ملروز بود: بسیار جوان، بیست و دو یا بیست و سه ساله، با قدی متوسط، ولی قیافهای زمخت که آدم را به یاد گوژپشتها میانداخت. پوست قرمزی داشت که انگار روی استخوانهای صورت آن را سفت کشیده باشند، دماغی نسبتاً بزرگ به شیوه مردم نژاد سامی – هرچند یهودی نبود – و چشمانی سبز و تیزبین زیر ابروانی پرپشت. موی قهوهای و بسیار کوتاهش شور زده بود. ژاکت گشاد قهوهای رنگ و شلوار فلانل خاکستری به تن داشت، همان لباس دانشجویان رشتهی هنر که بدون کلاه در خیابان کینگزرود در منطقهی چلسی پرسه میزدند. یک جوان بدریخت و ناخوشایند. رفتارش هم چنگی به دل نمیزد. خودستا، ستیزهجو و بیگذشت بود. از همقطاران نوسندهاش با حقارتی فراوان یاد میکرد و احساسش را با آب و تاب بر زبان میآورد. حملات کوبندهاش به چهرههای سرشناس موجب مسرت خاطر من میشد؛ البته سخنانش قدری مبالغهآمیز مینمودند اما سر احتیاط حرفی در مخالفت با او بر زبان نمیآورم. لذت خوشنودیم را فقط این یقین زایل میکرد که میدانستم به محض سربرگرداندن من نیز از تاخت و تاز بیامانش در امان نخواهم ماند. خوش سخن بود و سرگرمکننده، گاهی هم بذلهگو. به گفتههای پرهیجانش راحتتر میخندیدیم اگر آن سه زن چنان بیدلیل غش و ضعف نمیکردند. با هر حرفی که از دهان او درمیآمد، چه بامزه چه بیمعنی، صدای شلیک خندهشان به هوا برمیخاست. چون بیوقفه حرف میزد نکات احمقانه کم نمیگفت ولی لابهلای آنها سخنان نغز و زیرکانهای هم بر زبان میآورد. دیدگاهی خام داشت، نه آن چنان اصیل که خود میپنداشت، ولی در عوض بیغل و غش بود. اما بارزترین خصلت ملروز، سرزندگی پرشور و بی حد و حصرش بود. این حالتاش مثل آتشی سوزان بود که عاقبت میتوانست او را در شعلههای تحملناپذیرش ذوب کند. پرتویی از آن آتش، حتی بر رخسار اطرافیانش هم افتاده بود. نوعی توانایی در این زمینه داشت و موقعی که از آن مکان بیرون آمدم اندکی کنجکاو بودم که بفهمم بعدها چه کار خواهد کرد. به درستی نمیدانستم استعداد خاصی دارد یا نه. به هرحال، خیلی از جوانان قادر به نوشتن رمانی زیرکانه هستند؛ به عبارت دیگر، میخواهم بگویم که انجام این کار اهمیت چندانی هم ندارد. اما به این نتیجه رسیده بودم که ملروز در هیئت یک مرد قدری با دیگران تفاوت دارد. از آن آدمها که در سی سالگی شخصیتی مقبول و دوست داشتنی پیدا خواهند کرد، پس از آن که زمان از شدت ناهنجاریهایشان بکاهد و به تجربه دریابند آن چنان هم که خود میپنداشتهاند، باهوش نبودهاند. با این حال فکر نمیکردم بار دیگر او را ببینم.
در عوض دو یا سه روز بعد در کمال حیرت نسخهای از رمان او با تقدیم نامهای پر از تملق به دستم رسید. کتاب را خواندم. کاملاً پیدا بود که شرححالنویسی است. ماجرای داستان در شهری کوچک در ناحیهی ساسکس به وقوع میپیوست و شخصیتهایش افرادی از طبقه متوسط بودند که میکوشیدند با وجود درآمد ناکافی صورت خود را با سیلی سرخ نگه دارند. طنز موجود در داستان که قدری بیرحمانه و مبتذل بود، عذابم داد. چون بیشتر از همه کسانی را به دلیل پیری و فقرشان ریشخند کرده بود. پیتر ملروز نمیدانست بردباری در مقابل آن بختبرگشتگان چه مایه سخت است و نمیدانست که با همدردی میتوان در برابر آنها تاب آورد نه استهزا. اما در رمانش، توصیف مکانها، ارائه تصاویری کوتاه از یک اتاق و روایت حسی نواحی روستایی عالی از کار درآمده بود و در کل ظرافت و زیبایی باطنی چنین پدیدههایی را به نمایش گذاشته بود. کتاب را راحت، بدون تصنع، و با شور و حرارتی دلنشین به آهنگ کلمات نوشته بود. اما آن چه اثر را تا حدودی برجسته میکرد، و من به یاری آن راز جذب مخاطبانش را کشف کردم، عواطف پرشور و تکاندهنده در ماجرایی عاشقانه بود که طرح کلی و نیمبند رمان آن شکل گرفته بود؛ عواطفی که به رسم جدید از حد زشتکاریهای مختصر فراتر میرفت و در انتها، باز هم به رسم جدید، بدون رسیدن به نتیجهای خاص و به صورتی مبهم قطع میشد، چنان که وضعیت در پایان رمان به آغاز آن بسیار شباهت پیدا میکرد. با این همه، تصویر عشقی جوانانه و رویایی و درعین حال، به شدت تنانه، در ذهن خواننده برجا میماند. احساسی چنان روشن و عمیق که نفس آدم را بند میآورد. مثل آن بود که نبض زندگی بر صفحات کتاب به تپش درآمده باشد. همه چیز بیپرده بیان شده بود: شوری پوچ، رسواکننده و زیبا. به نیروی طبیعت شباهت داشت. خود شور بود و احساس. هیچ چیزی در هیچ کجا چنین تکاندهنده و چنین احترامبرانگیز نخواهد بود.
یادداشتی برای پیتر ملروز نوشتم و نظرات خود را درباره کتابش ذکر کردم. در ادامه هم پیشنهاد دادم که با یکدیگر ناهاری صرف کنیم. روز بعد به من زنگ زد و با هم قراری گذاشتیم.
زمانی که سر میزی در یک رستوران روبهروی هم نشستیم به طرزی غریب خجالتی مینمود. راحت و روان صحبت میکرد ولی مثل روز روشن بود که راحت نیست. رفته رفته به این نتیجه رسیدم که اعتماد به نفس ظاهریاش حالتی است تا شاید بر نوعی ترلزل و بیاعتمادی کشندهی درونی سرپوش بگذارد. گاهی زننده و خارج از نزاکت رفتار میکرد. سخنی گستاخانه بر زبان میآورد و سپس خندهای عصبی سرمیداد تا دستپاچگیاش را از نظر او مخفی نگاه دارد. وانمود میکرد که به خود بسیار اطمینان دارد اما مرتب از طرف مقابل میخواست تا حرفش را تأیید کند. میکوشید با تهییج طرف، تأییدیه و مجوز بگیرد، حتی اگر شده به طور ضمنی و با سکوت او، تا بفهماند که آدمی خارقالعاده است؛ در همان حدی که خود آرزویش را داشت. قصد پنهانش آن بود که رأی و نظر هم صحبتاش را خوار بشمارد و آن را بر هر کار دیگری ترجیح میداد.
به نظرم جوانی آمد قدری مشمئزکننده، ولی اهمیتی ندادم. نکتهای غریب نیست که جوانان باهوش قدری مشمئزکننده بنمایند. آنها از استعدادشان خبر دارند اما راه استفاده از آن را نمیدانند. از جهانی که پی به شایستگیهایشان نبرده است به خشم آمدهاند. چیزی برای عرضه دارند ولی دستهایی کافی برای پذیرفتناش دراز نمیشود. بیتاب شهرتی هستند که آن را حق مسلم خود میشمارند. نه، من اهمیتی به جوانان مشمئزکننده نمیدهم؛ فقط وقتی درهای ترحم را به روی آنها میبندم که در کانون توجه قرار گرفته باشند.
پیتر ملروز اما نسبت به کتاب خود بینهایت فروتن بود. تا زبان به تحسین نکات مورد پسند خود در کتاب گشودم سرخی خجالت زیر پوست صورتش دوید. با تواضعی که برای خود من نیز حیرتآور بود خردهگیریهایم را پذیرفت. پول بسیار اندکی از بابت رمان دریافت کرده بود و ناشرانش پیشاپیش ماهیانهای اندک برایش در نظر گرفته بودند تا کتاب بعدیاش را تألیف کند. تازه شروع به نوشتن آن کرده بود اما میخواست به جایی دیگر برود تا در آرامش کارش را پی بگیرد و چون میدانست من در ریویرا به سر میبرم پرسید که جایی آرام و ارزان که حمام داشته باشد سراغ دارم؟ به او پیشنهاد دادم بیاید و چند روزی را با من بگذراند تا سر فرصت مکانی مناسب پیدا کند. از این پیشنهاد، چشمان سبزش برقی زد و چهرهاش گلگون شد.
مزاحمی عذابآور نخواهم بود؟
نه، من به کارهای خودم خواهم رسید. آن چه از دستم برمیآید سه وعده غذا در روز و اتاقی برای استراحت است. شرایط بسیار کسلکننده خواهد بود ولی در عوض میتوانید به کار مورد علاقهتان بپردازید.
عالی است. میتوانم وقتی قصد آمدن داشتم خبرش را به شما بدهم؟
البته.
از هم جدا شدیم و یک یا دو هفته بعد من به خانه خودم در ریویرا برگشتم. آن موقع ماه مه بود. اوایل ژوئن نامهای از پیتر ملروز به دستم رسید که در آن پرسیده بود آیا حرفهایم در مورد دعوت از او برای سپری کردن چند روز در خانه من جدی بوده است و آیا میتواند در فلان یا بهمان تاریخ به آنجا بیاید؟ بله، حرف من در آن مقطع جدی بود ولی حالا، پس از گذشت یک ماه، به یاد میآوردم که او چون جوان خودبین و بیادبی است؛ پس دیگر حرفم جدی نبود. با خودم گفتم که به احتمال فراوان موی دماغم خواهد شد. من زندگی بسیار آرامی را از سر میگذراندم و فقط با چند نفر ارتباط داشتم. همچنین میپنداشتم که اگر قرار باشد همان طور گستاخ باشد مرا بسیار عذاب خواهد داد حال آن من به عنوان میزبان بر خود واجب خواهم دانست که بر اعصاب خود مسلط باشم. خود را در حالتی تصور میکردم که صبر و تحملم را از دست دادهام، زنگ را به صدا درمیآورم تا بیایند و لباس و وسایل او را جمع کنند و اتومبیلی بیاید و نیم ساعت نشده او را از من دور کنند. ولی دیگر راه برگشتی برایم نمانده بود. چه ایرادی داشت مدتی کوتاه با من بماند و پول خورد و خواب از کفش نرود. در ضمن، اگر همان طور که در نامهاش نوشته، خسته و اندوهگین بود، پس شاید اقامت در این مکان به حالش مفید واقع میشد.
تلگرافی برایش فرستادم و طولی نکشید که سروکلهاش پیدا شد....
* شری: نوعی نوشیدنی اسپانیولی با طعم گیلاس
متن کامل داستان در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در آوای فاخته - قسمت دوم مطالعه نمایید.