Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

ح. الف. 24، تهران - قسمت دوم

ح. الف. 24، تهران - قسمت دوم

نویسنده: معین فرخی

خبر خوش خانم جایگزینِ خانم سرمدی برای حمید و دیگر مخاطبان برنامه این بود که ارتباط بین او و همکارش در مدرسه‌ی راهنمایی عفاف برقرار شده، و همکارش با صدایی پُرشور، انگار که گل اول ایران به استرالیا زده شده بود، گفت که مانور زلزله در مدرسه آغاز شده و هم‌اکنون دانش‌آموزان دارند با نظم و ترتیب خاصی از کلاس‌هایشان خارج می‌شوند. حمید چند ثانیه‌ای را در خلاء مطلق ذهنی گذراند و بعد بلند شد و به هالچه‌ی میان اتاق‌ها رفت. زیرلب آهنگی می‌خواند که فقط بیت اولش را یادش بود و هیچ وقت هم اصل آهنگ را نشنیده بود، فقط نسخه‌ی پدرش را شنیده بود که صبح‌هایی که پدر و مادرش به مدرسه می‌رفتند و او نمی‌رفت و در رخت خواب می‌ماند، (پدر) حین صاف و صوف کردن و بُرس کشیدن کت و شلوار زیرلب و بی‌اختیار می‌خواند (این آهنگ، در کنار رشته‌ی تحصیلی، بارزترین چیزی بود که حمید از پدرش به ارث برده بود. او هم همیشه، مثل پدر زیرلب و روی لوپ می‌خواند: «به رهی دیدم برگ خزان، پژمرده ز بیداد زمان، دام دام دادام دام. دادام دام دادام...»). بعد یک دور دور خودش چرخید و بعد رفت سمت اتاق 217. در اتاق را باز کرد و دوستش – یا همان هم‌خوابگاهی‌اش – را دید که پشت میز جلوی پنجره نشسته، صفحه‌ی وُردی جلویش باز است و دارد چیزهایی می‌نویسد. روشنایی اتاق چشم حمید را زد، یا شاید هم مغزش بیش‌تر در خلاء فرو رفت، چون برای چند لحظه فقط نگاه می‌کرد که چطور آن آدم (که نسبتش با حمید برای خودشان هم روشن نیست)، با موهای وز درهم گوریده‌ای که حمید اعتقاد داشت اصلاً یادآور موهای بی‌قید هنرمندان نیست، و بیش‌تر یادآور بوته‌های هرس‌نشده‌ی کنار اتوبان است، مدام بین وُرد و صفحه‌ی یوتیوب در نوسان است و منتظر است که فیلم مورد نظرش (قسمت تازه‌ی برنامه‌ی ستردی نایت لایو که دیشب پخش شده بود) لود شود. حمید گفت: «چرا نمی‌آی؟»

«اینترنت گنده زده‌ها. هیچی باز نمی‌شه.»

«دروغ می‌گی!»

«نه والا. ببین دو ساعته داره لود می‌کنه. سی ثانیه هم جلو نرفته.»

«لپ تاپت که سالمه؟»

«آره. ساعت چنده؟»

«یازده و ربه.»

«برنامه رو می‌گم.»

«دوازده.»

«حالا وقت هست پس. بگو ببینم، قهرمان بسکتبال المپیک 2012؟»

«امریکا. سؤال‌های سخت بپرس.»

«واترپلوی 2008؟»

«ئه. چیز. چی می‌گن. نروژ. نه، نه. الان می‌گم. مجارستان.»

«نباید این جوری هول شی ‌ها.»

«دست خودم نیست.»

«گند زدی ها.»

«خفه شو.»

برنامه بعدی صبح‌ها، که حمید هم‌زمان با ناهار می‌دیدش، ساعت یازده و ربع آغاز می‌شد. حمید – که در آن دوران هنوز بلد نبود غذایش را خودش گرم کند یا می‌ترسید اجاق را خودش روشن کند چون یک بار که خواست روشنش کند ناکام ماند و گاز باز ماند و بخت یارش بود که پنجره‌ی آشپزخانه هم باز مانده بود و البته مادرش هم زود از سرکار برگشته بود – غذایش را در همان قابلمه‌ی کوچکی که مادرش گذاشته بود روی گاز تا حمید گرمش کند، ولرم می‌خورد (و هرگز این راز فاش نشد که حمید ناهار گرم نمی‌خورد) و به جُنگ ورزشی کانال سه نگاه می‌کرد؛ به مسابقات واترپلوی المپیک سه سال پیش، بازی قزاقستان با سوئد، والیبال مسابقات آسیایی، دوی ماراتن سال گذشته (که این یکی را واقعاً دوست داشت و حتی تحت تأثیرش مدتی هم هر روز مسیر مدرسه به خانه را می‌دوید)، هندبال ملت‌های اروپا، شنای چهارگانه‌ی کشوری، و اسب‌سواری که به دلایلی همیشه فکر می‌کرد در انگلیس برگزار می‌شود و در آن مردهای کت و شلوار پوش، با کلاه‌هایی که بندشان دور صورت سفید می‌شد، اسب‌های ورزیده‌شان را آرام می‌راندند تا از مانعی نهایتاً نیم‌متری بپرد (که حتی گاهی توی همین هم می‌ماندند). تنها بدی (یا شاید هم خوبی) جنگ ورزشی کانال سه این بود که مسابقات دنباله‌دار نبودند، یعنی که هر بازی تنها به خود اهمیت داشت و مثلاً اگر قزاقستان در واترپلو سوئد را می‌بُرد حمید نمی‌توانست بفهمد در نهایت قزاقستان قهرمان مسابقات شده یا نه، چون هیچ وقت بازی مرحله‌ی بعد پخش نمی‌شد. حمید البته، از این بدی یا خوبی آزار نمی‌دید، چون برنده‌ی همان بازی هم برایش مهم نبود؛ در واقع مشخص نیست چه چیزی برایش مهم بود، شاید که آدم‌هایی را می‌دید که دارند کاری می‌کنند، هرکاری، و درعین حال آن سوی دنیایند، شاید هم زمان، بی آن که حس شود، می‌گذرد. این برنامه تا ساعت دوازده ادامه داشت، ولی حمید همیشه یک ربع آخرش را از دست می‌داد، چون مجبور بود قابلمه را روی میز آشپزخانه رها کند و کوله‌ی رنگی رنگی‌اش را روی یک شانه‌اش آویزان کند (چون حس می‌کرد باحال‌تر به نظر می‌رسد)، ساعت آبی رنگش را (که همان سال اول ابتدایی پدر و مادرش خریده بودند تا سر صف به حمید داده شود) به دست ببندد و برود سمت مدرسه.

ساعت یازده و چهل و پنج دقیقه، گزارشگر مدرسه‌ی راهنمایی عفاف صدایش را بالا برده بود، انگار بازی ایران – استرالیا داشت دوباره زنده پخش می‌شد (این آرزوی دیرین حمید بود، همین که دوباره این بازی زنده پخش شود) و خداداد، غزال تیزپای فوتبال ایران، دروازه‌ی مارک بوسنیچ را باز کرده و حالا گزارشگر داشت داد می‌زد: «باز هم روی زمین، باز هم روی زمین»، اما در واقع داشت مانور زلزله را گزارش می‌داد: «هم اکنون دانش آموزی که زیر آوار گیر کرده بود، توسط گروه دانش‌آموزان از زیر آوار نجات پیدا کرد و هم‌اکنون دانش‌آموزان سعی دارند او را با برانکارد به حیاط ببرند.» حال عمومی دانش‌آموز، به جز چند جراحت سطحی، مساعد گزارش شده و آن چند جراحت هم با درمان سرپایی رفع می‌شود. گزارشگر وعده داد در تلاش است با مسئول این مانور مصاحبه کند. حمید به مچش (که با وجود چند سال بی‌ساعتی، هنوز فکر می‌کرد ساعتی رویش هست) نگاهی انداخت و بعد به موبایلش خیر شده و منتظر ماند تاباهاش تماس بگیرند. بعد حواسش را پرت کرد به صدای رادیو. چرخ بال‌های اعزامی هنوز به محل مانور نرسیده بودند و حال یکی از دانش‌آموزان وخیم گزارش می‌شد.

ساعت یازده و پنجاه دقیقه به وقت تهران، آقای حسین‌زاده، همکار مرد خانم سرمدی، که دو سال بود هر روز صبح با خانم سرمدی یا خانم جایگزین او، با صدایی رسا اما مبتذل در برنامه‌ی «جوان ایرانی» حاضر می‌شد، اعلام کرد که پیامک‌های محسن مظهری، آتوسا موسوی، صبا شیرازی، حسین احمدی، آنیتا از اصفهان، محمد از تهران، علی قزوینی‌زاد از بجنورد، معین از قزوین، بهروز آزموده، و محمد شیرمحمدی به دست‌شان رسیده و از همه‌ی این عزیزان تشکر کرد که پیامک فرستاده‌اند. خانم جایگزین خانم سرمدی هم گفت که آقای حمیدرضا آشتیانی پیامک زده‌اند و از برنامه‌ی خوب ما تشکر کردند و ما هم از شما ممنونیم که شنونده‌ی برنامه ما هستید، آقای آشتیانی پرسیده‌اند که آیا هنوز خانم سرمدی با برنامه همکاری دارند یا نه، که نه، خانم سرمدی در بخش‌های دیگر «سازمان» مشغول فعالیت‌اند، و آقای لطفی از نجف آباد هم گفته‌اند که امروز سالگرد تولد پسر پنج ساله‌شان طهمورث است و الان طهمورث جان دارد برنامه را گوش می‌کند، و ما هم به کوچولوی عزیزتان تبریک می‌گوییم آقای لطفی و آرزوی یک عمر خوشبختی برای او داریم.

حمید البته، برخلاف هر روز، این قسمت‌های برنامه را نشنید. به جایش یادش آمد که کاپیتان تیم ملی فوتبال در جام جهانی 98 عابدزاده بود و به خاطر این کشف حس کرد یکی – و متأسفانه فقط یکی – از رگ‌های گرفته مغزش باز شده است. در تصادفی مسخره و متأسفانه نمادین، در همین لحظه یکی از لایه‌های میان حمید و خورشید (یعنی ابر) موقتاً کنار کشید، اتاق یک پرده روشن‌تر شد و چهره‌ی حمید دیگر تاریکی دیگری میان تاریکی اتاق نبود، نوری بر آن بود و می‌شد اجزای صورت حمید را دید؛ ابروهای پرپشتش که هیچ وقت (به دلایلی نامعلوم) تن به کوتاه کردن‌شان نداده بود، چشم‌های باریکش که همیشه دودو می‌زدند، دماغش که دیگر هیچ اثری از دماغ خوش ریخت کودکی‌اش نداشت و همیشه سوژه‌ی شوخی دوستانش (خب، هم خوابگاهی‌هایش) می‌شد، و موهایش که تنها فایده‌ی ریختن‌شان (اگر فایده باشد) بلندتر شدن پیشانی‌اش بود، همه در آن چند ثانیه‌ی کوتاه ولی فرح‌بخشِ کنار رفتن ابر از میان خورشید، حجم پیدا کردند. من اینها را دیدم؛ ایستاده بودم دم در، و حمید را، حمید خلاف معمول برافروخته را، که هیچ شباهتی به آن آدم همیشه ساکتی نداشت که انگار در رودربایستی سکوت خودش مانده و حس می‌کند حالا که این همه وقت هیچی نگفته باید سکوتش را با چیز خاصی (که هیچ وقت نمی‌دانست چیست) بشکند، می‌پاییدم. و حمید، مطابق معمول، حواسش به من نبود، هرچند نه به دلیل حواس‌پرتی دائمی‌اش، به خاطر ذهنش که داشت خالی و خالی‌تر می‌شد و او تمام تلاشش را می‌کرد که جلویش را بگیرد.

ساعت یازده و پنجاه و پنج دقیقه بالاخره با حمید تماس گرفته شد. مانور زلزله بدون رسیدگی گروه‌های امداد تمام شد، سرنوشت دانش‌آموز مجروح، که معلوم شد وضعیتش وخیم است، نامشخص رها شد و موسیقی‌ای پخش می‌شد که اگر می‌خواستند نماهنگش را بسازند، رویش تصاویری می‌گذاشتند از مرغابی‌ها، دشت بی‌کران سبز و ابرهای پیش‌رونده در آسمان رنگارنگ غروب. خانمی که خودش را معرفی نکرد گفت از طرف مسابقه‌ی فرصت طلایی تماس گرفته، و گفت که بعد از پخش تیتراژ و صحبت‌های مجری صدای حمید را وصل خواهد کرد. پشت صدای خانم، آن‌قدر که من از اسپیکر موبایل می‌شنیدم، هیچ صدایی نمی‌آمد. انگار او در اتاقی عایق و کوچک نشسته و با حمید حرف می‌زند. بعد به حمید گفت منتظر بماند. و بعد موسیقی‌ای برای تحمل زمان انتظار پخش شد که تحملش از خود انتظار سخت‌تر بود؛ موسیقی‌ای دیجیتالی، یادآور زنگ نسل اول موبایل‌ها...

 

 

متن کامل داستان در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در ح. الف. 24، تهران - قسمت آخر مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: مجله تجربه- سال هفتم اردیبهشت 1396
  • تاریخ: دوشنبه 3 خرداد 1400 - 07:54
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2135

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 1903
  • بازدید دیروز: 3142
  • بازدید کل: 23048105