Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

ح. الف. 24، تهران - قسمت آخر

ح. الف. 24، تهران - قسمت آخر

نویسنده: معین فرخی

و هنوز هم، بعد از هزاران سال زندگی و دوستی مردان با هم، کسی نمی‌داند که چه چیزی در دوستی آنها با هم جذاب است و آیا اصولاً چیز جذابی در این دوستی وجود دارد یا نه. صحبت‌های کلی به ندرت جزئی می‌شوند، فحش‌ها هیچ وقت نرم یا حذف نمی‌شوند، قصه‌های شخصی روایت نمی‌شوند مگر آنکه راوی قهرمان (معمولاً غریزی) آنها باشد و صحبت از حال و احوال به ندرت به سطحی غیر از گفتن جمله‌هایی مثل «بد نیستم»، «اعصاب ندارم»، «سرویس شدم» کشیده می‌شود. اگر احیاناً به لایه‌ای عمیق‌تر برود، آن لایه در حد «نمی‌دونم چمه» خواهد بود که قاعدتاً نباید کمکی به نزدیکی دو مرد به هم بکند – اما می‌کند. در واقع، در زندگی مردها (خب، پسرها)یی مثل حمید و یا من – اگر خوش شانس باشند – نهایتاً سه، چهار بار ممکن است از دست‌شان در برود و با پسر دیگری از خودشان حرف بزنند، که شب گذشته یکی از آنها بود.

دیشب، خیمه زده روی تابه نیمروی روی کوه ظرف‌ها و نان‌های کپک زده، حمید بعد از آنکه لیوان دیگری را خالی کرد، حوصله‌اش نیامد سیگارش را تا ته بکشد، و روی تخت دراز کشید و بلند گفت: «آخخخی، خدا» و به حلقه‌هایی دقت کرد که در جایی ناپیدا از سرش بزرگ می‌شدند (انگار یکی سنگی کوچک در برکه‌ی گل‌آلود سرش انداخته باشد)، برایم گفت که یک هفته پیش از رفتن ناگهانی خانم سرمدی برای مسابقه‌ی «فرصت طلایی» ثبت نام کرده بود، و فردا نوبتش است. گفت که البته جایزه‌اش هم بد نیست (هرچند هیچ وقت در طول مسابقه مبلغش اعلام نشده بود، و فقط با عنوان جایزه‌ای «کوچک» جهت یاد بود ازش یاد می‌شد، ولی حمید مطمئن بود چندان هم کوچک نیست) و ناگهان از حال درازکش درآمد و نشست و فکر بکری را که در آن لحظه به ذهنش خطور کرده بود با من در میان گذاشت: «می‌تونی کمکم کنی؟» فکر بکر این بود که من کنارش پای اینترنت می‌نشستم و سؤال‌های طرح شده را در اینترنت جست‌وجو می‌کردم و جوابش را به سرعت بهش می‌گفتم. و اضافه کرد که البته اینجا سرعت عمل خیلی مهم است، چون باید زودتر از رقیبش، که وقتی آهنگ انتظار ناگهان قطع شد، آن خانم گفت (رقیبش) محمد از ساری است و بعد از حمید خواهش کرد با احترام متقابل با او برخورد کند، جواب دهد. آن خانم هم چنین از حمید خواست صدای رادیو را ببندد تا کیفیت صدا برای مخاطبان بهتر شود.

حمید اول فقط گوش‌هایش سرخ شد، بعد اشاره کرد که یک چیزهایی حس می‌کند (لپ‌هایش گل انداخته بودند) و شروع کرد به حرف زدن از مسابقه، نیم ساعت بعد گفت که درد دندانش انگار کم شده، و بعد از روشن کردن آخرین سیگار مانده در پاکت سیگار من توضیح داد که دندانش را آخرین باری که رفته بوده خانه «خانه؟» پر کرده بوده ولی پنج هفته پیش، بعد از اولین قرار عمرش، با دختری که از سایت‌های به اصطلاح «دوست‌یابی» پیدا کرده بود و البته برخلاف ادعای مجازی‌اش خوش بر و رو نبوده و ده سالی هم از ادعایش بزرگ‌تر بوده، وقتی کنار دختر (زن البته، آرایش کرده، بی آن که لکه‌ای روی بوم خالی مانده باشد) نشسته بوده و با دست راست ساندویچی را گاز زده، پُرکردگی افتاده توی دهانش و بعد که لیوان را برای چهارمین بار پر و خالی کرد، مدتی به پشت دستش و موهای فر و کم پشت رویش نگاه کرد، و پرسید که اصلاً دخترها به چی فکر می‌کنند، و چرا این جوری‌اند و گفت که زود سر و ته قضیه هم آمد، و نمی‌دانسته که دختر (خب، زن) از بودن کنار او لذت می‌برد یا نه و وقتی هم که ازش پرسیده او آن‌قدر با شدت سر تکان داده که حمید نفهمیده لذت می‌برد یا نه، اما بعد که با پنج نخ سیگار و کمی پول قرضی حمید را ترک کرده، دیگر هیچ وقت به او زنگ نزده و جواب تلفن‌های هر روزه‌ی حمید را هم نداده و دیگر هم ‌ای‌دی‌اش در صفحه‌ی چت‌روم آن سایت دوست‌یابی دیده نشده و ممکن است حتی بلاکش کرده باشد و در این لحظه فکر بکر دیگری به ذهنش رسید که باید با ‌ای‌دی تازه‌ای به آن سایت مراجعه کند، و بعد که باز از شیشه نوشابه‌ی پلاستیکی برای خودش ریخت، دیگر چیزی نگفت، متوجه شد که زیاد حرف زده (که البته نزده بود و بیشتر زمان در سکوت گذشته بود و بازی ناگزیر با گوشی؛ چک کردن مدام انواع و اقسام مسنجرها، خواندن اس‌ام‌اس‌ها و مرور کانتکت‌های گوشی) و در خودش و تخت فرو رفت و فرو رفت و بعد از چند دقیقه فرو رفتن سربلند کرد و خواست چیزی بگوید، ولی حرف از گلویش بالا نیامد، و فقط یکی، دو دقیقه خیره به من ماند. بعد دستمالی از زیربالشش بیرون کشید و گفت پُرکردگی دندانش را توی این نگه داشته است، و دستمال را داد به من؛ توی دستمال دانه‌ی ریز و کج و معوج و سفت و چرکی بود که خود دستمال جا به جا بهش چسبیده و ریش ریش شده بود.

آن یکی، دو دقیقه انتظار به سرعت نگذشت. لَخت و لُخت گذشت. حمید چیزی به دیگر فرد حاضر در اتاق (که شاید بتوان تحت تأثیر اتفاقات شب گذشته و اینکه داشت در مهم‌ترین لحظات زندگی حمید همراهی‌اش می‌کرد، او را دوست حمید خواند) نمی‌گفت. فقط خیره شده بود به زیرپیراهنش. اما به هرحال گذشت: موسیقی مخصوص مسابقات ورزشی پخش شد (که حمید هنوز اسمش را نمی‌دانست) باز هم به شنونده‌ها سلام گفت و حمید از تهران و محمد از ساری را معرفی کرد. بعد باز هم پرسید که آیا هر دو شرکت کننده با قوانین مسابقه آشنایند یا نه – که بودند.

من تا دیشبش با قوانین مسابقه آشنا نبودم و بعد از توضیحات حمید هم تصور دقیقی ازش نداشتم. می‌دانستم که هرکدام از شرکت‌کننده‌ها رنگی برای خود انتخاب می‌کنند که کارکرد زنگ را در مسابقات تلویزیونی دارد. روند مسابقه، آن طور که خانم جایگزین سرمدی برای شنونده‌هایی که از اکنون (یعنی آن موقع) به جمع‌شان پیوسته بودند توضیح داد، این بود که سؤالی طرح می‌شد و شرکت‌کننده‌ها باید با گفتن رنگشان نوبت می‌گرفتند و به سؤال جواب می‌دادند. در پایان، شرکت‌کننده‌ای که امتیازات بیش‌تری گرفته به مرحله‌ی بعد می‌رود (مرحله‌ای که معلوم نبود کی برگزار می‌شود و اصلاً برگزار می‌شود یا نه، تا آن موقع که فقط همان یک مرحله برگزار شده بود.) من داشتم با اینترنت کُند خوابگاه به برنامه گوش می‌دادم (رادیوی حمید هدفون نمی‌خورد) و بعد از این که صدای حمید و بعد خانم جایگزین خانم سرمدی را شنیدم، متوجه شدم که صدایی که من می‌شنوم نسبت به صدایی که حمید پای تلفن می‌شنود، یکی دو ثانیه تأخیر دارد، چون می‌دیدم که دهان حمید و سیگار خاموشی گوشه‌ی دهانش می‌جنبند، حتی چیزهایی هم از حرف‌هایش می‌شنیدم ولی طول می‌کشید تا آن حرف‌ها را از هدفونم هم بشنوم.

سه سؤال اول را حمید فرصت نکرد پاسخ بگوید، هرچند جواب‌شان را می‌دانست. تا بخواهد یادش بیاید که رنگش قرمز است یا آبی یا سبز، یا حتی قبل از آن، پیش از آن که اصلاً حواسش جمع باشد که باید نام رنگش را بگوید و بعد جواب را بدهد، نه این که مستقیم جواب بدهد (سؤال اول)، پیش از آنکه بفهمد نباید بگوید: «من، من، حمید» و باید رنگش را بگوید (سؤال دوم)، یا از همه بدتر رنگش قرمز است، نه «سبز، نه، چیز... قرمز، قرمز، قرمز» پیش از همه اینها، محمد از ساری جواب‌ها را گفت، و البته، از خوش شانسی حمید، دو تا از پاسخ‌ها غلط بودند و فقط یکی درست (یعنی سؤال اول، همان که حمید پیش از «زنگ زدن» پاسخ درستش را گفته بود ولی پذیرفته نشده بود)، که این یعنی محمد فقط ده امتیاز از حمید جلوتر بود و حمید می‌توانست پس از استراحتی کوتاه (که با پخش آهنگ تند و دیجیتالی دیگری می‌گذشت)، خودش را به او برساند.

خانم جایگزین خانم سرمدی سؤال چهارم را مطرح کرد؛ سؤال این بود قهرمان بسکتبال در مسابقات المپیک 2012 چه تیمی بوده، حمید بی‌محابا گفت: «قرمز، قرمز» و صدای محمد از ساری هم آمد که گفت: «سبز، سبز» ولی خانم جایگزین خانم سرمدی اعلام که قرمز زودتر گفته به حمید اجازه داد که جواب سؤال را بدهد. چند ثانیه آتی سکوت بود؛ سکوت سرد و منجمد حمید، چرخیدن هزارباره‌ی زبان در حفره‌ی دندان (انگار جواب را جایی آنجا پنهان کرده بود) و بعد صدای مبتذل آقای حسین‌زاده که سؤال را دوباره مطرح کرد و نگاه خالی حمید به من که داشتم مکرراً «آمریکا» را لب می‌زدم. حمید جواب را نه در من پیدا کرد و نه در حفره‌ی دندانش، و فقط از میان لب‌های من اولین چیزی را که فهمید، گفت: «آفریقا؟»

صدای بعدی، صدای خنده و ناخودآگاه خانم جایگزین خانم سرمدی بود (از آن خنده‌ها که امکان نداشت از خانم سرمدی سر بزند) و خنده نخودی آقای حسین‌زاده: «آفریقا؟ آفریقا کشوره؟»

خانم جایگزین خانم سرمدی گفت: «شاید هم منظورشون یه کشور تو آفریقاس.»

حمید صدایی خجالت‌زده و نامفهوم از خودش درآورد، و به خلاء آن سوی خط گوش کرد، بعد تمام توانش را جمع کرد و آن کلمه را کمی بلندتر تکرار کرد:

«امریکا؟»

«آففففرییییین. ده امتیاز رو بدیم به‌شون آقای حسین‌زاده؟»

«بدیم دیگه، دفعه‌ی اول اشتباه تو دهنشون چرخید.»

سؤال بعد این بود که سرمربی تیم فوتبال ایران در مسابقات آسیایی پکن چه کسی بوده (این سؤال در برنامه هفته پیش هم مطرح شده بود) که این بار هر دو شرکت‌کننده‌ی محترم هم‌زمان رنگ‌شان را گفتند «زنگ زدند» و تصمیم مجریان این بود که محمد از ساری جواب سؤال را بگوید، درست هم گفت و دوباره ده امتیاز از حمید پیشی گرفت. از چهار سؤال بعدی، یکی بی‌پاسخ ماند، یکی‌اش را حمید پاسخ گفت و دو تا را هم محمد. و هیچ کدام نتوانستند پاسخ صحیح به آنها بدهند. برای همین سؤال آخر (دهم) سؤال سرنوشت سازی (چه سرنوشتی؟) بود.

اینکه حمید سر سؤال آخر به چی فکر می‌کرد یا اصلاً به چیزی فکر می‌کرد یا نه، مشخص نیست (و هیچ وقت نخواهد شد). شاید یاد آن روزی افتاده بود که در جریان برف‌بازی ده سالگی‌اش گلوله‌ی یخ‌آلود برف به گوشش خورد تا بیست و چهار ساعت از آن گوش فقط سوت می‌شنید و تا سه روز هیچی نمی‌شنید و فقط چرک لزجی ازش روان بود، یا شاید چند سال بعد که نزدیک‌ترین فاصله‌اش با مرگ را در دریایی تجربه کرد که به ناگهان تبدیل به گردابی شد، نیرویی کشنده که وسط ورجه ورجه‌ی ناشیانه‌ی او در آب، شروع به مکیدنش کرد و طول کشید تا ساحل‌نشینان از دست و پا زدن او چیزی غیر از بازی سرخوشانه را برداشت کنند و تا چند روز حس می‌کرد هرچه در بدنش جریان دارد و ازش بیرون می‌آید آبی شور و لزج است، یا شاید هر اتفاق مشابه دیگری، یا شاید هم صرفاً خلاء، لحظاتی که بعدها هرچه بهش فکر می‌کنی نمی‌دانی چطور گم شده‌اند. هرچه بود، سؤال آخر را حمید اصلاً نشنید، برایش خالی و تار شد، کلماتی بی‌معنا و بی سر و ته که بدون هیچ منطق مشخصی کنار هم می‌آمدند، و برای یک آن – انگار که درونش زلزله‌ای رخ داده باشد – به رعشه افتاد، نگاهش – همچنان بی‌حالت و غیردراماتیک – شد. نگاهی سفید و خالی و تار و بی‌مردمک، دهانش به جنبش و موبایلش از دستش افتاد؛ من که حمید را دیده بودم ولی هنوز نفهمیده بودم چه اتفاقی دارد برایش می‌افتد، چون ذهنم خالی بود از هرچیزی به جز گشتن به دنبال جواب سؤال، در اینترنت به دنبال سؤال می‌گشتم (هرچند سؤال را یادم رفته بود و فقط حسی گذرا از آن در ذهنم مانده بود) و طبعاً پیدا نمی‌کردم، محمد در ساری سکوت کرده بود که مبادا اندوخته‌اش را از دست بدهد و ببازد، آقای حسین‌زاده شرکت‌کننده‌ها را به اسم صدا زد، خانم جایگزین خانم سرمدی به دلیلی نامعلوم می‌خندید، خانم سرمدی در بخشی دیگر از سازمان مشغول به کار بود و سر حمید کج شده بود روی بدنش و بدنش ولو شده بود روی تخت و خورشید از ابر کاملاً خلاص شده بود و بی دریغ و خستگی‌ناپذیر بر تمام شهر و خیابان شهید محمودی‌نیا می‌تابید و بالاخره راهی پیدا کرده بود که از میان پرده‌ی اتاق به درون اتاق سرک بکشد و بیفتد بر صورت حمیدی که بی‌حرکت و با دهانی کف‌آلود دراز کشیده بود و صدایی ازش درنمی‌آمد تا من حواسم جمع شود و بی‌خیال گشتن در اینترنت شوم و بالاخره بتوانم، بعد از گذر از دستمالی که از دیشب با دهان باز روی میز مانده بود و ریش ریشش چسبیده بود به پرکردگی چرک یک دندان، حمید را ببینم.

 

 

پایان.

متن کامل داستان در این سایت ارائه شده است.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: مجله تجربه- سال هفتم اردیبهشت 1396
  • تاریخ: سه شنبه 4 خرداد 1400 - 08:04
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2652

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 314
  • بازدید دیروز: 3765
  • بازدید کل: 25096139