Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

ح. الف. 24، تهران - قسمت اول

ح. الف. 24، تهران - قسمت اول

نویسنده: معین فرخی

هنوز هم بعد از گذشت این همه سال از ظهور رادیو و تلویزیون، مخاطب برنامه‌های قبل از ظهر آنها مشخص نشده است. خانه‌دارهایی که حین تمیز کردن خانه (گردگیری هزار باره‌ی میز، برداشتن پارچه‌ی سفید کفن مانند از مبل‌های پذیرایی و دستمال کشیدن وسواس‌گونه‌ی دسته چوبی آن‌ها تا از بین رفتن لکی که هیچ وقت از بین نمی‌رود) رادیو یا تلویزیون را باز می‌گذارند، پیرمردها و پیرزن‌هایی که تمام شب در خوابی سبُک غوطه می‌خورده‌اند و صبح کله‌ی سحر بیدار شده‌اند و نماز خوانده‌اند یا هر کاری دیگری را که جایش می‌کنند، کرده‌اند – و بعد دوباره از ساعت هشت و نُه صبح به رختخواب خزیده‌اند و منتظرند تا ظهر شود و بساط ناهار بچینند، و مسافران تاکسی‌ای که در گرمای غیرقابل تحمل ظل تابستان منتظرند تا تاکسی پر شود و مدام به راننده که آن بیرون سیگار دارد می‌کشد، از فلاکس رنگ و رو رفته چای می‌ریزد و با دوستانش خوش و بش می‌کند چشم غره می‌روند که چرا تلاشی برای جذب مسافر نمی‌کند (چرا صدایش را پشت گلو حجیم نمی‌کند و داد نمی‌زند هففففت تیر)، همه می‌توانند مخاطب برنامه‌های قبل از ظهر صد و سیما باشند، اما آن‌ها هم هر کدام سرگرم کار خودشان‌اند (که همان طور که ذکرش رفت، کار خاصی نیست) و این برنامه‌ها برایشان صرفاً پس‌زمینه‌ی فعالیت روزمره‌اند؛ صدایی‌اند هم ارز صدای بوق ماشین، خرخر یخچال، هوهوی کولر، و بی‌اهمیت‌تر از صدای وانتی میوه فروش؛ صدایی‌اند که فقط وقتی حضورش حس می‌شود که دیگر شنیده نشود و جایش را خلاء بگیرد. اما دست‌کم یکی از مخاطبین این برنامه‌ها مشخص شده است. حمید رضا الف، بیست و چهارساله، دانشجوی سال ششم کارشناسی ریاضی، ساکن پنج ساله‌ی اتاق 214 خوابگاه شهید محمودی‌نیا، واقع در خیابان شهید محمودی‌نیا، با پاهایی بلند و لاغر و شکمی که قاعدتاً مردها از سی سالگی پیدایش می‌کنند، قدی حدود یک و متر و هشتاد سانتی‌متر، ته ریش اغلب نامرتب، موهایی که از دو طرف شروع به ریختن کرده‌اند و دهانی که همیشه به چیزی مشغول است؛ خلال دندان، آدامس، لیوان چای، سیگار، آهنگ.

حمید، در روزی ابری و بی‌برف در اوایل دی ماه که همه‌ی هم‌اتاقی‌هایش ایام فرجه‌ی امتحانات پایان ترم را در شهر و خانه خود (که مفهومش برای حمید مدام گنگ‌تر و دورتر می‌شد) می‌گذراندند، ساعت پنج و نیم صبح، وقتی آفتاب را بر پلک‌های بسته‌اش حس کرد و درد سر و دندان و گوش راستش به تدریج محو شد، بالاخره به خواب رفت و حدود ساعت نُه صبح بیدار شد، فهمید آفتاب دیگر بر پلک‌هایش نمی‌تابد و بین او و آفتاب را دو لایه ضخیم (پرده‌ی کرم اتاق و ابر) گرفته است. سعی کرد بخوابد، اما باز زبانش خورد به جای خالی پرکردگی دندان و فضای میان دیگر دندان‌هایش را کاوید. بعد همان طور درازکش، به صفحه‌ی موبایلش خیره شد که جز چند نوتیفیکیشن بی‌اهمیت (یادآوری تولد دوست دبیرستانش، درخواست دوستی دختری که اسمش را دو سه بار شنیده بود – درخواستی که باید سرفرصت بررسی‌اش می‌کرد و البته چندان بی‌اهمیت نبود – و دو اس‌ام‌اس تبلیغاتی از استخر سربازی که یک بار می‌خواست به آنجا برود و دست نداده بود، و تامی هیلفیگر که به جای آن که خبر از حراج سراسری‌اش دهد، از رسیدن نیوکالکشن لباس‌های زمستانی‌اش گفته بود) خبر خاصی تویش نبود. بلند شد، کتری طلایی رنگ را از روی زمین برداشت، از خیل دم‌پایی‌های دم در جفتی سوا کرد (یک لنگه‌اش دم‌پایی سفید که به پایش بزرگ بود و لنگه‌ی دیگر دم‌پایی آبی کم رنگی که پایش به زور در آن جا می‌شد)، کتری را پر از آب کرد و گذاشت روی گاز تا جوش بیاید.

ده و نیم صبح، حمید که چای کیسه‌ای را ته لیوان شیشه‌ای گذاشته بود، نگاه می‌کرد که چطور چای دارد ته لیوان رنگی غلیظی می‌سازد که به آرامی رگه‌رگه می‌شود، حوصله‌اش سررفت و با تکان دادن نخ چای، انفجاری در لیوان به پا کرد. طبق عادت رادیو را روشن کرد و به صدای سرحال زن دیروزی، و پریروزی، و هفته پیشی (که در واقع از پنج ماه پیش که به جای خانم سرمدی مجری برنامه‌ی «جوان ایرانی» شده بود، هر روز به همین سرحالی در برنامه حاضر می‌شد) گوش کرد که داشت با کارشناس مسائل جوانان، درباره‌ی معضل ازدواج جوانان حرف می‌زد. مهم‌ترین علت بالا رفتن سن ازدواج چه بود، آقای دکتر؟ آیا دولت نباید کاری کند؟ آیا این نشان از بیماری جامعه نیست که سن ازدواج هر روز بالاتر می‌رود؟ حمید به صدای زن عادت کرده بود (هرچند آن اوایل به نظرش کاریکاتوری از صدای خانم سرمدی آمده بود، اما بعد از دو ماه برایش عادی شد و کم کم داشت به آن علاقمند هم می‌شد)؛ صدایی که انگار روی موج‌هایی بلند سوار بود و عجیبش آن بود که هیچ وقت با هیچ موجی فرود نمی‌آمد، اما موجی به موج دیگر سوار می‌شد و همیشه در اوج می‌ماند. در مقابل صدای کارشناس مسائل ازدواج انگار باتلاقی درمی‌آمد، جویده جویده بود و هیچ وقت اوج نمی‌گرفت، فقط فرو می‌رفت.

علاقه‌ی حمید به برنامه‌های قبل از ظهر رادیو و تلویزیون ریشه‌ی مشخصی ندارد. شروعش احتمالاً برمی‌گردد به وقتی دندان‌های شیری‌اش افتادند و دندان‌های تازه در حال رویش بودند و حمید از زبان زدن به زبری دندان‌های تازه لذتی مبهم ولی شدید می‌برد، روزهایی که یک هفته در میان مدرسه‌اش «بعدازظهری» بود و او، تنها در خانه‌ای که صبح زود با مدرسه رفتن برادرش ابتدا به عنوان دانش‌آموز و بعد به عنوان دانشجو و مدرسه رفتن پدر و مادرش به عنوان معلم، خالی از سکنه می‌شد، دمر جلوی تلویزیون دراز می‌کشید، پاهایش را در هوا تکان تکان می‌داد و مشق می‌نوشت و (مثل دیگر مخاطبان بالقوه‌ی این برنامه‌ها که ذکرشان رفت) بی‌توجه به تلویزیون مشغول نوشتن مشق‌هایش می‌شد (تمرین‌های ریاضی که نیم‌ساعت بیش‌تر وقت نمی‌گرفتند و حمید به سرعت ضرب و تقسیم‌هایشان را انجام می‌داد، و رونویسی‌هایی که انگار هیچ وقت تمام نمی‌شدند)، بعد کم کم به صدای این برنامه‌ها عادت کرد و بعد دید وقفه‌های میان نوشتن مشق‌ها، که صرف تماشای تلویزیون می‌شدند، کم کم دارند طولانی‌تر می‌شوند. برنامه‌ی قبل از مسابقات ورزشی کانال سه، مجله‌ی بهداشت کانال دو بود که معمولاً روان‌شناسی در آن حاضر می‌شد و جواب سؤال‌های بیننده‌ها را می‌داد؛ بچه‌ام مدتی است بهانه می‌گیرد و به مدرسه نمی‌رود، (حمید هیچ‌وقت فکر نکرده بود که می‌تواند بهانه بگیرد و به مدرسه نرود، هرچند دل خوشی (یا حتی ناخوشی) از مدرسه رفتن نداشت و بعدها هم چه با مدرسه و چه با دانشگاه پیدا نکرد) چه کار کنم؟ شوهرم به من اجازه نمی‌دهد آرایش کنم و لوازم آرایش را ریخته دور (حمید یادش نمی‌آمد آخرین باری که مادرش را آرایش کرده دیده کی بوده، لوازم آرایش را به شکل قلم‌مویی می‌دید که بر بوم صورت کشیده می‌شوند، ولی به هرحال، با آن خانم – سیما، بیست و هشت ساله از تهران – هم‌حسی می‌کرد، جلوی میز آرایش (یا آن طور که پدرش می‌گفت، میز توالت) تصور او را می‌کرد که دارد با خودش ور می‌رود، یعنی همان کارایی را که زن‌ها می‌کنند و به آن «آرایش» می‌گویند می‌کند، کارهایی که حمید هنوز هم نمی‌دانست دقیقاً چی‌اند) چه کار کنم؟ و یک مسئله‌ی دیگر هم بود، خانمی زنگ زده بود و پچ پچ می‌کرد، گفت بچه‌ی چهارساله‌اش مریض است، یک هو تشنج می‌کند و می‌افتد و کف بالا می‌آورد، قرص‌هایش را پس می‌زند، گفت که یک سال آواره‌ی مطب دکترها بوده، که دیگر طاقت ندارد، که یک بار بالش گذاشته روی صورت بچه (حمید نفهمید چرا) ولی در آخرین لحظات بالش را برداشته، که در خیابان بغلش می‌کند حس می‌کند «چیز» نحیفی را در آغوش کشیده که همه‌اش ممکن است سُر بخورد کف پیاده‌رو یا زیرصندلی تاکسی، گفت که شوهرش الان در اتاق خوابیده است، که (شوهرش) کارش را ول کرده تا همیشه کنار بچه باشد، بعد صدایش را پایین‌تر آورد و گفت نمی‌تواند زیاد حرف بزند، و خانم مجری مدام وسط حرف‌هایش می‌پرید و می‌گفت بله، خب، و یک بار هم گفت مشکلات این دوست‌مان را هم شنیدیم، زن با همان پچ پچ مدام (که می‌شد با صدای برفک تلویزیون اشتباهش گرفت) ادامه می‌داد و می‌گفت چه کار کنم؟ حمید دقت کرد که صدای زن لرزید ولی نشکست. فقط می‌گفت چه کار کنم؟ بعد چند بار «چه کار کنم» گفتن زن، بالاخره همکاران مجری تلفن را قطع کردند، خانم دکتر نصیحتش کرد در این جور مواقع باید آرامش خود را حفظ کنید، که داروهای گیاهی استفاده کنید، و بهتر است به یک مشاور مراجعه کند تا تحت درمان قرار بگیرد. یک بار هم در همین برنامه پیرزنی با صدایی که حتی حمید هم فهمید ساختگی است، زنگ زد و از دخترش نالید چون دخترش یک سال بود که به مادرش سر نزده بود و حتی جواب تلفنش را هم نمی‌داد و پیرزن می‌خواست بداند تاوان چه چیز را دارد پس می‌دهد. پیرزن این جا بی‌اختیار از لحن ساختگی‌اش فاصله گرفت و با صدای خودش مستقیم دخترش (که همان مجری برنامه بود) را خطاب قرار داد، مگر با او چه کار کرده بود که این گونه... صدای بوق بوق آمد مجری، که چهره‌اش از فرط کج و معوجی انگار رفته بود پشت شیشه‌ای خیس، تند تند اعلام کرد که همکارانش نماهنگ زیبایی آماده کرده‌اند که امیدوار است خوشتان بیاید.

این برنامه تا ساعت یازده صبح ادامه داشت.

ساعت یازده صبح که رادیو داشت گزارشی از ترافیک سنگین در بزرگراه همت، مسیر شرق به غرب، می‌داد، حمید داشت از کیسه‌ی پلاسیده‌ی چای برای بار سوم چای می‌گرفت، و هنوز بیدار نشده بود. در واقع، اگر همت می‌کرد و تا طبقه‌ی منفی یک می‌رفت و دوش می‌گرفت و بعد برمی‌گشت بالا و چای چهارم را می‌خورد و سیگار اول را می‌کشید، شاید کمی بیدارتر می‌شد و شاید درگیری شهوانی زبانش با حفره‌ی دندانش (که به درد خوشایند دندان و آه‌های از سر لذت حمید ختم می‌شد) را پایان می‌داد، اما در همین وقت، ارتباط خانم جایگزین خانم سرمدی با مدرسه‌ی راهنمایی عفاف برقرار شده بود و همکار خانم جایگزین خانم سرمدی داشت ضمن عرض سلام و آرزوی ایامی به کام برای بیننده‌ها، از این می‌گفت که مانور زلزله در مدرسه هنوز آغاز نشده و به محض شروع، شنونده‌های مشتاق برنامه را به طور زنده در جریان امور خواهد گذاشت؛ حمید هم جزو این شنونده‌های مشتاق بود و نمی‌خواست این ارتباط زنده (و کلاً هر ارتباط زنده‌ای) را از دست بدهد.

حمید نمی‌دانست دیگر ساکنِ مانده در خوابگاه کجاست و چرا هنوز پیدایش نشده.

دقایقی بعد که سیگار اول روز را تمام کرده بود، به هاله‌ی دود خیره شده بود که احاطه‌اش کرده بود و گذاشته بود رگه‌هایی از آن به همراه هوای سرد از حفره‌ی دندانش بگذرد، و بعد چندین بار در لیوان پلاستیکی‌اش که جای زیرسیگاری استفاده می‌کردند، روی سیگارهای دیگر، له‌اش کرده بود، حمید به انتهای تخت رفت و به دیوار تکیه داد و به همان وضعیت معروف خودش درآمد. این وضعیت که دوستانش (یا بهتر بگویم، هم‌خوابگاهی‌هایش) به آن «تبدّن» می‌گفتند، یک جور کار بدنی منحصر به فرد است و وقت‌هایی انجام می‌شود که حمید در افکارش غرق می‌شود، و شبیه به آن نقاشی‌های پیکاسو می‌شود که اعضای بدن سوژه سرجای خودشان نیستند. در این وضع، سرش در بالش مچاله بین او و دیوار فرو می‌رود، پاهای بلندش، برابر چشمانش، مثل سیم خاردار بالا رفته و در هم گره می‌خورند، کمرش انعطافی عجیب پیدا می‌کند، دست‌هایش را چون نمی‌داند به چه چیزی مشغول کند سرگردان رها می‌کند و به نقطه‌ای نامعلوم روی زیر پیراهنش خیره می‌شود، یا در واقع به جایی خیره نمی‌شود و دنیا برایش تار می‌شود. در این حالت، حمید به این فکر کرد که کاپیتان تیم ملی در جام جهانی 98 که بود. سرمربی قبلی پرسپولیس، قهرمان مسابقات 96 کیلوگرم کشتی آزاد در مسابقات جهانی 2003، اولین برنده‌ی مدال طلای المپیک برای ایران، پایتخت بوسنی، دارنده‌ی رکورد دوی صد متر با مانع، همه و همه از ذهنش پاک شده بودند. و فراموش کردن این خرده‌ریزهای به درد نخور، درست در روزی که ممکن بود بالاخره به یک دردی بخورند، ذهنش را خالی‌تر و دنیایش را تارتر کرد...

 

 

متن کامل داستان در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در ح. الف. 24، تهران - قسمت دوم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: مجله تجربه- سال هفتم اردیبهشت 1396
  • تاریخ: یکشنبه 2 خرداد 1400 - 08:16
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2145

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2387
  • بازدید دیروز: 3142
  • بازدید کل: 23048589