برای نفیسه مرادی
باغ شیبدار، گل سرخ نداشت و مریم منظرهای میخواست که نقطهی طلاییاش گل سرخ داشته باشد. این شد که من در یک عصر گرم با یک بغل گل ایستادم کنار مجسمهی کوهنورد تا مریم و جوانک از راه برسند. مردم گلهای سرخ را میدیدند و لبخند میزدند و من احساس میکردم عجیب شدهام. نه به خاطر گلها. به خاطر سوزشی که به جان دو نقطه از کمرم افتاده بود و هرچه به غروب نزدیکتر میشدیم بیشتر میشد. هرچه سوزش بیشتر میشد، مردمی که لبخند میزدند غریبهتر میشدند. هرچه به ذهنم فشار میآوردم، یادم نمیآمد آن شلوارهای آبی رنگ که اکثر مردم به پا کرده بودند چه اسمی دارد و به آن لوحهای مستطیلی که بیخ گوششان میگیرند چه میگویند. خودم هم یکی از آن لوحها را داشتم و یادم بود که تا یک ساعت پیش اسم آن لوح را میدانستم. حس میکردم همه چیز دارد سیاه و سفید میشود و حس میکردم صداها بلندتر از تحمل گوشم است. نمیدانم مردک اگر دیرتر میآمد، تا کجاها پیش میرفتم ولی با یک ساعت تاخیر بالاخره رسید و حس کردم او تنها نقطهی جهان است که میتواند لنگرگاه من باشد. بین آن همه سیاه و سفید، مریم رنگی بود و صدایش آرامم میکرد. وقتی آمد حس کردم سوزش کمر هم دارد بهتر میشود. بیاختیار شاخههای گل را به سمتش گرفتم. او یک شاخه از وسطشان بیرون کشید و داد به جوانک. بعد دو تا الاغ کرایه کردیم. وسایل و بند و بساط را بارشان کردیم و مریم نشست روی کول یکیشان. من دسته گل به دست، هم پای الاغ مریم راه افتادم. مریم مانتوی شلیتهی آبی تنش کرده بود و زلفها از کنار شال روی صورتش شلال شده بودند. مردم لبخند میزدند و دادزنهای سفرهخانهها کف میزدند. میگفتند مبارک باشد. من هم لبخند میزدم. اگر کت و شلوار و کراواتی که بنا بود توی باغ تنم کنم را همانجا به تن داشتم، چه تصویر زیباتری میشد. مریم میخندید و من هم میخندیدم و مردم هم میخندیدند. جوانک هم پشت سرمان میآمد و توی احوالات خودش بود. عصر خوبی بود و در انتهای بهار و دم دمای غروب به باغ رسیدیم.
آن باغ را اتفاقی پیدا کرده بودیم. توی گشت و واگشتهامان برای پیدا کردن منظره مناسب، یک بار که این سفرهخانههای تا خرتناقِ کوه کلافهمان کرده بودند، به ذهنمان رسیده بود که جای مسیر اصلی از فرعیها برویم. جای آنکه مسیر سنگفرش را تا دالان مسجد ادامه بدهیم و بعد هم از کوچههای تنگ میان ده بالا بکشیم و برویم سمت آبشار، از راه مالروی کنار پل اول رفتیم سمت یک سربالایی که پشت کوه بود و راهی به اوین نداشت. از بیخ بیربط به آن چیزی که میخواستیم. ولی از صبح دو سه باری مسیر درست را رفته بودیم و چیز درستی پیدا نکرده بودیم. خانههای نارنجیرنگ نما رومی تو دل کوه را دیده بودیم و از خنده کیفور شده بودیم. ساختمانهایی که روی رودخانه را پوشانده بودند، حالمان را خراب کرده بودند. آن مغازهی مخروبهی کوچک که روی کاشیهای آبیرنگ سردرش چیزی دربارهی انجمن زنان نوشته شده بود، کنجکاومان کرده بود. آب انار زیر دالان مسجد سرحالمان آورده بود و پرس و جوهامان از پیرهای روستایی به جوابهای سربالا ختم شده بود. از پیرها سراغ جایی را گرفته بودیم که هنوز مثل حدود نود سال پیش مانده باشد؛ دست نخورده و سرحال. آنها خندیده بودند و سر تکان داده بودند. ما هم شانه بالا انداخته بودیم و وجب به وجب باغهای حوالی راه اصلی را گشته بودیم. برای پیدا کردن باغ شیبداری که جویبار داشته باشد و دیوار کاهگلی داشته باشد و پایین شیبش درختهای پُری داشته باشد.
این بار به بیراهه زده بودیم. از مالروی کنار پل کوچک رفتیم و کمی جلوتر به باغی رسیدیم با این هشدار روی پرچینش: «خصوصی؛ وارد نشوید.» وارد نشدیم. از لای پرچین و سیم خاردارها معلوم بود چیزی نیست که میخواهیم. از کنارش گذشتیم و رفتیم و رفتیم تا مسیر تمام شد. گفتم برگردیم اما مریم گفت به جاده چیزی نمانده. پا روی سنگ و صخره و خاک گذاشتیم و عرض دامنه را رد کردیم تا رسیدیم به یک مالروی دیگر که خدا میدانست به کجا میرود. جای دوری نرفت. از پایین باغ آبشاری سر درآوردیم. باغ آبشاری یکی از آنها بود که وجب به وجب گشته بودیمشان. منتظر اخم مریم بودم و خودم را آماده کرده برای دلداری دادن به او. ولی چیزی نگفت و باز هم رفتیم. توی میسر که تهش به توچال میرسید. کمی که گذشت، مریم گفت برگردیم. برگشتیم و نرسیده به باغ آبشاری، خسته و مانده نشستیم سر یک صخره در دامنهی دره. هم او تشنه بود و هم خودم. آب نداشتیم و آفتاب هم تا حدودی تیز بود. باید کمی شیب را پایین میرفتیم تا برسیم به یک جایی که شاید آب باشد و کمی خنک. به مریم گفتم و مخالفتی نکرد. همین که شیب را پایین رفتیم، دیوارهای کاهگلی نمایان شدند. از یک جایی که دیوارش کمی ریخته بود، رفتیم توی باغ. باغ شیب نه خیلی ملایمی داشت. رو به اوین هم بود. چی از این بهتر؟ نزدیک آبشار نبود ولی جوی آبی از وسطش میگذشت. مهمتر از هر چیزی اینکه درختهای پایینش پرشاخ و برگ بودند. همان چیزی که مریم میخواست. فقط مانده بود اینکه بفهمیم صاحبش کیست و قرار و مدار را بگذاریم. قرار و مدار عکاسی را. سه تا عکس. قرار این بود که من در هر سهتاشان باشم. هم آن عکس که جوانک و مریم نقشآفرینهای اصلیاش بودند و من محو و مبهم، برای اینکه بینندهی دقیق لذت کشف را تجربه کند، در عمق میدان، روی سنگی مینشستم. هم آن عکس که اصلیهاش من و پیرزنی بودیم که نقش او را هم خود مریم ایفا میکرد و هم آن عکس که من بودم و پدر مریم و قبر مریم.
وسط باغ یک چهاردیواری هوا شده بود. مخلوطی از آجر و بلوک سیمانی. درش قفل بود. این هم از بخت ما. خسته و مانده نشستیم زیر درخت به. برنامه این شد که نیم ساعتی بنشینیم. کمی خنک میشدیم و هُرم گرما میشکست و شاید صاحب باغ هم میآمد. هر سهی این اتفاق رخ دادند:
خُنک شدیم و گرمای هوا کمی کم شد و راه افتادیم سمت پایین باغ که صاحب باغ آمد. هشتاد سال را رد کرده ولی ظاهرش معلوم نبود. کمرش صاف بود. سر و ریشش سفید. صورتش هم چندان چروکیده نبود. سن را خود گفت. نه در همان اولین دیدار. هفتهی بعد که دوباره با الاغ و وسایل به باغ آمدیم گفت. در آن اولین دیدار منتظر شلتاقش بودم که توی باغ من چه کار میکنید؟ ولی صبوری کرد و حرفمان را شنید. از وسطهای حرف خیره شد به صورت من و البته این را به حساب حیایش گذاشتم. مریم بود که حرف میزد و من از اول تا آخر ساکت بودم. حرف مریم که تمام شد، پیرمرد دستم را فشار داد و گفت خیلی خوش آمدید آقای عشقی. خندهام گرفت. گفتم من عشقی نیستم. قرار است بازیگر نقشش باشم. ولی به حرفم گوش نداد. پشت هم خوشآمدیدهایش را تکرار کرد و دوید سمت چهاردیواری وسط باغ.
پیش از آنکه از حیرت بیرون بیایم با یک کیسهی پارچهای از چهاردیواری بیرون آمد. گفت نمک ندارد. گفتم زحمت نکشید، مرخص میشویم. چیزی نگفت. آمد کیسهی سیب قندک را گذاشت توی بغل من و گفت هروقت آمدید قدمتان سرچشم.
هفتهی بعد وقتی دم دمای غروب به باغ رسیدیم هیچ جای کمرم دیگر تیر نمیکشید. رفتم کمک جوانک و مریم که صندوقها را از الاغ پایین میآوردند. صندوق لباس و صندوقهای نور و صندوق دوربین و لنزها و وسایل را که چیدیم، منتظر دستور بعدی مریم بودم ولی عجلهای نداشت. برنامهاش این بود که بگذاریم آسمان تاریک تاریک بشود. رفتم سمت درختهای پایین باغ تا به قول میرزادهی عشقی تفرجی بکنم. برای اینکه کارم را درست انجام بدهم لازم بود حس عشقی را پیدا کنم. یک روزی او هم جایی مثل همانجایی که من ایستاده بودم، میایستاده و از دور سیاهیهای شهرری را تماشا میکرده.
آن زمان از اینجا شهرری هم دیده میشده. حالا اوین هم پیدا نیست... کاریکاتور رضاخان و باقی آدمهای قدرت که بنا بوده توی روزنامهی قرن بیستم چاپ شود را همینجا برایش آوردهاند. مارها و افعیها را دیده و قاهقاه خندیده. هوای خوب و تماشای دختر شلیته به پایی که کمی آن ورتر مشغول گل چیدن بوده، سرحالش آورده و اجازهی چاپ را داده. دست گذاشته روی شانهی پیرمرد که ریشش را کوتاه کرده بود و کت و شلوار پوشیده بود. گفته این هم یک قدم دیگر به سمت عید خون. پیرمرد چشمها را بسته و دستها را به عرض شانه باز کرده و سر را رو به آسمان گرفته و هوای خوب با دماغش بلعیده و لبخند زده. بعد دختر شلیته به پا آمده به سمت عشقی و گفته بیا کمک. عشقی رفته تا ساقههای گل سرخ را بچیند و آنها را روی بوته گیاههای باغ جا گیر کند.
ولی بوته گیاهی نبود. یک جایی را روی ویزور دوربین نشانم داد و گفت باید اینجا بگذاریمشان. گفتم اینجا که بوته گیاه ندارد.
خب نداشته نباشند. برو بیار.
وقتی میرفت توی جلد کارگردان، حرف حرف خودش بود و این حالش را دوست داشتم. رفتم سراغ پیرمرد: ببخشید پدرجان اجازه هست ما چند تا از بوتههای آن سمت را بیاوریم این ور؟ منتظر پاسخش بودم اما انگار نه انگار. زل زده بود توی صورتم: صاحب اختیارید. خندید. دندانهای زردی داشت. دندانهای خودش بودند: چند سالت است پدرجان؟ انگار که منتظر فرصتی بود برای باز کردن سرحرف. گل از گلش شکفت. گفت به شناسنامه باشد هشتاد. گفتم بله. به قیافهتان میخورد کمتر سن داشته باشید.
نه آقای عشقی. سنم بیشتر است.
مرغش یک پا داشت: عشقی نیستم پدرجان. عشقی نود سال هست مرحوم شده.
شبیه هستید.
خب آره. شبیه بودیم. بخشی از شباهت به خاطر گریم بود. مثلاً سبیل و مدل موها ولی اصلاً بعد از کشف شباهت من به عشقی بود که مریم به فکر عکاسی سه تابلو افتاده بود. نه اینکه خودش به فکر این کار افتاده باشد. من توی سرش انداختم. انداختمش به فکر بازسازی صحنههای داستانی و اولینشان همین سه تابلو. شباهت خب پیش میآید. این را به پیرمرد گفتم و او دوباره زردی دندانها را نشانم داد: صداتان. صداتان هم شبیه است.
دندانهای نیشش بلند بودند. چشمم که به آنها افتاد، دوباره پشت کمرم تیر کشید. این حال تیر کشیدن کمر از همان هفتهی پیش به جانم افتاده بود. گاه و بیگاه. روزهای اول کمتر و دو سه روز آخر بیشتر. روزهای اول فقط سوزش بود آن هم کم. اواخر هفته سوزش بیشتر شد و همراهش چیزها هم رنگ باختند. سیاه و سفید شدند و غریبه شدند. معنی آن سوزش و آن رنگ باختن را میدانستم و منتظرش بودم...
متن کامل داستان در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در سه تابلوی مریم - قسمت آخر مطالعه نمایید.