Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

سه تابلوی مریم - قسمت آخر

سه تابلوی مریم - قسمت آخر

نویسنده: احمد ابوالفتحی

می‌دانستم که بیشترین سوزش و عمیق‌ترین فراموشی تا چند دقیقه دیگر به سراغم می‌آید. سوزش و فراموشی را دوست نداشتم و امیدم به لنگرگاهم بود. دراین چند روز، تماشای مریم پادزهر سوزش بود و درآن لحظه هم کافی بود مریم را پیدا کنم و دو کلام با او حرف بزنم تا همه چیز درست شود. سرچرخاندم تا مریم را پیدا کنم. تاریکی شب و پیرمردی که مدعی است از سن واقعی‌اش بیشتر سن کرده و عشقی را هم می‌شناسد. واقعاً می‌شناسد؟ شاید هم برای خودش یک حرفی زده! صدای عشقی را کجا می‌توانسته بشنود؟ همین را پرسیدم. گفت: توی همین باغ.

سوزش اوج گرفت و مریم هم نبود. کجا بود؟ نمی‌دانستم. لابد همان اطراف. دلیلی نداشت که اجازه بدهم آن سوزش و بازی پیرمرد اسیرم کنند. مریم همان اطراف بود. تصمیم گرفتم سوزش را تحمل کنم. گفتم: پدرجان... چیز دارید.

چی لازم دارید آقای عشقی؟

چیز... یک چیزی که... یک چیزی که برق دارد. روشن می‌کند...

لامپ؟

فانوس نه. چراغ قوه داریم آقای عشقی.

همان. همان.

این همه نورهای بزرگ دارید. چراغ قوه هم لازم است.

هی حرف خودش را می‌زد و با هر کلمه‌اش کمرم گُر می‌گرفت. باید دست به سرش می‌کردم. گفتم: بیل دارید پدرجان؟

بیلچه‌اش را گرفتم و با کمری که حالا تا شده بود، رفتم چند بوته از ریشه درآوردم و در نقطه‌ی طلایی کاشتم. بس که دولا شدم، کمرم دیگر خوب راست نمی‌شد. عیبی هم نداشت. با کمی قوز آن سوزش لعنتی کمتر می‌شد. مریم کجا بود؟... آنجا... به حیث جامه نه شهری بود و نه دهقانی. کنار چهاردیواری دست به سینه زده بود و من را نگاه می‌کرد. هی پلک می‌زدم و هی نگاهش می‌کردم. با هر نگاه درد کمتر می‌شد و کمر صاف‌تر. لباس‌هایش اولش رنگ نداشت. وقتی درد کمرم گم و گور شد، رنگ لباس‌ها جان گرفتند. چادر آبی را دور کمرش بسته بود و چارقدش شُل بود. پیراهنش گلدار آبی بود و دامن شلیته‌اش از زیر چادر بیرون زده بود. زیر دامن تنبان قرمزی پا کرده بود.

خواستم بروم سمتش و بگویم لباس مریم ناکام تا این حد هم رنگ و وارنگ نبوده که جوان از پشت درخت‌ها پیدایش شد و قاقاه خندید. مریم اخم کرد و توپید به جوانک که پروژکتورها را تنظیم کن. به من گفت به چهاردیواری بروم و لباس‌هایم را عوض کنم.

جای کم نور کوچکی بود با دیوارهای گچ و خاک... دوباره کمرم تیر می‌کشید... آلونک فانوس نداشت. یک لامپ آن وسط از سقفش آویزان بود که هر چه به ذهنم فشار می‌آوردم، یادم نمی‌آمد چطور باید روشنش کنم. یک چیز سفید به دیوار بود که حدس زدم ربطی به لامپ دارد. دستم را گذاشتم روش و لامپ روشن شد. مریم لباس‌ها را مرتب و منظم گذاشته بود روی صندوق. کت و شلوار و کراوات مشکی. کت و شلوار و کوه؟ شانه بالا انداختم و پوشیدمشان. تنگ بودند. کراوات را به هزار زحمت میزان کردم و نشستم روی صندوق تا بلکه سوزش مداوم بالای کمر دست از سرم بردارد. بعد رفتم سراغ تاقچه.

چند جلدی کتاب آنجا بود و کنجکاوم کرده بود. دو، سه کتاب پاره‌ی قدیمی و یک کتاب چاپ سنگی و یکی هم... اسمش کلیات عشقی بود. قدیمی بود. کتاب را تورقی کردم. رسیدم به شعر ایده‌آل پیرمرد دهقان. کنجکاو بودم که ببینم توی این چاپ هم شعر را تمام و کمال منتشر کرده‌اند یا نه. برایم مهم بود که پیغام ته شعر درست و حسابی منتقل شده باشد. آن حرف‌ها، حرف‌های اساسی بودند. تابلوی شب مهتاب کامل بود. اوایل گل سرخ مثلاً کنار اولین بیت مربوط به مریم نوشته شده بود خدا رحمتش کند. یا آنجا که جوانک توصیف شده بود در حاشیه نوشته بودند: لعنت. جلو رفتم تا به حرف‌های اصلی انتهای شعر برسم. انتهای تابلوی سرگذشت پدر مریم و ایده‌آل او. یکی نوشته شده بود: ایده‌آل من عید خون نبود.

لب را گاز گرفتم. می‌خواستم بلند شوم اما کمر امان نمی‌داد. دست به دیوار گرفتم و بلند شدم. به هر زحمت که بود پاها را محکم کردم و دستم را دراز کردم تا کتاب را توی تاقچه بگذارم. دستم تا لبه‌ی تاقچه رسید. کتاب را همان لبه گذاشتم و با انگشت هلش دادم تا کمی عقب برود و روی تاقچه جاگیر بشود و نیفتد. جاگیر نشد و افتاد. شیرازه‌اش پاشید و یک تکه کاغذ که ربطی به ورق‌های کتاب نداشت، از لایش بیرون افتاد. درد امانم را بریده بود اما با آن جمله که در انتهای ایده‌آل خوانده بودم، نمی‌توانستم از خیر کاغذ بگذرم. زانوها را شکاندم و نرم نرم آنقدر خم شدم که دست به زمین برسد. کاغد را برداشتم و توی جیب کت گذاشتم. نای خواندن نداشتم. خواندن را به بعد از تماشای مریم موکول کردم. بعد از التیام درد کمر. لازم بود که از چهاردیواری بیرون بزنم. لازم بود خیره بشوم به مریم. تا حواسم سرجا بیاید و بتوانم به این فکر کنم که آن همه کلمه‌ها را چه کسی کنار ایده‌آل نوشته است؟ پیرمرد؟ شک نداشتم که درد کمر من هم به او مربوط است. لابد به آن شیب‌ها... لابد مجنون است. می‌تواند خطرناک هم باشد. برای مریم...

همه چیز کم‌رنگ بود. چشم‌های من سیاه و سفید می‌دیدند و شب هم نزدیک بود. پیرمرد با موهای آشفته نزدیک چهاردیواری نشسته بود و صورتش را روی زانوها گذاشته بود و اشک می‌ریخت. توی احوالات خودش بود و مریم... مریم آن پایین بود. در انتهای شیب. کنار گل‌هایی که من کاشته بودم. نگاهش کردم و همه چیز کم کم رنگ گرفت. پیرمرد سرگرم خودش بود. حتی نیم نگاهی هم به مریم نمی‌انداخت. جوانک چپید توی چهاردیواری تا لباسش را عوض کند و من زیرچشمی همه را جا می‌پاییدم. پیرمرد زیرلب چیزی زمزمه می‌کرد. رفتم نزدیک‌تر. نزدیک که شدم، زمزمه‌اش قطع شد. گفتم: اینجا چرا نشستید پدرجان؟

اینجا مدفن جگر گوشه‌ام است آقای عشقی.

دوباره سوزش کمر. کار از تیر کشیدن گذشته بود. خواستم سربرگردانم و مریم را نگاه کنم اما پشیمان شدم. دلم دیگر فرار نمی‌خواست. دلم می‌خواست به بازی تن بدهم تا ببینم به کجا ختم می‌شود. تنم زیر بازی خم شده بود. پاهایم هم سنگین بودند. نشستم و به درختی تکیه دادم. کمی پایین‌تر مریم داشت آن چیزهای بزرگ که نور تولید می‌کردند را تنظیم می‌کرد ولی من نگاهم را دزدیدم و خیره نگاهش نکردم. پیرمرد خیال نزدیک شدن به او را نداشت و همین برایم کافی بود. درد نمی‌گذاشت دهانم به پرسش باز شود. همان جور نشسته بودیم. نه من چیزی می‌گفتم نه پیرمرد.

ولی ... باید چیزی می‌گفتم. باید از آنجا دورش می‌کردم. ممکن بود جوانک را با همان لباس‌هایی که با آنها مریم را بی‌عفت کرده بود و به خودکشی وا داشته بود، ببیند. ممکن بود با دیدن جوانک در آن لباس‌ها خطرناک شود.

چه سؤالی بپرسم؟ چشم‌ها را بستم تا تصاویر سیاه و سفید دست از سرم بردارند.

گفتم: شما از قدیم اینجا بودید پدرجان؟

دست به زمین زدم و به هر زحمتی بود از جا بلند شدم. پیرمرد هم وقتی دید بلند شدن برایم مشکل است، به کمکم آمد و زیربغلم را گرفت.

کجا آقای عشقی؟

آن بالا. برویم زیر آن چیز که آن بالاست. روی آن سنگ.

نه. آن را نمی‌گویم. اینکه گفتید همین‌جا بودیم... کجا بودیم آقای عشقی؟

همین حوالی دربند بودید؟

بله.

اصلیت‌تان هم کرمانی است. درست است؟

نمی‌دانم آقای عشقی.

شما من را از کجا به کجا آوردی پدرجان؟

من سرم همیشه توی کتاب بوده آقای عشقی.

حالا به سنگ کنار دیوار رسیده بودیم. همانجا که مریم آن چیز بزرگ پر نور را کار گذاشته بود. نشستم سر سنگ و به دیوار تکیه دادم.

یک چیزی را خواهش می‌کنم از من بپذیر پدرجان. من عشقی نیستم. تو هم پیرمرد آن شعر نیستی.

برمنکرش لعنت آقای عشقی. شما فقط شبیه هستید.

قیافه که آره. صدای عشقی را که ولی شما هم نشنیدید پدرجان.

چه عرض کنم آقای عشقی.

دیگر کار من از تعجب گذشته بود. پیرمرد را به حال خودش گذاشتم و او هم رفت. حالا دیگر تاریکی مناسب شده بود. چیزهای پر نور، روشن شدند. همه چیز را کمی تار می‌دیدم و سیاه و سفید و کمی رنگ پریده. جوان با کلاه ساده و شلوار و ژاکت و پوتین کمی پایین‌تر از من کنار من نشسته بود و من نگاه‌شان نمی‌کردم. درد می‌کشیدم و تار می‌دیدم و تحمل می‌کردم. کاغذی که از لای کتاب بیرون افتاده بود را از جیب کت درآوردم تا سرم را گرم آن کنم و از وسوسه‌ی تماشای مریم خلاص شوم. کاغذ خیلی کهنه‌ای بود. زرد و پوسیده. تای کاغذ را با احتیاط باز کردم که از وسط نصف نشود. خیلی معلوم نبود چی نوشته. جلوتر آوردمش.

خطش آشنا بود. نوشته بود اوایل گل سرخ است و... دست نوشته‌ی تابلوی اول بود. به خط... خط من. من منتظر بیشتر شدن درد کمر بودم ولی بدتر نشدم. شاید درد و سوز از آن بیشتر نمی‌توانست بشود. از آن بیشتر اگر می‌شد لابد بی‌هوش می‌شدم و چه خوب می‌شد اگر بی‌هوش می‌شدم. جوان حالا روی سبزه‌ی لب جوی دراز کشیده بود. مریم هم لابد دراز کشیده بود. مریم را نمی‌دیدم. حتی اگر به خاطر سرکوب وسوسه هم نبود، دلم نمی‌خواست در آن حال ببینمش.

خواستم آب دهانم را قورت بدهم که گیر کرد و به سرفه افتادم. دیگر نمی‌شد نشست. با هر سرفه جان از بدنم بیرون می‌آمد و بعد با زحمت برمی‌گشت. با درد کمر از جا پریدم و همین کمر راست کردن پردرد تمام توش و توانم را خالی کرد. می‌خواستم بروم. نمی‌دانستم کجا ولی می‌خواستم بروم. هنوز قدم اول را برداشته بودم که پیرمرد دوباره آمد. با یک کتابچه‌ی بزرگ مربع. بازش کرد. لایه صفحه‌هایش عکس بود. آورده بود نشان من بدهدشان. عکس‌های سیاه و سفید کم رنگی از من و خودش. درست با همان حالی که ایستاده بودیم و در همان جایی که ایستاده بودیم. با همان لباس‌هایی که تن‌مان بود. شاید هم عکس‌ها کهنه و فرسوده نبودند. ولی چشم‌های من حالا دیگر فرسوده می‌دید. حتی چند خط سفید هم جلوی چشمم بالا و پایین می‌پریدند. پیرمرد گفت: چه روزگاری بود...

دیگر نای ایستادن نداشتم. پهن زمین شدم و درازکش خودم را رساندم به تاریکی. می‌خزیدم به سمت تاریکی و پیرمرد هم با قدم‌های بلندش در تاریکی راه می‌رفت. چند قدمی که رفت چمباتمه زد و با سنگی که در دست داشت دو سه بار روی زمین کوبید. گفتم مگر قبر مریم آن پایین نبود؟ گفت همه جای این دنیا برای من قبر مریم است. زانوها را توی شکم جمع کرد و سرش را گذاشت روی زانوهاش.

من دیگر نای خزیدن نداشتم. کمرم تیر می‌کشید ولی نای فریاد کشیدن هم نداشتم. درد هی بیشتر می‌شد و ذهنم حالا سنگین شده بود. می‌شنیدم که مریم صدایم می‌زند که بروم و عشقی بشوم ولی نمی‌توانستم. طاق باز شدم و خیره شدم به آسمان تهران که تار بود و بی‌ستاره. کاش مریم کنارم بود. می‌توانست لنگرگاهم باشد و شاید مثل چند ساعت پیش کنار مجسمه‌ی کوهنورد حالم با دیدنش خوب می‌شد. نبود و نای صدا زدن نداشتم. باید دنبال لنگرگاه دیگری می‌گشتم. تمام زورم را بردم به سمت کمرم و کمر را تا آن جا که جان داشتم روی زمین فشار دادم. درد کمتر شد. حالا نای پرسیدن داشتم: آن عکس‌ها را کی گرفته؟ کی؟

ولی پیرمرد حواسش به من نبود. لب‌هاش می‌جنبیدند ولی جواب من را نمی‌داد. لابد فاتحه می‌خواند. به هر زحمتی بود نزدیک‌تر شدم. حالا صدای پیرمرد را می‌شنیدم. یک شعر را زمزمه می‌کرد. دقت کردم تا بفهمم چه می‌خواند: سر از.... خااااک.. به در کرد... بر اطراف نظر کرد.

حالا تصنیف را واضح می‌شنیدم. صدای پیرمرد کلفت بود ولی مردانه نبود. صدا گرفته و خفه بود. خش مدامی هم داشت که ربطی به خود صدا نداشت. به خاطر فرسودگی بود.... انگار که پیرمرد نمی‌خواند. انگار که صفحه‌ی گرامافون را راه انداخته بودند و پیرمرد جای خواننده لب می‌زد. خواننده کی بود؟ هرچه ذهنم بیشتر درگیر صدا و اسم خواننده می‌شد درد کمر کمتر می‌شد. حالا نشسته بودم و خیره بودم به لب‌های پیرمرد. دیدم که... زنی... با کفن... حالا من هم همراه او زمزمه می‌کردم. حس می‌کردم می‌توانم تمام تصنیف را از حفظ بخوانم. چیزهای مبهم گنگی را هم به یاد می‌آوردم که نمی‌توانستند خاطرات من باشند اما به یاد آوردن آنها دیگر برایم عجیب نبود. مثلاً یادم آمد که دندان پیرمرد پیله کرده بود. دیگر نمی‌توانستم بنشینم. حالا کمرم سالم سالم بود. دلم می‌خواست بدوم. تاریکی بود. تاریکی. چند قدمی رفتم و رسیدم به همانجای دیوار کاهگلی که ریخته بود. تصنیف را فریاد می‌زدم و سبک بال بودم. حوالی باغ روبه رو، فانوسی روشن بود. رفتم به سمت نور فانوس. منتظر چیزهای خاردار آهنی دور باغ بودم. هی به اسم آن چیزها فکر می‌کردم و اسمشان یادم نمی‌آمد. ولی خیلی خوب یادم می‌آمد که صاحب باغ جوش خیلی گنده‌ای روی دماغش داشته. به باغ روبه رو رسیدم. خارهای آهنی نبودند. اسم صاحب خانه باغ را صدا زدم. صدایی نیامد برگشتم. به دیوار ریخته‌ی باغ پیرمرد رسیدم ولی خبری از دیوار نبود. حالا نفسم گرفته بود. سلانه قدم برمی‌داشتم و بغض کرده بودم. دلیلش را نمی‌دانستم ولی دلم می‌خواست ‌های‌های گریه کنم. کمرم خم بود و دستم را به درخت‌ها می‌گرفتم. دو، سه قدم که رفتم دیدم که زنی با کفن از خاک درآمد. منتظرش بودم. هیچ از دیدنش جا نخوردم.

سلام. چرا رنگتان پریده آقای عشقی؟

صدای مریم نبود... صدای مریم بود ولی صدای مریم نبود... حالا کمرم دوباره تیر می‌کشید. جانکاه.

آخ.

چی شد آقای عشقی؟

به شکم افتادم و ناله کردم. انگار دو تا تیر به بالای کمرم شلیک کرده بودند. شاید هم نیش افعی بود. یا مار. چیزی کمرم را می‌شکافت و من به خودم می‌پیچیدم. می‌خزیدم و ناله می‌کردم. آن قدر خزیدم تا رسیدم به روشنایی. به یک عصر خوب در حوالی دربند. دربند عجیبی بود. تا بالای کوه را سنگفرش کرده بودند. من کنار مریم قدم می‌زدم. رفتیم به باغ پدر مریم. ایستادم کنار پدرش و مریم عکس ما را گرفت. دیگر نا نداشتم. درازکشیدم و مریم هنوز بالای سرم بود.

خسته‌ای آقای عشقی. چشم‌هایت را ببند.

پدرش هم بود: چیزی نیست آقای عشقی. چشم‌هاتان را ببندید.

چشم‌ها را بستم. همه جا تاریک شد و دیگر مریم هم نبود. توی تاریکی کمرم هم دیگر تیر نمی‌کشید. منتظر صدای مریم بودم که فریاد بزند کجایی؟ بیا می‌خواهیم عکس بگیریم. ولی صدا فقط صدای جیرجیرک بود. دلم چیزهای بزرگ پر نور می‌خواست. دلم لنگرگاه می‌خواست. ولی مریم نبود. با جوانک بود. من با تاریکی بودم. تاریکی بود و تاریکی و حس می‌کردم مرحوم بودن هیچ هم راحت نیست.

 

پایان. 

متن کامل داستان در این سایت ارائه شده است.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: مجله تجربه- سال هفتم اردیبهشت 1396
  • تاریخ: شنبه 1 خرداد 1400 - 15:50
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2431

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

نظرات

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 319
  • بازدید دیروز: 2589
  • بازدید کل: 23049110