Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

سلّاخ خانه ی شماره ی پنج - قسمت دوم

سلّاخ خانه ی شماره ی پنج - قسمت دوم

نویسنده: کورت ونه گات جونیر
ترجمه: ع. ا. بهرامی

دو هفته‌ای بود که جنگ در اروپا تمام شده بود. ما را به خط کرده بودند و سربازان روسی از ما نگهبانی می‌کردند. همه جمع بودند: انگلیسی، آمریکایی، هلندی، بلژیکی، فرانسوی، کانادایی، نیوزلندی، استرالیایی، آفریقای جنوبیایی، هزاران نفر که قرار بود از اسارت بیرون بیاییم.

طرف دیگر مزرعه چغندر، هزاران روسی، لهستانی، یوگسلاویایی و ملیت‌های دیگر ایستاده بودند که سربازان آمریکایی از آنها نگهبانی می‌کردند. همان‌جا، زیر باران، مبادله صورت گرفت؛ تک تک، یک نفر به عوض یک نفر دیگر. من و اوهار با جمع زیادی پریدیم پشت یک کامیون آمریکایی. اوهار با خودش سوغاتی نداشت. دیگران تقریباً همه سوغاتی‌هایی با خودشان آورده بودند. من یک شمشیر تشریفاتی متعلق به لوفت وافه داشتم، که هنوز هم دارم. یک آمریکایی کوچولوی هار، که اینجا به اسم پل لازارو از او نام می‌برم، حدود یک کاسه الماس و زمرد و یاقوت و این جور چیزها داشت. لازارو، این اشیاء را از اجساد مرده‌های توی سرداب‌های درسدن، بلند کرده بود. رسم روزگار چنین است.

یک سرباز انگلیسی خُل و چل که همه دندان‌هایش را جایی که معلوم نبود کجا، از دست داده بود، سوغاتی‌هایش را ریخته بود توی یک کیسه کرباسی. چشم‌هایش را غلتی می‌داد، گردن درازش را می‌چرخاند و سعی می‌کرد مچ سربازهای دیگری را که با غبطه به کیسه او نگاه می‌کردند در حین ارتکاب جرم بگیرد. و مدام هم کیسه را روی پای من می‌زد.

اول خیال می‌کردم این کارش اتفاقی است. اما اشتباه می‌کردم. بالاخره مجبور بود محتویات کیسه را به کسی نشان بدهد و تصمیم گرفته بود به من اعتماد کند. وقتی چشمش به چشم من افتاد، چشمکی زد و سر کیسه را باز کرد. توی کیسه یک مدل گچی برج ایفل بود. رنگ طلایی به آن زده بودند و یک ساعت هم روی آن نصب شده بود.

گفت: «چیز معرکه‌ای است.»

بعد با هواپیما ما را برای استراحت بردند به یک اردوگاه در فرانسه؛ در این اردوگاه، مخلوط شیر و شکلات و بستنی و انواع غذاهای مقوی به ما می‌خوراندند تا اینکه همه‌مان حسابی تپل مپل شدیم. بعد هم ما را به آمریکا برگرداندند و من، با یک دختر تپل مپل عروسی کردم.

و بچه‌دار شدیم.

بچه‌ها حالا دیگر بزرگ شده‌اند و من هم شده‌ام یک گنده دماغ، با یک دنیا خاطره و یک عالمه سیگار پال مال. اسم من هست همی یان یانسن، می‌کنم کار کنون در ویسکانسن، کار من باشد در چوب بُری.

هرازگاهی، اواخر شب که زنم خوابیده، سعی می‌کنم با تلفن با یکی از دوست دخترهای دوره جوانیم تماس بگیرم. به تلفنچی می‌گویم:

«تلفنچی، ممکن است خواهش کنم شماره تلفن خانم فلان و بهمان را به من بدهید؟ فکر کنم خانه‌اش در فلان محل است.»

«متأسفم، آقا. اسم همچین آدمی اینجا نیست.»

«متشکرم، تلفنچی. به هرحال زحمت کشیدید. متشکرم.»

از سرگرمی‌های دیگر من، حرف زدن با سگمان است. سگ را می‌آورم توی اتاق یا می‌برم بیرون و با هم کمی گپ می‌زنیم. به سگ می‌فهمانم که ازش خوشم می‌آید و او هم به من می‌فهماند که از من خوشش می‌آید. بوی گاز خردل و گل سرخ سگمان را ابداً ناراحت نمی‌کند.

به سگ می‌گویم: «اوضاعت روبراه است، ساندی. ساندی، خودت که می‌دانی اوضاعت روبراه است؟»

بعضی وقت‌ها، رادیو را روشن می‌کنم و به برنامه‌های گفتگو که از شب بوستون یا نیویورک پخش می‌شود گوش می‌دهم. وقتی مست می‌کنم، تحمل شنیدن موسیقی ضبط شده را ندارم.

بالاخره می‌روم بخوابم و زنم می‌پرسد ساعت چند است. همیشه باید بداند ساعت چند است. بعضی وقت‌ها نمی‌دانم ساعت چند است و می‌گویم بیا مرا بگرد.

گاه‌گاهی به فکر سوابق تحصیلیم می‌افتم. بعد از جنگ دوم جهانی، مدتی به دانشگاه شیکاگو رفتم و مردم‌شناسی خواندم. آن روزها، به همه یاد می‌دادند که بین آدم‌ها مطلقاً تفاوتی وجود ندارد. هنوز هم ممکن است همین چیزها را یاد بدهند.

چیز دیگری که یادمان می‌دادند این بود که در دنیا آدم بد و مضحک و یا نفرت‌انگیز پیدا نمی‌شود. پدرم قبل از مرگ، به من گفت: «می‌دانی تو قصه‌های تو هیچوقت آدم بد پیدا نمی‌شود.»

به او گفتم این همان چیزی است که بعد از جنگ در دانشگاه یاد گرفتم.

ضمن تحصیل در دانشگاه که خیال داشتم مردم‌شناس بشوم، برای یک مؤسسه مشهور به اسم دفتر خبر شهر شیکاگو، با حقوق هفته‌ای بیست و هشت دلار کار می‌کردم. یک بار نوبت کارم را از شب به روز تغییر دادند و مجبور شدم یک پست شانزده ساعت کار کنم. مؤسسۀ ما مورد حمایت تمام روزنامه‌های محلی، آسوشیتدپرس، و یونایتدپرس و همۀ این جور مؤسسات بود. و ما اخبار مربوط به دادگاه‌ها و کلانتری‌ها و و گارد ساحلی دریاچه میشیگان و جاهای دیگر را گزارش می‌کردیم. زیر شهر شیکاگو را لوله‌کشی کرده‌اند و نامه‌ها و مراسلات پستی را در داخل این لوله‌ها، با فشار هوا به نقاط مختلف شهر انتقال می‌دهند. و ما از طریق همین لوله‌ها با مؤسساتی که به ما پول می‌دادند ارتباط داشتیم.

خبرنگاران، گزارش‌هایشان را از طریق تلفن برای نویسنده‌هایی که روی گوش‌هایشان، گوشی‌های مخصوص گذاشته بودند می‌خواندند. این نویسنده‌ها، رپرتاژها را روی کاغذ استنسیل پیاده می‌کردند که بعد با ماشین پلی‌کپی تکثیر می‌شد. بعد گزارش‌های تکثیر شده را داخل لوله‌های کوچکی که از مخمل و برنج درست شده بود، می‌گذاشتند و به خورد لوله‌های هوا می‌دادند. زمخت‌ترین خبرنگاران و نویسندگان زن‌ها بودند، که بعد از رفتن مردها به جبهه جنگ، جای آنها را گرفته بودند.

اولین گزارشم را مجبور شدم با تلفن به یکی از همین دخترهای سلیطه دیکته کنم. داستان دربارۀ سرباز سابق جوانی بود که در یک ساختمان بزرگ مأمور یکی از آن آسانسورهای عهد بوق و از مد افتاده، شده بود. در طبقه اول، در آسانسور را برای قشنگی به صورت یک شبکه آهنی ساخته بودند. پیچک‌های آهنی از لای سوراخ‌های آن بیرون می‌آمد و پیچ و تاب می‌خورد. روی در، یک شاخۀ آهنی بود که دو پرندۀ عشق آهنی روی آن نشسته بودند.

یک روز، این سرباز سابق تصمیم می‌گیرد با آسانسور به زیرزمین ساختمان برود. در را می‌بندد و آسانسور را به طرف پایین راه می‌اندازد اما حلقه ازدواجش لای تزیینات آهنی در، گیر می‌کند و در هوا آویزان می‌ماند. بعد کف اتاقک آسانسور پایین می‌رود و زیرپایش خالی می‌شود.

سقف اتاقک می‌آید و او را زیر خود، له و لورده می‌کند. بله، رسم روزگار چنین است.

بنابراین به دفتر خبرگزاری تلفن زدم و زنی که می‌خواست خبر را تکثیر کند، پرسید: «زنش چی گفت؟»

گفتم: «هنوز خبر ندارد. حادثه همین الان اتفاق افتاده.»

«برایش تلفن کن و اطلاع بده.»

«چی؟»

«بگو اسمت سروان فین است و مأمور شهربانی هستی. بگو باید خبر بدی را به اطلاع او برسانی. خبر را به او بگو و ببین چه می‌گوید؟»

من هم همین کار را کردم. زنش همان حرف‌هایی را زد که انسان در چنین مواقعی انتظارش را دارد. که مثلاً بچه دارند و این جور چیزها.

وقتی به دفتر مؤسسه برگشتم، خانم نویسنده، محض اطلاع خودش پرسید آدمی که له شده بود، وقتی له و لورده شده بود چه شکلی بود.

من هم برایش تعریف کردم.

خانم نویسنده سرگرم خوردن یک تکه شیرینی مارک سه تفنگدار بود و گفت: «ناراحت نشدی؟»

گفتم: «بع نه! توی جنگ از این بدترش را هم دیده‌ام نانسی.»

حتی همان موقع هم که مثلاً داشتم کتابی دربارۀ درسدن می‌نوشتم، ماجرای حملۀ هوایی درسدن، در آمریکای آن زمان، شهرت چندانی نداشت. عده معدودی می‌دانستند که بمباران درسدن، مثلاً، از بمباران هیروشیما به مراتب بدتر است. البته من هم می‌دانستم. تبلیغات چندانی در این مورد نشده بود.

یک بار به طور اتفاقی، توی یک کوکتل‌پارتی با یکی از استادان دانشگاه شیکاگو دربارۀ حملۀ هوایی درسدن و کتابی که قرار بود دربارۀ آن بنویسم صحبت کردم. این استاد عضو چیزی بود به اسم کمیتۀ تفکر اجتماعی. این مرد از اردوگاه‌های مرگ حرف می‌زد و برایم تعریف کرد که آلمانی‌ها چطور با پیه و چربی یهودی‌های مرده، شمع و صابون درست کرده‌اند و این جور چیزها.

تنها حرفی که توانستم بزنم این بود: «می‌دانم. می‌دانم. خودم می‌دانم.»

جنگ دوم جهانی مردم را واقعاً خشن کرده بود. و من در قسمت روابط عمومی شرکت جنرال الکتریک در شهر شنکتادی، واقع در ایالت نیویورک به کار مشغول شدم و در دهکده الپلوس، دواطلبانه به عضویت ادارۀ آتش‌نشانی درآمدم. در همین دهکده برای اولین بار صاحب یک خانه شدم. در قسمت روابط عمومی، رئیس من یکی از زمخت‌ترین آدم‌هایی بود که همیشه دلم می‌خواست ببینم. این آدم قبلاً در شهر بالتیمور، در قسمت روابط عمومی درجه سرهنگ دومی داشت. در زمان اقامت من در شنکتادی عضو کلیسای رفورمیست هلندی شد که به نوبۀ خود کلیسای بسیار زمختی است.

ایشان گاهی با مسخرگی از من می‌پرسیدند چرا در جنگ افسر نشده‌ام، انگار تقصیر من بوده یا کار بدی کرده بودم...

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در سلاّخ خانه ی شماره ی پنج - قسمت آخر مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب سلّاخ خانه ی شماره ی پنج- انتشارات روشنگران و مطالعات زنان
  • تاریخ: پنجشنبه 30 اردیبهشت 1400 - 08:05
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2577

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2290
  • بازدید دیروز: 3142
  • بازدید کل: 23048492