من و زنم دیگر آن تپل مپلی اولیهمان را از دست داده و وارد سالهای نیقلیونی شده بودیم. دور و برمان را سربازهای نیقلیونی و زنهای نیقلیونیشان گرفته بودند. به گمان من در شنکتادی، در بین این سربازهای سابق، آنهایی که از همه بهتر، مهربانتر و خوشمزهتر بودند و از جنگ تنفر داشتند، همانهایی بودند که زمانی در جبهه عملاً جنگیده بودند.
در آن موقع برای نیروی هوایی نامهای نوشتم و جزئیات حمله درسدن را از آنها خواستم. اینکه مثلاً چه کسی دستور حمله را صادر کرده، چند هواپیما در این حمله شرکت داشته، یا چرا این حمله انجام گرفته، یا نتایج مطلوب آن چه بوده و چیزهایی مثل این. شخصی که جواب نامه مرا داد، مثل خود من در قسمت روابط عمومی کار میکرد. در جواب من اظهار تأسف کرده بود که نمیتوانند اطلاعاتی به من بدهند، برای اینکه این اطلاعات هنوز هم جزء مطالب کاملاً سری محسوب میشد.
نامه را با صدای بلند برای زنم خواندم و گفتم: «سری؟ پناه بر خدا، سری برای کی؟»
آن روزها ما جزء اتحادیه جهانی فدرالیستها بودیم. اما نمیدانم این روزها چکارهایم. شاید تلفنیست شدهایم. مرتب تلفن میکنیم، یا لااقل من یکی، آن هم اواخر شب یک بند تلفن میکنم.
دو هفته بعد از اینکه به رفیق زمان جنگم، برنارد وی. اوهار، تلفن زدم، عملاً هم به دیدن او رفتم. این جریان باید مربوط به سال 1964 یا همین حدودها باشد – آخرین سال نمایشگاه جهانی نیویورک. هیهات سالهای گریزان چه زود میگذرد. اسم من هست همی یان یانسن.
جوانی بود از اهل استانبول.
دو تا دختر کوچولو هم با خودم بردم، یکیشان دخترم، نانی، بود و دیگری بهترین دوست او، آلیسون میچل. آنها هیچ وقت از کیپ کاد پا بیرون نگذاشته بودند. هر وقت به یک رودخانه میرسیدیم، مجبور میشدیم توقف کنیم تا آنها در ساحل رودخانه بایستند و مدتی در بحر آن فرو بروند. هیچ وقت آب را به این صورت باریک، دراز و بدون نمک ندیده بودند. این رودخانه هودسون بود. توی رودخانه ماهی کپور پیدا میشد و ما هم آنها را دیدیم. هرکدام از آنها اندازه یک زیر دریایی اتمی بود.
آبشار هم دیدیم، نهرهایی که از روی تخته سنگها به داخل دره لور میپریدند. سر راهمان چیزهای زیادی بود، که میشد به خاطرشان ایستاد و به تماشا مشغول شد – و بعد هم راه افتاد و رفت. این دختر کوچولوها لباسهای مهمانیشان را پوشیده بودند، پیراهن سفید و کفش سیاه، و به همین خاطر غریبهها به محض دیدن آنها میفهمیدند چه بچههای نازی هستند. میگفتم: «موقع رفتن است.» و راه میافتادیم.
و خورشید غروب کرد، و ما توی یک رستوران ایتالیایی شام خوردیم، و بعد درِ خانه سنگی و قشنگ برنارد وی اوهار را زدم. گردن یک بطری ویسکی ایرلندی را مثل گرز محکم توی مشتم گرفته بودم.
زن نازنینش، مری را هم دیدم که این کتاب را به او اهدا میکنم. این کتاب را به گرهارد مولر راننده تاکسی اهل درسدن نیز اهدا میکنم. مری اوهار، یک پرستار متخصص است، که برای زنها شغل ایدهآلی است.
مری از دو تا دختر بچهای که همراه خودم آورده بودم خیلی تعریف کرد؛ بعد آنها را با بچههای خودش قاطی کرد و فرستادشان طبقه بالا تا با هم بازی کنند و تلویزیون تماشا کنند. وقتی بچهها از اتاق بیرون رفتند، تازه گوشی دستم آمد که مری از من خوشش نمیآید یا لااقل از چیزی در آن شب خوشش نمیآید. رفتارش مؤدب اما سرد بود.
گفتم: «خانه دنج قشنگی دارید.» که البته دروغ نمیگفتم.
گفت: «برایتان جایی ترتیب دادهام که بتوانید با هم حرف بزنید و کسی هم مزاحمتان نشود.»
گفتم: «خیلی خوبه.» و پیش خودم اتاق تختهکوبی شدهای را مجسم کردم با یک بخاری دیواری و دو تا صندلی چرمی که دو کهنه سرباز بتوانند بنشینند، مشروب بخورند و گپ بزنند. اما در عوض ما را به آشپزخانه برد. سر میز آشپزخانه که روی آن را لعاب چینی داده بودند، دو تا صندلی نهارخوری معمولی گذاشته بود. یک لامپ دویست واتی از سقف آویزان بود و انعکاس نور آن از روی سطح میز چشم را کور میکرد. مری در واقع یک اتاق عمل آماده کرده بود. فقط یک گیلاس روی میز گذاشته بود، که آن هم برای من بود. برایم توضیح داد که اوهار از زمان جنگ به بعد دیگر نمیتواند مشروب قوی بنوشد.
بدین ترتیب بود که نشستیم. اوهار ناراحت و پریشان بود اما علتش را نمیگفت. نمیفهمیدم مری از من چه دیده بود که این قدر با من لج کرده بود. مردِ زن و بچهداری بودم. یک زن هم بیشتر نگرفته بودم. مست هم نبودم. زمان جنگ هم نسبت به شوهرش کار زشتی نکرده بودم.
مری برای خودش یک لیوان کوکاکولا ریخت، ظرف قالبهای یخ را به ظرفشویی آشپزخانه که از جنس فولاد زنگ نزن بود، میزد و سر و صدا راه میانداخت. بعد گذاشت رفت جای دیگر. اما آرام نمیگرفت. توی خانه راه افتاد، درها را باز و بسته میکرد و برای اینکه دق دلش را خالی کند، حتی صندلیها را هم جا به جا میکرد.
از اوهار پرسیدم مگر کاری کردهام که این حرکات از زنش سر میزند.
اوهار گفت: «چیزی نیست. غصه این چیزها را نخور. ربطی به تو ندارد.» داشت لطف میکرد. دروغ میگفت. البته که به من ربط داشت.
بدین ترتیب بود که سعی کردیم مری را ندیده بگیریم و خاطرات دوران جنگ را به یاد بیاوریم. از مشروبی که آورده بودم چند تا گیلاس زدم. گاهی قد قد میخندیدیم، گاهی نیشمان باز میشد و طوری رفتار میکردیم انگار حوادث جنگ برایمان زنده شده است، اما در واقع چیزی به یادمان نمیآمد. اوهار یادش به یکی از بچههایی افتاد که قبل از بمباران درسدن، دستش به یک انبار شراب رسیده بود و مجبور شدیم او را با چرخ دستی ببریم. این هم مطلبی نبود که بشود با آن کتاب نوشت. یادم به دو سرباز روسی افتاد که یک کارخانه ساعتسازی را غارت کرده بودند. یک گاری اسبی را پر ساعت کرده بودند. شاد و مست بودند و داشتند سیگارهای خیلی گندهای را که با کاغذ روزنامه پیچیده بودند، میکشیدند.
خاطرات ما همینجا ته کشید و مری هنوز هم سر و صدا راه میانداخت. بالاخره برای بردن کوکاکولای دیگری به آشپزخانه آمد. و با وجودی که یک عالمه یخ روی میز بود، یک ظرف دیگر یخ از یخچال بیرون آورد و آن را کوبید به ظرفشویی.
بعد رویش را به من کرد و عصبانیتش را نشانم داد و حالیم کرد که از دست من عصبانی است. ظاهراً قبلاً داشت با خودش حرف میزد، بنابراین حرفهایی که به زبان آورد تنها بخشی از یک گفتوگوی طولانی بود.
گفت: «آن روزها شما هنوز بچه بودید!»
گفتم: «چی؟»
«توی جنگ شما هنوز بچه بودید – درست مثل بچههایی که آن بالا هستند.»
با سر حرف او را تأیید کردم. توی جنگ ما واقعاً باکرههای احمقی بودیم، درست در پایان کودکیمان.
«اما تو نمیخواهی داستان را به این صورت بنویسی. درسته.»
جملهاش سؤال نبود. تهمت بود.
گفتم: «والا – درست نمیدانم.»
گفت: «ولی من میدانم، شماها به جای بچه بودن، ادای مردها را درمیآوردید و آدمهای جنگطلب و باشکوه و کثافتی مثل فرانک سیناترا و جان وین توی فیلم نقشتان را بازی میکنند. و از نو جنگ در نظر مردم چیز قشنگی جلوه میکند و باز هم جنگ میشود و بچههایی مثل بچههایی که طبقه بالا هستند، میروند میدان.»
اینجا بود که جریان را فهمیدم. جنگ باعث عصبانیت او شده بود. دوست نداشت بچههای خودش یا بچههای دیگران، در جنگ کشته شوند. و خیال میکرد سینما و کتاب تا حدودی جنگ را تشویق میکنند.
به همین خاطر، دست راستم را بلند کردم و به او قول دادم: «مری فکر نکنم این کتاب روزی تمام شود. شاید تا به حال پنجهزار صفحه مطلب نوشتهام، ولی همه را ریختهام دور. اما اگر، روزی روزگاری، آن را تمام کردم، قول شرف میدهم که در آن برای فرانک سیناترا و جان وین نقشی وجود نداشته باشد.»
گفتم: «میدانی چیه؟ اسمش را میگذارم جنگ صلیبی کودکان.»
بعد از این ماجرا با هم دوست شدیم.
اوهار و من دیگر از یادآوری خاطراتمان دست کشیدیم، به اتاق نشیمن رفتیم و از چیزهای دیگر حرف زدیم. حس کنجکاویمان نسبت به جنگ صلیبی کودکان تحریک شد، به همین خاطر اوهار مطلب مربوط به آن را در یکی از کتابهایش پیدا کرد، نام کتاب اوهام عامهپسند خارقالعاده و جنون جمعی است. نویسنده آن شخصی است به اسم چارلز مککی که دکتر در حقوق است. کتاب اولین بار در سال 1841 در لندن منتشر شده است.
مککی همه جنگهای صلیبی را تحقیر میکرد. چیزی که هست، جنگ صلیبی کودکان از نظر او تا اندازهای از همۀ ده جنگ صلیبی دیگر که بزرگسالان در آن شرکت کرده بودند کثیفتر میآمد. اوهار این قسمت زیبا را با صدای بلند خواند:
تاریخ، با بیان رسمی خاص خود نشان میدهد که صلیبیون مردانی وحشی و نادان بودند. انگیزه آنها تعصب مطلق بود و بس و راهشان اشک و خون. اما افسانهپردازیها، با پرگویی، به پاکدامنی و قهرمانی آنها میپردازد و با بیانی بس شیوا و دلانگیز، از ایشان تصویری عفیف و بزرگوار رقم میزند، از افتخار ابدیی که برای خود کسب کردهاند، دم میزند و از خدمات بزرگشان به جهان مسیحیت سخن میراند.
و بعد اوهار این قسمت را خواند: اکنون ببینیم نتیجه این همه تلاش و کوشش چه بود؟ اروپا ثروت بیکران را بر باد داد و خون دو میلیون سکنه خود را بر سر این کار گذاشت تا گروه معدودی شوالیه فتنهجو بتواند حدود صد سال سلطه خود را بر فلسطین برقرار کنند.
به گفته مککی، جنگ صلیبی کودکان در سال 1213 میلادی آغاز شد. در این سال دو راهب به این فکر افتادند که ارتشی از کودکان فرانسه و آلمان بسیج کنند و آنها را در شمال آفریقا به بردگی بفروشند. سی هزار کودک، به گمان اینکه به فلسطین میروند، داوطلب این سفر شدند. مککی اظهار میدارد: بیگمان، این کودکان، موجوداتی بیکاره و ولگرد بودند که معمولاً در همه شهرهای بزرگ گروه گروه به چشم میخورند؛ از شجاعت و رذالت خود ارتزاق میکنند و حاضر به انجام هر عملی هستند.
پاپ اینوسان سوم هم گمان میکرد این کودکان به فلسطین میروند و نحت تأثیر قرار گرفته بود و به هیجان آمده بود. پاپ گفت: «ما خفتهایم و این کودکان بیدارند!»
بیشتر این کودمان را در بند مارسی سوار کشتی کردند و تقریباً نصف آنها در جریان غرق شدن چند فروند از کشتیها، جان سپردند. نصف دیگر آنها به شما آفریقا رسیدند و به فروش رفتند.
به خاطر یک اشتباه، عدهای از کودکان خود را در بند ژنوا برای خدمت معرفی کردند. کشتیهای حمل بَرده در این بندر پهلو نگرفته بودند. اهالی خوب ژنوا، به این کودکان غذا و مسکن دادند و با کمال مهربانی از آنان پرسشهایی نمودند – آنگاه آنها را با کمی پول و نصایح زیاد به موطن خود بازگرداندند.
مری اوهار گفت: «دورد بر اهالی خوب ژنوا.»
آن شب را در اتاق خواب یکی از بچهها خوابیدم. اوهار روی میز کنار تخت برایم یک کتاب گذاشته بود. اسمش بود: تاریخ شهر درسدن و سرگذشت تئاتر و گالری آن، اثر مری اندل. کتاب در سال 1908 منتشر شده بود. مقدمه آن با این مطالب آغاز میشد:
امیدوارم این کتاب کوچک مفید واقع شود. کتاب حاضر میکوشد خوانندگان انگلیسی زبان را با چشمانداز کلی شهر سدرن آشنا کند و چگونگی تغییرات و تحولات معماری آن را تا به امروز بنمایاند. کوشیدهام چگونگی پیشرفت موسیقی را در این شهر، که مرهون نبوغ مردانی چند است، تا شکوفایی امروز آن بررسی نمایم. کتاب، نظر خوانندگان را به چند نقطه عطف تعیین کننده در تاریخ درسدن جلب مینماید. این نقطه عطفها سبب شدهاند گالری شهر درسدن به صورت میعادگاهی برای عاشقان واقعی هنر درآید.
بعد مقداری از تاریخچه شهر را خواندم.
در سال 1760، درسدن به محاصره پروسیها درآمد. پانزدهم ژوئیه پروسیها شهر را به توپ بستند. گالری نقاشی آتش گرفت. قبلاً بسیاری از تابلوهای نقاشی را به کونیشاشتاین منتقل کرده بودند، اما تعدادی از تابلوها از ترکش خمپاره آسیب دید، که از میان آنها تابلوی تعمید مسیح اثر فرانسیا، شایان اهمیت است. برج با شکوه کروتس کرشه، که از فراز آن حرکات دشمن شبانهروز زیر نظر قرار داشت، نیز در شعلههای آتش فرو رفت. کمی بعد برج فرو ریخت. در مقایسه با سرنوشت رقتبار کروتس کرشه، فراون کرشه با ابهت تمام برپا ایستاده بود و خمپارههای پروسیها مثل باران از روی انحنای گنبد سنگی آن فرو میریخت. اما فردریک با شنیدن خبر سقوط گلاتس که نقطه مهمی در فتوحات تازه او بود، به ناچار دست از محاصره درسدن کشید. «قبل از اینکه همه چیز از کفمان برود، باید به سیلزی برویم.»
خرابیهای درسدن بیحساب بود. گوته که در آن زمان دانشجوی جوانی بود از شهر دیدن کرد و ویرانههای غم انگیز آن را به چشم دید:
از گنبد کلیسای فراون به آوار دردآوری که میان نظم زیبای شهری پاشیده شده بود مینگریستم. آنگاه سرایدار کلیسا هنر معمار را ستود که کلیسا و گنبد را از قبل برای چنین مورد ناخواستهای آماده کرده بود و ضد بمب ساخته بود. سریدار خوب آن وقت به خرابهها در همه سو اشاره کرد و سپس متفکرانه و موجزانه گفت: «این کار دشمن است.»
صبح روز بعد، من همراه دو دختر کوچولو، از رودخانه دلور که روزگاری جرج واشنگتن هم از آن گذشته بود، عبور کردم. به نمایشگاه جهانی نیویورک رفتیم و گذشته را به روایت والت دیسنی و کمپانی اتومبیلسازی فورد، و آینده را به روایت کمپانی جنرال موتورز تماشا کردیم.
و من از خودم دربارۀ زمان حال سؤال کردم، که وسعتش چقدر است، عمقش چقدر است و چقدرش سهم من میشود.
یکی دو سال بعد از این ماجرا، در کارگاه نویسندگان دانشگاه آیوا، که شهرتی هم دارد، ابداع در نویسندگی را تدریس میکردم. یک بار حسابی خوشگل به دردسر افتادم، اما خودم را از مخمصه نجات دادم.
بعدازظهرها درس میدادم. صبحها مینوشتم و کسی نباید مزاحمم میشد. روی همین کتاب مشهور درسدن، کار میکردم.
و همان جا بود که آدم نازنینی به اسم سیمور لارنس برای نوشتن سه کتاب با من قرارداد بست و من گفتم: «به چشم. از این سه کتاب، اولیش همان کتاب مشهور دربارۀ درسدن خواهد بود.» دوستان سیمور لارنس او را سام صدا میزدند، و امروز به سام میگویم: «سام کتاب حاضر است.»
ببین سام، این کتاب خیلی کوتاه و قروقاطی و شلوغ و پلوغ است، علتش هم این است که انسان نمیتواند دربارۀ قتل عام، حرفهای زیرکانه و قشنگ بزند، بعد از قتل عام، قاعدتاً همه مردهاند، و طبعاً نه صدایی از کسی درمیآید و نه کسی دیگر چیزی میخواهد. بعد از قتل عام انسان انتظار دارد آرامش برقرار شود، و همین هم هست، البته بجز پرندهها.
و پرندهها چه میگویند؟ مگر دربارۀ قتل عام حرف هم میشود زد؟ شاید فقط بشود گفت: «جیک جیک جیک؟»
به پسرهایم سپردهام که تحت هیچ شرایطی در قتل عام شرکت نکنند و خبر قتل عام دشمن نباید باعث خوشحالی و ارضای خاطر آنها شود.
به علاوه به آنها گفتهام که نباید برای شرکتهایی که وسایل قتل عام میسازند کار کنند، و تحقیر خود را نسبت به کسانی که گمان میکنند به این نوع وسایل نیازمندیم ابراز دارند.
همان طور که گفتم چندی قبل با دوستم اوهار برگشتیم به درسدن. در هامبورگ و برلن غربی و برلن شرقی و بن و سالزبورگ و هلسینکی و لنینگراد یک عالمه خندیدیم. این سفر خیلی به درد من خورد، برای اینکه زمینههای مستند زیادی برای داستانهای من درآوردی بعدیم پیدا کردم.
اسم یکی از کارهایم را باروک روسی میگذارم، یکی دیگر را بوسیدن ممنوع، یکی دیگر را بار یک دلاری، یکی دیگر را اگر شانس یاری کند و الی آخر و...
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.