همۀ این داستانها کمابیش اتفاق افتاده است. به هرحال، قسمتهایی که به جنگ مربوط میشود، تا حد زیادی راست است. یکی از بچههایی که در درسدن میشناختم راستی راستی با گلوله کشته شد، آن هم به خاطر برداشتن قوری چای یک نفر دیگر. یکی دیگر از بچهها، دشمنان شخصیاش را جداً تهدید کرد که بعد از جنگ میدهد آدمکشهای حرفهای، آنها را ترور کنند. البته من اسم همه آنها را عوض کردهام.
من خودم، سال 1976 با پول بنیاد گوگنهایم که خدا عزتشان را زیاد کند، برگشتم به درسدن. درسدن خیلی شبیه یکی از شهرهای ایالت اوهایو به نام دیتون است، البته فضای آزاد آن بیشتر از دیتون است. حتماً با خاک درسدن، خروارها خاک استخوان آدمیزاد آمیخته است.
من با یکی از رفقای زمان جنگم، به اسم برنارد وی. اوهار همسفر بودم. توی درسدن با یک راننده تاکسی رفیق شدیم. راننده ما را به همان سلاخ خانهای برد که در دوران اسارت، توی آن حبسمان میکردند. اسم راننده گرهارد مولر بود و برایمان تعریف کرد که خودش هم مدتی اسیر آمریکاییها بوده است. از او دربارۀ زندگی در یک رژیم کمونیستی سؤال کردیم. راننده گفت اولش خیلی ناجور بود، برای اینکه همه مجبور بودند یک عالمه کار کنند و غذا و مسکن به قدر کافی وجود نداشت. اما بعد اوضاع خیلی بهتر شد. راننده صاحب یک آپارتمان جمع و جور بود و دخترش هم درست و حسابی درس میخواند. مادرش، در جریان توفان آتش درسدن خاکستر شده بود. بله، رسم روزگار چنین است.
بعداً موقع کریسمس، برای اوهار یک کارت پستال فرستاد.
جمله های زیر را پشت آن نوشته بود.
«امیدوارم کریسمس و سال نو، به تو، خانوادهات و دوستت خوش بگذرد. و اگر شانس یاری کند، امیدوارم بار دیگر در جهانی آزاد و آکنده از صلح، توی تاکسی یکدیگر را ببینیم.»
من از عبارت «اگر شانس یاری کند» خیلی خوشم میآید.
ابداً خوش ندارم برایتان تعریف کنم این کتاب آشغال چقدر برایم خرج برداشته، چقدر برایم دردسر درست کرده است. و چقدر وقت روی آن گذاشتهام. بیست و سه سال قبل که بعد از جنگ جهانی دوم به آمریکا برگشتم، خیال میکردم نوشتن دربارۀ ویرانی درسدن کار آسانی است. پیش خودم فکر میکردم همین که گزارشی از مشاهداتم بدهم، کافی است. و چون مطلب مهم بود، فکر هم میکردم شاهکار از آب دربیاید، و یا حداقل، پول و پله حسابی به هم بزنم.
اما در آن موقع نتوانستم مطلب زیادی سرهم کنم، یا لااقل مطالب من برای نوشتن یک کتاب کافی نبود. ناگفته نماند، الان هم که خودم یک پا گنده دماغ شدهام، با یک دنیا خاطره و یک عالمه سیگار پال مال و چند بچه بزرگ، هنوز هم مطلب زیادی ندارم.
به نظر خودم، آن قسمت از خاطراتم که به درسدن مربوط میشود، بیفایدۀ بیفایده است، اما درعین حال هیچ وقت وسوسه نوشتن دربارۀ درسدن دست از سرم برنداشته است. وسوسۀ نوشتن دربارۀ درسدن همیشه این شعر بند تنبانی معروف را به یاد من میاندازد:
جوانی بود از اهل استانبول،
که با اسب خود میگفت آن خُل،
تمام ثروتم را کف ربودی،
تنم را این چنین داغان نمودی،
ولی جیشت نمیآید، دگر تو.
این ترانه هم مدام به ذهنم میرسد:
اسم من هست همی یان یانسِن،
میکنم کار کنون در ویسکانسن،
کار من باشد در چوب بری،
هرکه در شهر مرا میبیند،
میپرسد:
اسم تو چیست پسر؟
و منم میگویم:
اسم من هست همی یان یانسن،
میکنم کار کنون در ویسکانسن...
اگر دلتان خواست میتوانید این شعر را الیالابد تکرار کنید.
در طی سالها، همه کسانی که مرا دیدهاند، اغلب در مورد کار نویسندگیم سؤال کردهاند. من هم معمولاً جواب میدهم کار اصلی من در اطراف درسدن دور میزند.
یک روز همین حرف را به هاریسون استار که فیلمساز است زدم. او هم پشت چشمی نازک کرد و پرسید، «این کتاب ضد جنگ است؟»
«میدانی وقتی میشنوم کسی کتاب ضد جنگ مینویسد، چه میگویم؟»
«نه، چه میگویید، آقای هاریسون استار؟»
میگویم: «چرا به جای آن، کتابی ضد رودخانههای یخ نمینویسی؟»
البته منظور ایشان این بود که جنگ همیشه وجود دارد و جلوگیری از جنگ همان قدر آسان است که جلوگیری از رودخانه یخ. من هم حرف او را قبول دارم.
تازه، اگر جنگ هم مثل رودخانههای یخ پشت سرهم راه نمیافتاد، بازهم آدمها راست راست میمردند.
آن روزها که کمی جوانتر بودم روی کتاب مشهورم دربارۀ درسدن کار میکردم، از رفیق زمان جنگم که اسمش برنارد وی اوهار است، سؤال کردم که اجازه میدهد بروم پیش او. اوهار در پنسیلوانیا دادستان ناحیه بود؛ من هم در کیپ کاد نویسنده بودم. زمان جنگ هر دو سرباز صفر بودیم و به عنوان دیدهبان انجام وظیفه میکردیم. انتظار نداشتیم بعد از جنگ پولدار بشویم، با این وجود حسابی زحمت میکشیدیم.
من از شرکت تلفن بل خواستم شماره تلفن او را برایم پیدا کند. شرکتهای تلفن این کارها را خیلی خوب بلدند. من گاهی اواخر شب دچار یک نوع مرض میشوم که به الکل و تلفن ارتباط پیدا میکند. مست میکنم و درحالی که دهانم بوی گاز خردل و گل سرخ میدهد، با زنم ماشین سواری میکنم. و بعد با وقار و ذوق تمام با تلفن حرف میزنم. از تلفنچی میخواهم تا رابطه تلفنی مرا با یکی از دوستانم که سالها از او بیخبر ماندهام برقرار کند.
اوهار را هم با همین روش پشت تلفن کشاندم. او قد کوتاه است و من قد بلند. زمان جنگ اسم او مت بود و اسم من جف. زمان جنگ هر دو با هم اسیر شدیم. از پشت تلفن خودم را به او معرفی کردم. به راحتی حرفم را باور کرد. بیدار بود و مطالعه میکرد. دیگران خواب بودند.
گفتم: «گوش کن. دارم کتابی دربارۀ درسدن مینویسم. میخواهم کمکم کنی تا بعضی مطالب یادم بیاید. دلم میخواهد بیایم پیش تو، مِی بزنیم، گپ بزنیم و تجدید خاطره کنیم.»
اوهار از پیشنهاد من استقبالی نکرد. گفت از جنگ چیز زیادی یادش نیست. اما دعوتم کرد پیش او بروم.
گفتم: «به نظر من، اوج داستان همان جریان اعدام ادگار دربی فلک زده است. به علاوه طنز ماجرا هم حسابی زیاد است. یک شهر را تمام و کمال به آتش میکشند و با خاک یکسان میکنند و هزاران نفر را میکشند، و بعد میان خرابههای همین شهر، یک سرباز پیاده نظام ارتش آمریکا را به خاطر برداشتن یک قوری بیقابلیت دستگیر میکنند. بعد هم به طور رسمی محاکمهاش میکنند و میگذارندش سینه دیوار و جوخه آتش کلکش را میکند.»
اوهار گفت: «آها.»
«فکر نمیکنی اوج داستان باید درست همین جا باشد؟»
او گفت: «من از این چیزها سر درنمیآورم. این کار توست، نه من.»
کار من قصهنویسی است و مدام با مسائلی مثل اوج داستان، هیجان، شخصیتپردازی، تعلیق و رویارویی سروکار دارم. به همین خاطر تا به حال چندین طرح از داستان درسدن ریختهام. بهترین و یا لااقل قشنگترین طرح من پشت یک لوله کاغذ دیواری ریخته شده است.
یک روز مداد رنگیهای دخترم را برداشتم و برای هرکدام از شخصیتهای داستان از یک رنگ جداگانه استفاده کردم. یک سمت کاغذ دیواری را، شروع داستان قرار دادم و سمت دیگر را پایان آن، و تمام قسمت میانی کاغذ را، قسمت وسط داستان به حساب آوردم. خط آبی با خط قرمز و بعد با خط زرد تلاقی کردم، خط زرد در یک نقطه تمام شد، زیرا شخصیتی که با خط زرد نشان داده میشد مرد. و الی آخر. نابودی درسدن را با خطهای عمودی نارنجی رنگ که هاشور زده بودم، نشان میدادم و تمام خطهایی که هنوز زنده مانده بودند، از میان آن عبور میکردند و از طرف دیگر سر درمیآوردند.
بخش پایانی داستان، که همه خطها به آن منتهی میشد، یک مرزعه چغندر قند در کنار رودخانه الب بیرون شهر هاله بود. باران میبارید...
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در سلاّخ خانه ی شماره ی پنج - قسمت دوم مطالعه نمایید.