روت ناخنهای ما را لاک زد و با دست خودش چیپس توی دهانمان گذاشت تا لاکها خراب نشوند. قبلاً چند بار موهایم را کوتاه کرده بود اما ناخنهایم را برای اولین بار لاک زد. اولین کاری که به عنوان یک دختر برایم انجام داد. روت به آرامی دستم را توی دستاش گرفت و دانه دانه ناخنهای بیضی شکل بچگانهام را به رنگ قرمز درآورد. وقتی انگشت شستم را لاک میزد به پسری فکر کردم که در فاصلهی کمی از من داشتند انگشت شستش را قطع میکردند.
به دستم فوت کرد تا لاکها خشک شوند.
گفت «خودت هم فوت کن تا خشک بشن، به هیچی هم دست نزن.»
روی پایهی چرخدار صندلیاش چرخید و از من دور شد تا دستهای مادرم را درست کند.
«چه رنگی میخوای ریتا؟»
«قرمزترین رنگی که داری.»
دستهایم به شکل شگفتآوری زیبا شده بودند. آنها را کنار صورتم گرفتم و توی آینه نگاهشان کردم.
مادرم گفت «چه دنیایی، چه زندگی وحشتناکی!»
از میان شیشهی پنجره که در اثر شلیک گلوله به شکل تارعنکبوت شکسته بود میشد سربازهای محافظ درمانگاه را دید، داشتند خاکها را از لباسشان میتکاندند.
ماشینها توفان خاک به پا کرده بودند.
در ذهنم ماریا را آن سوی درمانگاه میدیدم که با صورتی دو نیم شده روی ملافهای سفید زیر نور شدید چراغی دراز کشیده و دکترها دور تختش ایستادهاند.
دوباره از پشت سر صدای مادرم را شنیدم که میگفت «گاهی فکر میکنم من هم خشخاش پرورش بدهم. همه این کار رو میکنن، مگه نه؟ ما که بالاخره میمیریم پس بهتره پولدار بمیریم.»
«اُه، ریتا!»
روت آن قدر نرم و آهسته حرف میزد که اسم مادرم انگار کش آمد «ریی ی ت ت ت تا.» از این که کسی با مادر آن طور با محبت حرف میزد خوشحال شدم. صدای روت تسکیندهنده و آرامبخش بود.
مادرم پرسید «تو چی فکر میکنی؟»
آرایشگاه ساکت شد، میخواستیم جواب روت را بشنویم. همهی ما میدانستیم روت از بقیه باهوشتر و بهتر است. خانم سیلبرشتاین تمام یتیمهای سطل آشغالیاش را یهودی بار آورده بود، از جمله روت.
روت گفت «فکرش را بکن، مگه وضع من چه جوریه؟ من این آرایشگاه رو پانزده سال پیش باز کردم، اون وقت اسمش رو چی گذاشتم؟ خیال. چون آرزو یا خیالم بود که یه کاری بکنم. میخواستم همهی شماها رو زیبا کنم و دوروبرم پُر باشه از بوهای خوب.»
روت بچهی سطل آشغال بود و هرگز نتوانست بوی پرتقالهای گندیده و لیوان آبمیوهی صبحگاهی یک آدم دیگر را از ذهنش پاک کند.
«اون وقت به جای زیبا کردن شما چه اتفاقی افتاد؟»
همه در سکوت به ناخنهای رنگ شدهمان نگاه کردیم.
«چه اتفاقی افتاد؟»
هیچ کس جواب نداد.
«حالا باید دخترهای جوون رو شکل پسر بکنم، دخترهای بزرگتر و سادهتر نشون بدم و کاری کنم که دخترهای خوشگل زشت به نظر بیان. اینجا سالن زیبایی نیست، سالن زشتیه!»
هیچ کس، حتی مادر پُر حرف من، جوابی نداشت.
مادر ماریا از آن طرف شیشهی شکستهی پنجره اشاره کرد و گفت «عمل تموم شد، ماریا میخواد لیدی دی رو ببینه.»
مادرم گفت «قبل از پاک کردن ناخنهات هیچجا نمیری.»
روت مرا به طرف خودش کشید، روی پایش نشاند و لاکها را پاک کرد. بوی استُن دهانم را پُر کرد و طعمی شبیه لیمو روی زبانم باقی گذاشت.
در درمانگاه کوچک دو اتاقه، اتاق جلویی را تبدیل به اتاق جراحی کرده بودند. درحالی که ماریا روی یک تخت سفری کنار پنجره دراز کشیده بود یک پرستار و دو تا دکتر داشتند وسایلشان را جمع میکردند و در چمدان میگذاشتند. چشمهایش از زیر یک کپه گاز سفید مثل دو تکه سنگ سیاه به فضای اطراف نگاه میکردند. با چنان هیجانی به من خیره شد که فوراً فهمیدم به چه فکر میکند. از وقتی به دنیا آمده بودم میشناختمش.
چشمانش میگفتند «پسره کجاست؟ انگشتش رو قطع کردن؟ حالش خوبه؟ با انگشت قطع شده چه کار میکنن؟»
وقتی سؤالها را از پرستار پرسیدم جواب داد «پسرک یه ساعت پیش به خونه رفته و انگشتش رو هم قطع کردن.»
«انگشت رو چی کار میکنن؟»
«می سوزونن.»
«آتیش میزنن؟»
«بله، آتیش میزنن.»
«کجا؟»
«خب، الان گذاشتیمش روی یخ. بعداً تو مکزیکوسیتی میسوزونیمش.»
به آرایشگاه که برگشتم همهی لاکها پاک شده بود. مسلماً هیچکس نمیخواست بیرون رفتن در دنیایی را به جان بخرد که در آن مردها فکر میکردند میتوانند تو را فقط به خاطر این که ناخنهایت قرمز است بدزدند.
در راه خانه مادرم پرسید «ماریا چه شکلی شده؟»
گفتم به خاطر پانسمان نتوانستم صورتش را ببینم ولی پرستار میگفت عمل خوب انجام شده.
مادرم گفت «زیاد روش حساب نکن، به هرحال جای عمل رو صورتش میمونه.»
با احتیاط بزرگراهی که آکاپولکو را به مکزیکوسیتی وصل میکرد قطع کردیم و از جادهی باریک منتهی به روستایمان که درخت موز بزرگی رویش سایه انداخته بود بالا رفتیم.
در مسیر ایگوانای بزرگی از زیر بوتهای بیرون آمد و از عرض جاده گذشت. عبور ایگوانا باعث شد به زمین نگاه کنیم و ردیف دراز مورچههای قرمز روشن را که به سمت چپ جاده رژه میرفتند ببینیم. هر دو ایستادیم و نگاه کردیم. در طرف دیگر کوره راه صف دیگری از مورچهها به همان طرف میرفتند.
مادرم گفت «یه چیزی مُرده.»
به بالا نگاه کرد. پنج لاشخور روی سرمان در آسمان میچرخیدند. پرندهها دایرهوار پرواز میکردند، به زمین نزدیک میشدند و دوباره اوج میگرفتند. بالهاشان بوی مرگ میداد.
تا به خانه برسیم پرندهها همانطوری روی سرمان چرخ میزدند.
داخل خانه مادرم به آشپزخانه رفت و چهار تا شیشه لاک ناخن از توی آستینش بیرون آورد و روی میز گذاشت. یکی قرمز و سه تا صورتی.
«لاکها رو از روت کش رفتی؟»
نمیدانم چرا تعجب کردم. هر جا میرفتیم مادر چیزی میدزدید. فقط نمیتوانستم باور کنم با روت هم این کار را بکند.
مادرم گفت «دهنت رو ببند و برو مشقهات رو بنویس.»
«مشق ندارم.»
«پس خفه شو. برو دستهات رو بشور بتونی دوباره کثیفشون کنی.»
مادرم به طرف پنجره رفت و به آسمان نگاه کرد.
«حتماً لاشهی سگه، تعداد لاشخورهای لعنتی برای یه موش مُرده زیاده.»
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در دعا برای ربوده شدگان - قسمت آخر مطالعه نمایید.