Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

دعا برای ربوده شدگان - قسمت آخر

دعا برای ربوده شدگان - قسمت آخر

نویسنده: جنیفر کلمنت
ترجمه ی: میچکا سرمدی

زندان سانتاماریا در جنوب مکزیکوسیتی بزرگ‌ترین سالن آرایش دنیا بود. در تمام راهروها و اتاق‌ها بوی لیمویی تلخ، رنگ مو و اسپری مو ولاک ناخن به مشام می‌رسید.

آن بوها به روزی برمی‌گردند که ماریا لب شکری‌اش را عمل می‌کرد و ما همه در آرایشگاه روت می‌پلکیدیم. همان روزی که یک دسته‌ی لاش‌خور بالای خانه‌مان می‌چرخیدند، و همان روزی که مادرم به زن پیشگوی آکاپولکو بد ‌و بی‌راه می‌گفت چون پیش‌بینی نکرده بود او روزی مجبور خواهد شد جنازه‌ای را دفن کند.

آیا زن پیشگو به مادرم گفته بود دخترش روزی به زندان خواهد رفت؟

برای نام‌نویسی به دفتر زندان رفتم. آن‌جا روی دیوار تخته سیاهی نصب شده بود که روی آن با گچ سفید به خط خرچنگ قورباغه‌ای آمار تعداد زندانیان خارجی و بچه‌هایی که در زندان بودند نوشته شده بود. توی زندان هفتاد و هشت بچه‌ی زیر شش سال، سه زندانی از کلمبیا، سه زندانی هلندی، شش نفر از ونزوئلا، سه تا فرانسوی، یک نفر گواتمالایی، یک زندانی انگلیسی، دو نفر از کاستاریکا، یک آرژانتینی و یک امریکایی بودند.

عکس و اثر انگشتم را گرفتند و اسمم را ثبت‌نام کردند، یک دست بلوز و شلوار قهوه‌ای رنگ تمیز به من دادند و دستور آمد لباس‌هایم را عوض کنم. لباس زندان آن‌قدر نخ نما بود که پوستم از زیر پارچه دیده می‌شد. چند تا زن قبل از من دست‌هاشان را توی آستین‌ها کرده بودند؟

زندان مانند صفحه‌ی شطرنجی بود پُر از مکعب‌های آبی سیر و قهوه‌ای کم رنگ. آن‌ها که منتظر محاکمه بودند قهوه‌ای و آن‌ها که محکوم شده بودند آبی سیر پوشیده بودند. در زندان فهمیدم همه زن‌های زندانی تشنه‌ی رنگ سبز و نارنجی هستند.

کسی به من دمپایی یا کفش مخصوص نداد، در زندان با دمپایی‌های لا انگشتی خودم راه می‌رفتم که هنوز شن ساحل آکاپولکو به آن چسبیده بود.

یک مأمور زن از میان شبکه‌ی گیج‌کننده‌ی هشت ضلعی راهروها به طرف سلولم هدایتم کرد.

به جای پنجره شیارهای باریکی مثل بریدگی با چاقو در سیمان دیوار بود و می‌شد لای آن‌ها حیاط زندان را دید که در آن زن‌های سُرمه‌ای‌پوش داشتند توپی را با پا این طرف و آن طرف می‌بردند.

آن طرف حیاط، ساختمان زندان مردان قرار داشت. آن قدر نزدیک که می‌شد سروصدای آن سوی دیوار را شنید و از بعضی جاها زن‌ها و مردان زندانی برای هم دست تکان می‌دادند.

در سلول من یک تخت دو طبقه بود و فقط یک همبند داشتم. وقتی جنایتی به اهمیت کشتن دختر قاچاقچی معروف مکزیک مرتکب شده باشی سرویس ویژه هم می‌گیری. بیشتر زندانی‌ها در سلول‌های چهار نفره بودند. مرا با یک زندانی خارجی در سلول گذاشتند چون این طور خطر کشته شدن با دستوری که از خارج از زندان می‌رسید کمتر بود. این را می‌دانستم. هرکس دخترک را کشته بود شانس زیادی برای زنده ماندن نداشت، لااقل نه برای مدت طولانی.

زنی که با من هم‌سلول بود لباس قهوه‌ای به تن داشت و آن‌قدر ریزنقش بود که پاچه‌های شلوارش را لول کرده و بالا زده بود تا زیر پاهایش گیر نکند. موهای بلند سیاهش را دم اسبی بسته بود و وقتی به طرفم برگشت دیدم یکی از آستین‌هایش خالی است و مثل پرچمی در روز بدون باد از شانه‌اش آویزان است.

از روزی که در آکاپولکو دستگیر و به زندان اعزام شدم، صدای مادرم را نشنیده بودم. چهل و هشت ساعت سکوت. صدای گردش خون در رگ‌هایم را شنیدم، صدای اقیانوس را.

با نگاه کردن به آن زن کوچولو که به بچه‌ها می‌مانست صدای مادرم در گوشم آمد. صدایش از جنگل عبور کرد، بالای درختان آناناس و نخل اوج گرفت، از کوه‌های سی‌یرا مادره گذشت، از روی آتشفشان پوپوکاته پت به دره‌ی مکزیکوسیتی سرازیر شد و از خیابان‌های بی‌درخت یک راست به سمت من آمد و پرسید.

«خب دستت چی شده؟»

زن جواب داد «تق تق تق.»

در چند دقیقه فهمیدم حرف زدن زن این طوری است. تالاپ تالاپ، شلپ شلپ، بوم بوم و بنگ بنگ.

دوباره صدای مادر را درست توی سرم شنیدم.

«خب خب خب، ببین کی این‌جاست! خود خانوم آنوماتوپیا.»

اسمش لونا و اهل گواتمالا بود. با انگشت اشاره‌ی همان یک دستش به طبقه‌ی بالای تخت اشاره کرد، یعنی که آن جا مال من است. ناخن‌های مصنوعی بلند و مربعی شکلی به ناخن‌های خودش چسبانده و لاک راه راه سیاه و سفیدی زده بود.

لونا گفت «یه زن السالوادوری اون جا بود که دیروز رفت، امیدوارم تمیز باشه.»

«حتماً خوبه.»

این‌جا هیچ چیز خوب نیست. تنها چیزی که تمام روز تکرار می‌کنند اسم خداست، انگار خدا ضربان قلب‌شان است. زنی آبی‌پوش آمد و در چارچوب در ایستاد، طوری که جلو نور راهرو را گرفت. موهای کوتاه مشکی داشت و به ناخن‌های درازش لاک زرد زده بود. محکومیتش را می‌دانست. این جا اگر آبی بپوشی امیدی نداری اما اگر قهوه‌ای به تن داشته باشی هنوز امیدی هست.

«پس تو اون بچه رو کشتی؟ خودت بودی؟»

سرم را تکان دادم که نه.

«دستت رو بزن به زمین.»

لحظه‌ای درنگ کردم. دوباره گفت «دستت رو بزن به زمین.»

قوز کردم و نوک انگشت‌هایم را به زمین زدم.

«تو توی زندانی. به همه می‌گم این کار رو بکن تا بفهمن کجان. حالا تصمیم بگیر، فلان‌جات رو بیرون جا گذاشتی یا با خودت آوردیش تو زندان؟»

تکانی به خودش داد و نور داخل راهرو سلولم را پُر کرد. بوی خون و جوهر می‌داد. وقتی رفت من هنوز قوز کرده بودم و دستم به زمین چسبیده بود.

«اسمش ویولتاست، دوتا، نه سه تا، نه چهار... چندین مرد رو کشته. بنگ بنگ، چاقو چاقو.»

«چند تا؟»

«خیلی. برای همه خال‌کوبی می‌کنه. زندان رو دوست داره چون این جا پوست آدم‌های زیادی دم دستشه.»

آفتاب سردی از لای شیارها به داخل سلول می‌تابید. هیچ وقت فکر نمی‌کردم آفتاب هم می‌تواند سرد باشد.

لونا توضیح داد که در سلول جایی نیست که وسایلم را بگذارم و گفت اگر بخواهم می‌توانم از فضای زیر تخت او استفاده کنم.

«من چیزی ندارم.»

«به وقتش خواهی داشت.»

«تو اون بچه رو کشتی، مگه نه؟»

«نه، یه اشتباهی شد.»

به چشم‌های سیاه لونا نگاه کردم. او از نژاد سرخ‌پوست‌های مایای گواتمالا بود، با پوست قهوه‌ای تیره، موهای صاف مشکی و قدی کوتاه و من با قد متوسط و پوست قهوه‌ای تیره، مخلوطی از نژادهای اسپانیایی و آزتک از گوررو مکزیک بودم که موی فرفری‌ام نشان می‌داد خون برده‌های افریقایی در رگ‌هایم جاری است. ما دو ورق از کتاب تاریخ جهان بودیم، می‌توانستی از کتاب جدامان کنی و مچاله توی سطل آشغال بیندازی.

«تو چی فکر می‌کنی؟»

«راجع به چی؟»

«من او دخترک رو کشتم؟»

«معلومه که نه، می‌گن بچه رو با اسلحه‌ی سنگین زده‌ن. تو که نمی‌دونی چه طور از اون‌ها استفاده کنی.»

صدای مادرم در گوشم پیچید که می‌گفت «این گواتمالایی مثل آب نبات می‌مونه.»

لونا گفت به غیر از مسواک هر چیزی خواستم از او قرض بگیرم. با این که تازه نیمی از روز رفته بود از تخت بالا رفتم و دراز کشیدم. بوی زندان آن بالا غلیظ‌تر به مشام می‌رسید. مخلوطی از بوی استُن و اسپری موی لیمویی. سقف رنگ نشده‌ی سلول دو وجب بالای سرم بود و اگر می‌خواستم غلت بزنم شانه‌ام به سیمان زبر می‌مالید.

لونا گفت «توی زندان هرکسی یه گُم کرده داره.»

مچاله شدم و سعی کردم فراموش کنم سردم شده. پتو نداشتم و باید برای بالشت و پتو پول می‌دادم. در زندان هرچیز را که لازم داری باید بخری.

درست به موازات دید من صدها زن دیگر که روی این تخت خوابیده‌اند، چند تا نقاشی روی دیوار دیده می‌شد که بیشترشان قلب‌های تیر خورده و حروف اول اسم و فامیل بودند. یک جا هم کلمه‌ی تارزان روی سیمان تراشیده شده بود.

چشم‌هایم را بستم و صدای مادرم را شنیدم.

«خب، پس باید می‌رفتی زندان تا با یه زن سرخ‌پوست یک دست گواتمالایی هم سلول بشی!»

با این که ما اهالی گوررو بدجنس‌ترین و عصبانی‌ترین مردم مکزیک هستیم، مطمئن بودم مادرم به خاطر زندانی بودن دخترش دارد گریه می‌کند و پشه‌ها اشکش را می‌مکند.

به خانه‌مان که فکر می‌کردم می‌دانستم قوطی آبی رنگ اسپری آسم آن مرد قاچاقچی هنوز روی علف‌های سبز زیر درخت پاپایا افتاده و صدها سال همان‌جا خواهد ماند.

تمام آن روز و شب بعد را خوابیدم. با نور صبحگاهی و صدای ترافیکی که برایم جدید بود بیدار شدم. برای اولین بار بدون شنیدن صدای پرندگان. بیرون باران می‌بارید و کف و دیوارهای سیمانی مثل قالب‌های یخ برق می‌زدند. در طول شب لونا یک پتو و چند تا حوله رویم انداخته بود، این محبت‌های کوچک مرا دگرگون می‌کرد. درکش برایم سخت بود چه طور کسی که موقع دزدی به یک بچه شلیک کرده، دوازده پیرزن را به خاطر حلقه‌ی ازدواج‌شان کشته و دو تا شوهر خودش را به قتل رسانده، می‌تواند پلیوری به من قرض بدهد. شیرینی تعارفم کند یا دستم را در دست‌هایش بگیرد. لونا پاهایم را هم توی کیسه‌ی نایلون خرید گذاشته بود تا در طول شب یخ نزنند.

خولیو گفته بود دنیا آن قدر دیوانه است که در آن یک غرق‌شده می‌تواند روی خشکی راه برود.

حالا فهمیدم درست می‌گفت. فقط یک روز طول کشید تا متوجه شوم بودن در زندان مثل این است که لباسی را پشت و رو پوشیده باشی یا کفشی را تا‌به‌تا به پا کرده باشی. انگار پوست بدنم داخل بود و تمام رگ‌ها و استخوان‌هام بیرون. به خودم گفتم بهتر است به کسی تنه نزنی.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب دعا برای ربوده شدگان- انتشارات جهان نو
  • تاریخ: سه شنبه 28 اردیبهشت 1400 - 08:24
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2936

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 295
  • بازدید دیروز: 2589
  • بازدید کل: 23049086