مادرم میگفت به انتقام عقیده دارد. این حرفش مثل چوبی بالای سر من بود ولی در واقع درسی هم به من میداد. میدانستم هرگز مرا برای کاری نخواهد بخشید، من هم یاد میگرفتم کسی را نبخشم. به گفتهی خودش به همین دلیل دیگر به کلیسا نمیرفت، اگرچه به چند تا از قدیسین عشق میورزید اما از آن دکانی که برای بخشش راه انداخته بودند خوشش نمیآمد. بیشتر اوقات روز داشت فکر میکرد اگر پدرم برگشت چه بلایی سرش بیاورد.
مادرم را میدیدم که با چاقوی بزرگش علفها را میزد یا ایگوانایی را با کوبیدن سنگ به سرش نفله میکرد، بوتههای خار را از توی ردیف مگوای بیرون میکشید و یا مرغی را با پیچاندن کلهاش میکشت. انگار همهی آن چیزها بدن پدرم بود. وقتی گوجهفرنگی خُرد میکرد میدانستم قلب اوست که تکه تکه میکند.
یک بار به در ورودی تکیه داد و بدنش را به چوب فشار داد، حتی آن در هم شده بود کمر پدرم. صندلیها زانوانش بودند و قاشقها و چنگالها دستانش.
روزی ماریا دوان دوان به خانه ما آمد. خانههامان با هم بیست دقیقه پیاده فاصله داشت. باید از توی زمینی پوشیده از درختان کائوچو و نخل کوتاه که در آن ایگواناهای سبز و قهوهای بزرگ روی تختهسنگها زیرآفتاب لمیده بودند میگذشتیم. ممکن بود ناگهان بچرخند و گازت بگیرند، به خصوص اگر دختر هشتسالهای بودی که داشتی با دمپایی لا انگشتی قرمز میدویدی. تنها آمده بود چون فقط او به خاطر لب شکری بودنش اجازهی چنین کاری را داشت. همهی ما میدانستیم حتی اگر اشتباهی ربوده شود به درد کسی نمیخورد. مردم با دیدنش ناخودآگاه رو برمیگرداندند. وقتی ماریا را در خانه دیدم فهمیدم باید اتفاق مهمی افتاده باشد.
فریاد زد «لیدی دی، لیدی دی...»
مادرم به بازار چیلپانسینگو رفته بود. در آن سن و سال اگر قول میدادیم بیرون پرسه نزنیم مادرها میگذاشتند تنها بمانیم. اما به محض این که برجستگی کوچکی روی سینهمان ظاهر میشد دیگر تمام بود، از آن به بعد اگر میخواستیم بیرون برویم باید کاری میکردیم زیباییمان دیده نشود.
ماریا دستهایش را باز کرد و مرا در آغوش گرفت. حالت عجیبی بود چون او عادت داشت همیشه یک دستش را روی لبش بگیرد. بعد مثل این که بخواهد رازی را بگوید دست چپش را روی دهانش لوله کرد.
«چی شده؟»
نفس زنان ایستاد. بعد کنار من که داشتم از توی مجله عکس قیچی میکردم تا توی دفترم بچسبانم نشست. برای وقتگذرانی آن را بیش از هر کار دیگری دوست داشتم.
«دکترها دارن میآن!»
لازم نبود چیزی بپرسم. بعد از هشت سال انتظار، دکترهای معروف و گرانقیمت داشتند از بیمارستانی در مکزیکوسیتی به چیلپانسینگو میآمدند تا بچههایی را که نقص داشتند رایگان جراحی کنند. ماریا تعریف کرد یک ساعت بعد از برگشتن از مدرسه، پرستاری از درمانگاه در خانهشان آمده، از او نمونهی خون گرفته برای آزمایش و فشار خونش را اندازهگیری کرده تا مطمئن شود برای عمل آمادگی دارد. روز شنبه ساعت شش صبح باید در درمانگاه باشند.
«یعنی دو روز دیگه! باید زودتر به پائولا بگم.»
به نظرم رسید ماریا فکر میکند بعد از عمل به زیبایی پائولا میشود.
حتی وقتی از توی مجلهها عکسهای ستارههای سینما و مدلها را درمیآوردم میدانستم هیچ کدامشان در مقابل پائولا شانسی ندارند. با این که مادر پائولا همیشه موهای او را کوتاه نگه میداشت و به صورتش پودر فلفل قرمز میمالید تا به نظر کهیر زده باشد، باز هم زیباییاش خیرهکننده بود.
صبح شنبه من و مادرم به درمانگاه رفتیم تا در کنار مادر ماریا باشیم. استفانی و مادرش هم آمده بودند.
مایک برادر ماریا هم همینطور. متوجه شدم خیلی وقت است او را ندیدهام. بیشتر وقتش را در آکاپولکو میگذراند. با این که دوازده سال بیشتر نداشت اما به نظر من خیلی بزرگ میآمد. موهای سرش را از ته تراشیده بود و مچبندهای چرمیای که من تا آن وقت ندیده بودم دور مچهایش دیده میشد. سه تا کامیون ارتشی بیرون درمانگاه پارک کرده بود و دوازده سرباز نگهبانی میدادند. سربازها ماسکهایی مثل کلاه اسکی به چهره داشتند و عینک آفتابی بزرگی روی سوراخهای ماسک زده بودند و پشت گردنهاشان از عرق برق میزد. دورتا دور درمانگاه کوچک روستایی را با مسلسلهای آماده پوشش میدادند.
کسی روی یکی از کامیونها نوشته گذاشته بود که اعلام میکرد: اینجا دکترها در حال جراحی کودکان هستند.
این اقدامات برای جلوگیری از ربوده شدن پزشکان به وسیلهی باندهای مواد مخدر انجام میشد. موادیها به دو منظور آنها را میدزدیدند. یا برای انجام عمل جراحی روی یکی از اعضای باند که گلوله خورده بود و یا برای باج گرفتن از دولت. روشن بود اگر ارتش از آنها محافظت نمیکرد به کوهستان ما نمیآمدند.
تلاش کردیم از حلقهی سربازها بگذریم ولی نگذاشتند داخل درمانگاه شویم، پس همهمان مجبور شدیم توی آرایشگاه روت که سرپیچ بود منتظر بمانیم. شنیده بودیم به غیر از ماریا فقط یک بچهی دیگر جراحی میشود، پسر دو سالهای که با یک انگشت شست اضافی به دنیا آمده بود. موضوع مهمی که دو سال تمام مردم دربارهاش حرف زدند و هرکس نظری داشت.
حقیقتی پشت نقایص مادرزادی در کوهستان ما وجود داشت که همه میدانستیم. سمی که برای از بین بردن مزرعههای ماریجوانا و خشخاش با هواپیمای سمپاشی میریختند و به مردم آسیب میرساند.
روز قبل از جراحی مادرم با عصبانیت گفت «ماریا باید همین شکلی بمونه.» و درحالی که به بچهای که انگشت اضافی داشت فکر میکرد اضافه کرد، «چرا کل دستش رو قطع نمیکنن؟! شاید این جوری وقتی بزرگ بشه همین دوروبر بمونه.»
بیرون آرایشگاه ایستاده بودیم. ناگهان صدایی را مثل رمکردن گلهی گاو یا هواپیمایی که نزدیک زمین پرواز میکرد، از دور شنیدیم، فقط یک ثانیه طول کشید تا بفهمیم صدا مربوط به تعدادی اتومبیل جیپ بود که با سرعتی سرسامآور به طرف ما میآمدند. سربازهای محافظ درمانگاه به سرعت پشت کامیونهاشان سنگر گرفتند. ما به داخل آرایشگاه دویدیم و تا آنجا که میتوانستیم از پنجرهها دور شدیم. من شیرجه رفتم زیر یکی از کاسههای دستشویی.
بعد دنیا ساکت و بیحرکت شد. به نظر میآمد پرندهها و حشرات هم نفس نمیکشیدند.
از هیچ کس نفسی درنمیآمد.
منتظر بودیم شلیک گلولهها شروع شود.
در خیابان اصلی شهر روی تمام دیوارها، درها و پنجرههای ساختمان پُر بود از سوراخهای گلوله.
در دنیای پُرچاله چولهی ما کسی به خودش زحمت پُر کردن سوراخها یا رنگ کردن دیوارها را نمیداد.
دوازده شاسی بلند سیاه رنگ با سرعت بالا رد شدند. مثل این که با هم مسابقه میدادند. شیشههاشان دودی و چراغهاشان با این که روز بود روشن بودند. زوزهی سرعتشان را شنیدیم و زمین زیر پایمان لرزید. آن ماشینهای غول پیکر غباری از خاک و دود به جا گذاشتند. ما تنها به یک چیز فکر میکردیم؛ «اینجا توقف نکنید.»
آخرین ماشین که گذشت برای یک لحظه سکوت برقرار شد. بعد روت گفت «خیلی خب، رفتن، حالا کی میخواد موهاش رو درست کنه؟»
بعد با لبخند گفت ناخن همه را در مدتی که منتظر خبری از اتاق عمل هستیم مجانی درست میکند.
روت بچهی سطل آشغال بود. حتماً به خاطر اشتباهی بزرگ به دنیا آمده. چه طور کسی میتواند بچهاش را مثل پوست موز یا تخممرغ گندیده توی سطل آشغال بیندازد؟
مادرم میگفت «چه فرقی داره که بچهت رو بکشی یا این که بیندازیش تو سطل آشغال؟ ها؟»
مانده بودم آیا این هم یک سؤال امتحانی است یا نه؟
خودش به سؤالش پاسخ داد؛ «خیلی فرق داره، لااقل کشتن میتونه از روی ترحم باشه.»
روت یکی از نوزادهای خانم سیلبرشتاین بود. زن یهودی اهل لسآنجلس که پنجاه سال پیش به آکاپولکو نقل مکان کرد. وقتی شایعهی بچههایی را که به سطل آشغال انداخته میشدند شنید به همهی آشغال جمعکنهای آکاپولکو پیغام داد میخواهد از آن بچهها نگهداری کند. در سی سال گذشته حداقل چهل بچه را بزرگ کرد. از جمله روت.
روت از کیسهی آشغال سیاهی پُر از پوشک کثیف بچه، پوست پرتقال گندیده، سه بطری خالی آبجو، یک قوطی نوشابه و یک طوطی مرده که در روزنامه پیچیده شده بود متولد شد.
کسی از محل خالی کردن زبالهها صدای گریه نوزادی را شنیده بود...
* مگوای (Maguey): گیاهی الیافی که بومیِ کشور مکزیک است و از آن طناب و نوعی نوشیدنی میسازند.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در دعا برای ربوده شدگان - قسمت پنجم مطالعه نمایید.